استقبال از دو بیت مرحوم استاد علامه طباطبایی قدس سره ادامه دارد. انتشار آن دو بیت ناتمام در شماره ی بیست ویکم مجله و دعوت به مسابقه، سبب شد که قریحه ی عرفانی گروهی از سرایندگان کشور جوانه زند، وبه استقبال شعر استاد روند. برخی از اشعار در شماره بیست ودوم مجله چاپ، وبرخی دیگر نیز در شماره ی حاضر، منتشر می گردد، و درنهایت ، چنان که وعده داده شده بود، به بهترین شعر، جایزه تقدیم خواهد شد.
سردبیر
اثر قریحه یکی از دوستان استاد از تبریز
به چشمه نما کوثرت جستجو
یکی روستا دختری ماهرو
همی رفت دوش و به دوشش سبو
سبوی خود از آب پر کرده بود
همی داشت با خویش این گفتگو
که یا رب، من از بهریک مشت آب
چرا این همه می دوم کو به کو؟!
چه باشد بها، جرعه ای آب را
که می بایدم این همه رنج و پو؟!
مگر داشت رندی در آن دم نظر
برآن ماهرخسار پرخاشجو
ز سوز جگر، تشنه کامی حریص
به خجلت سری کرد و بردی فرو
که ای ماهرخسار سقا سمات
پریروی طناز و فرخنده رو
به این تشنه ی زار وخشکیده لب
ببخشا یکی جرعه از آن سبو
به تندی بدو گفت: کای مرد خام
پی قطره آبی، مریز آبرو
به اصرار گفتا: نبینی مگر
که در حال مرگم، من ای مشگبو!
به پاسخ دوم گفت: یک نغز پند
فرو ریخت باران حکمت بر او
خردمند مردم نسازد اسیر
دل خویشتن را به هر رنگ وبو
دلش مهری مهر آن دلبر است
که خورشید، شمعی است در کوی او
اگر چند لیلی است زیبا، ولی
سبق برده این گل ز هر خوبرو
به کوزه درون ، جز دو سه جرعه نیست
به چشمه نما کوثرت جستجو
اثنا عشری (1)
گلی را که نشکفته هرگز مبو
یکی روستا دختری ماهرو
همی رفت دوش و به دوشش سبو
سبوی خود از آب پر کرده بود
همی داشت با خویش این گفتگو
بسی گل به گلزار امید من
شکوفد فریبا و نغز و نکو
به زیور بیارایم این جسم پاک
دل از تیرگیها کنم شستشو
به اندامم این جامه ی نیک نقش
سخنها سراید ز صد آرزو
ستردم غبار از سر گیسوان
شنیدم سخنها ز هر تار مو
به جان من امیدها، شوق ها
چو خورشید رخشد به هر بام و کو
بود قطره ی آب این جویبار
گواراتر از شهدم اندر گلو
نخواهد دریدن فلک جامه ای
که نتوانم آنرا نمودن رفو
شوم انگبینی به کام حبیب
شوم زهر کینی به جان عدو
که ناگه همی خاست بانگی بلند
بر آشفت بر او که خیره مگو
تو گویی سرودی دل انگیز و خوش
که می گفت بر گوش جانش سبو
بسی آب بردی از این جویبار
ولی آب رفته نیاید به جو
در این پرنیان جامه ی نیک نقش
نماند به جز مشتی از تار و پو
چراغ هدایت نیفروختی
به ظلمات کردی به یکباره رو
چه خواهی از این لعبت زود سیر
چه جویی از این دلبر تند خو
وفا زین جفا پیشه، هرگز مخواه
صفا زین سیه چهره، هرگز مجو
نماند به سبزه نشاط و طرب
نپاید به گلزار و گل، رنگ و بو
به آنجا که جایی نداری مرو
رهی را که پایان ندارد مپو
به بیهوده بر شاخساران مپر
گلی را که نشکفته هرگز مبو
صفا را ز جان جو،نه از غیر جان
در آیینه ی خویش کن جستجو
از این پس ببایست دریا شدن
نباید گرفتن به یک قطره خو
شکستن سبو، دور گشتن ز جو
ز دریای جان یافتن آبرو
وحیده مهدویان
نیاید دگر آب رفته به جو
«یکی روستا دختری ماهرو
همی رفت دوش و بدوشش سبو
سبوی خود از آب پر کرده بود
همی داشت با خویش این گفتگو»:
ندانم چه رازی است اندر میان
که دل در سبو می کند جستجو
نمی دانم این گل بود یا که گل
که پر شد دماغم از این عطر و بو
چنان در کشاکش بود عقل و دل
که شد بسته افکارم از چار سو
بناگه سبو راز دل فاش کرد
سخن گفت از نکته ها مو به مو
که من هم زمانی چو تو گلعذار
به دل داشتم نقش صد آرزو
در این چشمه چون نیک تر بنگری
ببینی سر و موی و رویم در او
چه شبها که در نور مه تا سحر
نمودم بر و دوش خود شستشو
به آوای تکبیر از ماذنه
فراوان نمودم به آبش وضو
از آن شوق فریاد در حنجرم
نمانده به جز غلغلی در گلو
ننوشیده جامی به حکم قضا
سبو شد گلم در کفت ماهرو
بگیر از من این پند و در گوش گیر
که دور زمان نیست جز های و هو
مروت نما پیشه با دوستان
مداراست راه بهین با عدو
به تسکین دل خستگان بر شتاب
که باشد ره و رسم آزاده خو
ریا رشته صدق چون بگسلد
به ایمان و اخلاص میکن رفو
نمودم من اتمام حجت بدان
ره رستگاری است فعل نکو
اگر راه طاعت گزینی و صدق
به هر دو سرا باشدت آبرو
«وحیده » به جوبار عمرت نگر
نیاید دگر آب رفته به جو
پی نوشت:
1. از فضلای حوزه ی علمیه ی قم و از سرایندگان نامدار کشور.