در دورانی که هالیوود بهطرز گستردهای رو به ریبوت و بازیافت کاراکترها و برندهای قدیمی آورده است و در دورانی که اکثر آنها به دلایل کاملا قابلدرکی یا ناامیدکننده ظاهر میشوند یا با کله به دیوار میخورند، «کونگ: جزیره جمجمه» (Kong: Skull Island) یکی از ریبوتهایی بود که به آن امید داشتم و کم و بیش برایش هیجانزده بودم. اول به خاطر اینکه کینگ کونگ از جمله هیولاهای کارکشتهی سینماست که برخلاف خیلی از کاراکترهای خیالی دیگر جذابیتش را از دست نداده و شخصا دوست داشتم که هالیوود از آن در داستانهای متفاوت دیگری که به انتقال او به شهر و سقوطش از بالای ساختمان امپایر استیت منجر نشود استفاده کند. دلیل دوم این بود که «جزیره جمجمه» حکم دنبالهی غیرمستقیم «گودزیلا»ی گرت ادواردز و دومین قسمت دنیای سینمایی هیولایی استودیوی لجندری را برعهده داشت. چرا که «گودزیلا» (Godzilla) یکی از ریبوتهای کمیابی بود که با پایبندی به هویت و خصوصیات معرفِ پادشاه هیولاها موفق شد به نتیجهای غیرمنتظره دست پیدا کند. هرچه «گودزیلا»ی رولند امریچ غیرژاپنی بود و یک دایناسور غولپیکر را به جای یک گودزیلا به تماشاگرانش قالب کرده بود، «گودزیلا»ی گرت ادواردز تا آنجا که از یک فیلم هالیوودی انتظار میرفت ژاپنی بود و این به یکی از اتفاقات نادر هالیوود منجر شده بود: جایی که یک استودیو متوجه ماهیتِ یک کاراکتر شده بود و سعی کرده بود تا آنها را با پایبندی کامل به آن به تصویر بکشد. خلاصه نتیجهی گودزیلای تمامعیاری شده بود که طرفداران قدیمی این مارمولکِ معصوم را حسابی سر ذوق آورد. پس طبیعتا انتظار میرفت که چنین چیزی دربارهی ریبوتِ جدید کینگ کونگ در دنیای هیولایی آنها هم صدق کند. دلیل آخر تریلرهای اول «جزیره جمجمه» بودند. تریلرهایی که نشان میدادند اینبار تمام داستان در یک جزیره فانتزی خطرناک جریان دارد و فیلم با الهامبرداریهای آشکارش از روی فرم بصری «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now)، شاهکار فرانسیس فورد کاپولا خود را از تمام فیلمهای قبلی کینگ کونگ، مخصوصا نسخهی پیتر جکسون جدا کرده بود و به نظر میرسید این نسخه قرار است داستان سیاهتر و مرگبارتر و واقعگرایانهتری از کینگ کونگ را روایت کند. داستانی که ترکیبی از فیلمهای هیولایی و جنگی است.
کات به حالا که فیلم را تماشا کردهام و باید بگویم «جزیره جمجمه» مثال بارز فیلمی دلسردکننده است. ساختهی جوردن ووگت-رابرتز فیلم کاملا شکستخورده و غیرقابلتحملی نیست. اتفاقا فیلم پتانسیل فوقالعادهای برای بدل شدن به یک تجربهی ماجراجویانهی نفسگیر را داشته است و بعضیوقتها نشان میدهد که اگر کمی پایه بود، میتوانست به یک بیمووی بیگ پروداکشنِ بیمغزِ هیجانانگیز تبدیل شود، اما در نهایت با اثر ناپختهای مواجهایم که به دستاورد بزرگی در بین فیلمهای کینگ کونگ دست پیدا نمیکند و از همه بدتر برخی از ویژگیهای معرفِ شخصیت اصلیاش را هم زیر پا میگذارد. راستش را بخواهید بعد از اتمام این فیلم بیشتر از گذشته خودم را در حال تحسین کاری که گرت ادواردز با «گودزیلا» کرد پیدا کردم. «جزیره جمجمه» چنین فیلمی است. فیلمی که باعث میشود قدر چیزهایی که قبلا دستکم گرفته بودید را بیشتر بدانید. «گودزیلا» دو ویژگی خیلی مهم داشت که کمتر بلاکباستر هالیوودی موفق به دستیابی به آن میشود. اول اینکه طراحی گودزیلا با جثهی چاق و هیکلیاش و صخرههای تیز و خشن پشتش و نفس اتمیاش شدیدا به ریشههای این هیولا وفادار بود و دوم اینکه فیلم شامل سکانسهای تقریبا بیکلام طولانیای میشد که سعی میکرد ابهت و شکوه گودزیلا را به بهترین شکل به نمایش بگذارد و وحشت روبهرو شدن با چنین عظمتی را منتقل کند و البته کاری میکرد تا ترس و هراسِ قرار گرفتن در زیر پای یک هیولای عصبانی و سردرگم را احساس کنیم و در موقعیت آدمهای بینوای فیلم قرار بگیریم. ولی همزمان درگیریهای گودزیلا با آن حشرههای چندشآور را سرگرمکننده و فان به تصویر میکشید.
خلاصه فیلم به ترکیبی از وحشت آخرالزمانی نسخهی اول «گودزیلا» و دیوانهبازیهای جذاب دنبالههای ژاپنی آن فیلم تبدیل شده بود. «جزیره جمجمه» اما نه تنها کینگ کونگی دارد که از لحاظ شخصیتی منحصربهفرد و بهیادماندنی نمیشود، بلکه هیچوقت موفق به بازتاب دادن ترس و اضطراب کاراکتر از گرفتار شدن در یک محیط وحشی و بیرحم نیز نمیشود و صحنههای اکشن هم خیلی کم و فاصلهدار از یکدیگر هستند. نتیجه این شده که «جزیره جمجمه» به جز لحظاتی گذرا، نه از لحاظ داستانگویی اثر منسجمی است و نه از لحاظ یک سرگرمی سینمایی، به اثر مفرحی تبدیل میشود. از آن بلاکباسترهایی است که بعد از اتمام با خودمان فکر میکنیم کاش ساخته نمیشد. چون فیلم در لحظات گذرایی که به کینگ کونگ یا دیگر جانوران و هیولاهای جزیره نمیپردازد، به همان سینمای حوصلهسربر و وراج و بیخلاقیتی تبدیل میشود که پایهایترین اصول داستانگویی را هم زیر پا میگذارد. وقتی میگویم کاش ساخته نمیشد، به خاطر این است که این فیلم هیچ چیز جدیدی برای عرضه دربارهی کینگ کونگ ندارد. او شاید در این نسخه با اختلاف زیادی بزرگترین کینک کونگ سینما باشد، اما از لحاظ شخصیتی بسیار کوچک و کممایه است. «جزیره جمجمه» در یافتن جواب قانعکنندهای برای این سوال که چرا ما باید به تماشای فیلم دیگری از این کاراکتر بنشینیم شکست میخورد.
یکی از خصوصیات معرف کینگ کونگ که او را به هیولای تراژیک و همدردیپذیری تبدیل کرده، دنیای اوست
شخصا یکی از کسانی بودم که به وقوع تمام اتفاقات این فیلم در جزیره و عدم انتقال کونگ به نیویورک خوشحال بودم، اما بعد از این فیلم به اشتباهم پی بردم. یکی از خصوصیات معرف کینگ کونگ که او را به هیولای تراژیک و همدردیپذیری تبدیل کرده، دنیای اوست. وقتی او را از این دنیا خارج کنیم، یکی از مهمترین ویژگیهایش را از او میگیریم (مگر اینکه جای خالی آن را با چیزی به همان اندازه تاثیرگذار پر کنیم). بالاخره الکی سکانس امپایر استیت در فیلمهای کینگ کونگ به یکی از بهیادماندنیترین تصاویر تاریخ سینما تبدیل نشده است. آن سکانس سرشار از یک دنیا حرف و احساس است. آن سکانس شکست انسان در تلاش برای رام کردن طبیعت را به تصویر میکشد. راستش این فیلم هم سعی میکند کینگ کونگ را به استعارهای تازه تبدیل کند. داستان در سال 1973، چند روز قبل از تصمیم آمریکا برای خارج شدن از ویتنام و پایان دادن به این درگیری تاریخی جریان دارد. پس الهامبرداریهای ووگت-رابرتز از روی «اینک آخرالزمان» به بافت بصری و ساندترکش خلاصه نشده و شامل پیامهای ضدجنگ و بررسی جنگ ویتنام هم میشود. درست مثل حملهی آمریکا به ویتنام، کاراکترهای فیلم که در بینشان سربازان جنگ و عکاس خبری هم وجود دارند به جزیره جمجمه وارد میشوند و بدون مقدمه آنجا را بمباران میکنند. کینگ کونگ از تهاجم خارجیها به قلمرویش عصبانی میشود و آنها را نابود میکند و فرماندهی گردان با بازی ساموئل ال. جکسون که از کشته شدن سربازان و همرزمانش عصبانی شده، کمر به قتلِ کینگ کونگ میبندد. کینگ کونگ اینجا نمایندهی ویتنامیهایی است که در مقابل نیروهای آمریکایی از قلمرویشان دفاع میکردند، اما مهاجمان، آنها را به خاطر کشتن سربازانشان سرزنش میکردند. این شروع خوبی برای شخصیتپردازی کینگ کونگ به عنوان هیولایی است که توسط انسانها مورد سوءبرداشت قرار گرفته است. اما «جزیره جمجمه» آنقدر از لحاظ داستانگویی شلخته و درهمبرهم و بیهدف است که نه تنها در پرداخت بحثهای تماتیکش شکست میخورد، بلکه در روایت یک داستان سرراست و ساده هم با سکته مواجه میشود.
یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای «گودزیلا» کاراکترهای انسانیاش بودند. کاراکترهایی که آنقدر کلیشهای و کاریکاتورگونه بودند که نمیشد آنها را باور کرد. از مرد دیوانهای که به یک هیولایی بزرگ باور دارد و کسی حرفش را باور نمیکند تا یک متخصص بمب ارتشی که باید خانوادهاش را در میان هرج و مرج نجات دهد. خوشبختانه آنقدر گودزیلا و طراحی ستپیسهای آن فیلم (سکانس سقوط آزاد چتربازان در نزدیکی بدنِ گودزیلا با منورهای قرمز را به یاد بیاورد) قوی بودند که این ضعف به مرحلهی آزاردهندهای نمیرسید. خب، این مشکل نه تنها در «جزیره جمجمه» برطرف نشده، بلکه چند برابر بدتر هم شده است. فیلم محل گردهمایی بازیگران شدیدا کاریزماتیک و توانایی است. از تام هیدلسون و بری لارسن گرفته تا ساموئل ال. جکسون و جان گودمن و جان سی. رایلی. اما تمام استعداد و قابلیتهای این بازیگران توسط کاراکترهای مقواییشان هدر رفته است. به جز یکی-دو صحنه که کاراکتر جان سی. رایلی به عنوان کسی که از زمان جنگ جهانی دوم در این جزیره گرفتار شده بوده با تیکههای باحالش، بامزه ظاهر میشود، تلاش فیلم برای تزریق شوخطبعی به داستان یکی پس از دیگری شکست میخورد. کمدی این فیلم آنقدر ضعیف است که در این زمینه در کنار کمدی بدترین فیلمهای مارول قرار میگیرند
«جزیره جمجمه» در زمینهی شخصیتپردازیهای بد، رکوردشکنی میکند. نه تنها شخصیتهای ساموئل ال. جکسون و جان گودمن از فرط تکراری و عدم نوآوری کاری میکنند تا از تماشای این دو بازیگر خارقالعاده احساس خستگی کنیم، بلکه زوج تام هیدلسون و بری لارسن هم شاید بیاحساسترین و بیانرژیترین زوجی است که این اواخر از سینمای هالیوود دیدهام. این در حالی است که نیم دیگر کاراکترها اصلا به همان تیپهای خشک و خالی هم تبدیل نمیشوند و در واقع چیزی بیشتر از یک سری ابزارهای داستانی نیستند. حالا ما داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که کاراکترهایش بر روی یک جزیره ماقبلتاریخی پر از موجودات عجیب و غریب و تهدیدبرانگیز سقوط کردهاند. جزیرهای که انسانها در آن در انتهای چرخهی غذایی قرار دارند و فیلم روایتگر بقای آنها در این محیط است. پس طبیعتا اهمیت دادن مخاطب به جان کاراکترها خیلی در هرچه پراسترس کردنِ فضای فیلم حیاتی است. اما خب، با این وضع هیچگونه رشتهی اتصالی بین فیلم و تماشاگر شکل نمیگیرد و مرگ کاراکترها هرچقدر هم ناگهانی و شوکهکننده باشند نمیتوانند مخاطب را در سکانسهای اکشن مجبور به اهمیت دادن به آنها کند.
مشکل بعدی تعداد بالای کاراکترهای اصلی و فرعی است. بله، همیشه در اینجور فیلمها یک سری سیاهیلشکرِ یکبارمصرف داریم که صرفا آنجا هستند تا توسط هیولای داستان کشته شوند. اما تعداد آنها در اینجا آنقدر زیاد است که به ضرر فیلم تمام شده است. کشته شدن آنها در جریان اکشنها یعنی تا وقتی این سیاهیلشگرها وجود دارند، احتمال مرگ کاراکترهای اصلی پایین میآید. چون آنها تا اواخر فیلم هیچوقت بهطور مستقیم در معرض خطر قرار نمیگیرند، بلکه معمولا نظارهگر کشته شدنِ همراهانشان توسط آن خطرات هستند. مشکل بعدی فیلم که از تعداد بالای کاراکترهای اصلی نشئت میگیرد، پراکندگی داستان است. پردهی اول فیلم از این موضوع بیشترین ضربه را خورده است. در این بخش با یک روایت سرراست طرف نیستیم، بلکه فیلم مدام بین مکانها و کاراکترهای مختلف از آمریکا به ویتنام و از ویتنام به تایلند در رفت و آمد است و آنها را با یکی-دوتا خصوصیت شخصیتی و دیالوگ کلیشهای معرفی میکند. دانشمندی که به هر ترتیبی که شده میخواهد به کشف هیولاها بپردازد. فوتوژورنالیستی که عکسهای ضدجنگ میگیرد. ردیابی که میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و یک فرماندهی ارتش که از پایان جنگ ناراحت است. تمام این کارکترها با همین یک جمله توصیف میشوند.
«جزیره جمجمه» آنقدر از لحاظ داستانگویی شلخته و درهمبرهم و بیهدف است که در روایت یک داستان سرراست و ساده هم با سکته مواجه میشود
اما اعصابخردکنترین مشکلِ سناریوی «جزیره جمجمه» وراجی کاراکترها و تمرکز بیش از اندازهی فیلم روی دیالوگهای توضیحی است. بخش قابلتوجهای از پردهی دوم فیلم به توضیحات عناصر مختلف دنیای فیلم توسط کاراکترها خلاصه شده است. از جایی که جان گودمن دربارهی گذشته و کمپانیاش که در حوزهی کشف جانوران غولپیکر فعالیت میکند صحبت میکند گرفته تا جایی که کاراکتر جان سی. رایلی مثل یک معلم تاریخ شروع به توضیح گذشتهی کینگ کونگ، جایگاه او در بین بومیان، تواناییها و دشمنانش که اتفاقا برای فهم بهتر با تصاویری از کینگ کونگ در حال صخرهنوردی و مبارزه تدوین شده است حرف میزند. وقتی «لوگان» (Logan) و «جان ویک 2» (John Wick 2) را به خاطر داستانگویی تصویری و سپردنِ وظیفهی پر کردن جاهای خالی داستان، شخصیتها و دنیاهایشان به مخاطب ستایش کردم منظورم همین بود. مثلا ما مدتی بعد از اینکه کاراکتر رایلی دربارهی مرگ والدین کینگ کونگ مدیحهسرایی میکند به محل استخوانهای آنها میرسیم و این صحنه به راحتی صحنهی توضیحی قبلی را بیاهمیت میکند. اگر فیلم آن توضیح اولیه را حذف میکرد و اجازه میداد تا خودمان پس از برخورد با گورستانِ والدینِ کینگ کونگ، با یک دو دوتا چهارتای ساده گذشتهی او را پیش خودمان کنار هم بگذاریم، مطمئنا اینطوری تاثیرگذاری آن خیلی بهتر از کوبیدن چندبارهی آن بر سر مخاطب و رفتار با ما همچون یک سری نفهم بود و طبیعتا جلوی کند شدنِ ریتم فیلم از طریق این توضیحات خستهکننده را هم میگرفت.
اما همه قبول داریم که در فیلمهای «گودزیلا» و «کینگ کونگ» کاراکترهای اصلی نه انسانها، بلکه هیولاها بودهاند. پس اگر فیلم در پرداخت هیولاها کارش را به درستی انجام بدهد، نصف بیشتر راه را میرود. مشکل محوری «جزیره جمجمه» این است که برنامهی خاصی برای کینگ کونگ ندارد. کینگ کونگ داستان ندارد. اینجاست که دلیل اصلی شکست این فیلم را پیدا میکنیم. «جزیره جمجمه» با هدف ساخت یک فیلم مستقل ساخته نشده، بلکه بیشتر شبیه یک «مرحله» از پروسهی ساخت دنیای سینمایی لجندری میماند. «جزیره جمجمه» به جای سینما، بیشتر یک جنس یا محصول است. هدف این فیلم فقط در یک جمله خلاصه شده است: با کونگ جدید آشنا شو. قد و قوارهی جدیدش را ارزیابی کن و آمادهی رویایی او با گودزیلا باش. همین و بس. تعجبی هم ندارد که چرا این فیلم اینقدر از لحاظ داستانگویی ناقصالخلقه است. «جزیره جمجمه» در واقع یک تیزر تبلیغاتی دو ساعته است. راستش این نوع داستانگویی شاید در رابطه با گودزیلا جواب بدهد، اما در رابطه با کینگ کونگ نمیدهد. چون اگرچه گودزیلا کارش را به عنوان استعارهای از نابودی ژاپن توسط بمبهای اتمی آغاز کرد، اما در ادامه آرام آرام به یک ابرقهرمان تبدیل شد. ابرقهرمانی که هر چند سال یکبار ظاهر میشود و با هیولاهای غولپیکری که به ژاپن حمله میکردند مبارزه میکرد. به زبان سادهتر گودزیلا به وسیلهی فیلمهای متعددش به کاراکتر بیدر و پیکری تبدیل شده است که تمام کارکردش به ایستادگی علیه هیولاهای شرور خلاصه شده است.
اعصابخردکنترین مشکلِ سناریوی «جزیره جمجمه» وراجی کاراکترها و تمرکز بیش از اندازهی فیلم روی دیالوگهای توضیحی است
اما چنین چیزی دربارهی کونگ صدق نمیکند. کونگ کاراکتر بیدر و پیکری نیست. یا حداقل تاکنون به چنین کاراکتری تبدیل نشده است. کونگ شخصیتی تراژیک و عمیق دارد. او همزمان استعارهای از طبقهی کارگر جامعه، جادوی سینما، شگفتی و وحشت طبیعت و حتی بحثهای تبعیض نژادی سیاهپوستان آمریکایی هم است. کونگ برخلاف گودزیلا یک ابرقهرمان کارتونی نیست. در همهی فیلمهای کینگ کونگ توضیحی دربارهی منشاش داده نمیشود. او یک شگفتی اسرارآمیزِ سربسته است. عدهای به چشم هیولایی غولپیکر به او نگاه میکنند و عدهای متوجه میشوند که او از کسانی که به مهربانی با او رفتار کنند محافظت میکند. کونگ جانوری جادویی، یگانه و شگفتانگیز است که همیشه یکی از خصوصیات معرف شخصیتش مرگش بوده است. او در پایان همهی فیلمهایش بعد از اینکه حسابی توسط گلولههای هواپیماهای جنگی خونین و مالین میشود، از بلندی سقوط میکند و میمیرد. بهترین فیلمهای کونگ به خاطر مرگ کونگ پرطرفدار شدند. چون مرگ او نهایت تراژدی است. جان دادنِ یک شگفتی تمامعیار روی سنگفرشهای نیویورک. کونگ یک کاراکتر شدیدا جدی و احساساتی است و به درد ابرقهرمانی و دنیاهای سینمایی نمیخورد.
وولورینِ «لوگان» را با وولورینهای قبلی فیلمهای «افراد ایکس» مقایسه کنید. مهمترین خصوصیت معرفِ وولورین درد و رنج ریشه دوانده در استخوانهایش و خشونت عریان مبارزههایش است. نکتهای که در «لوگان» وجود داشت و به بهترین نسخهی سینمایی وولورین نیز منجر شد. اگرچه فیلمهای قبلی هم کار راهانداز بودند، اما نمایشدهندهی نهایت پتانسیل شخصیت او هم نبودند. این تمثیل کم و بیش دربارهی کونگِ «جزیره جمجمه» در مقایسه با کونگهای گذشته هم صدق میکند. کاملا مشخص است که ووگت-رابرتز و تیمش عاشق کینگ کونگ هستند. آنها او را در نماهای خیرهکنندهای به تصویر میکشند. از نمای ضدنور کونگ در مقابل قرص نارنجی و سوزان خورشید گرفته تا نگاه معصومانهی کونگ به شفقهای جنوبی. خلاصه هر وقت سروکلهی کونگ پیدا میشود، فیلم ضرباهنگ تپندهتری به خود میگیرد و مشخص است که سازندگان در نبردِ او با انسانها، هوای او را دارند. اما مشکل این است که این نسخه از کینگ کونگ نمیمیرد. او برای مبارزه با گودزیلا و یک عالمههای هیولاهای مختلف دیگر باید زنده بماند. بزرگترین منبع تولید اضطراب و تنش در فیلمهای کینگ کونگ که هیچوقت هم قدیمی نمیشود این است که میدانیم او با وجود تمام زور و بازویش، بالاخره در مقابل اصرار احمقانهی انسانها کم خواهد آورد و جانش را از دست میدهد. اما اینجا کونگ بزرگتر از این حرفهاست که کسی یا چیزی به این راحتی بتواند حریفش شود. همچنین از آنجایی که با یک دنیای سینمایی سروکار داریم، این نسخه از کینگ کونگ دیگر یک جانور اسرارآمیز نیست، بلکه دارای تاریخ و پسزمینهی داستانی است. چیزهایی که از اسرارآمیزی و یگانگی او کاستهاند و او را به یک هیولای معمولی نزول دادهاند.
مسئله این است که کینگ کونگِ این فیلم بین دو لحن در نوسان است. سازندگان هم میخواهند با استفاده از خردهپیرنگِ رابطهی او با دختر زیبای داستان، جنبهی جدی و تراژیک شخصیتِ او را به یاد بیاورند و هم میخواهند از طریق مبارزهی او با استفاده از زنجیری متصل به پرههای موتور یک کشتی، یک کونگ مفرح و ابرقهرمانی ارائه بدهند. اما هر دو را با هم نمیتوان داشت. مثل این میماند که گودزیلا را همزمان به عنوان استعارهی وحشتناکِ بمبهای اتمی و ابرقهرمانی باحال به تصویر بکشید. این دو با هم در تضاد هستند. شخصا فکر میکنم خیلی بهتر میشد اگر سازندگان بیخیال استعارهپردازیهای جنگ ویتنام میشدند و کلا به ارائهی یک سرگرمی بیموویوارِ بیکله بسنده میکردند. چون راستش را بخواهید بهترین لحظات فیلم زمانهایی است که به این سمت متمایل میشود. سکانس حرکت گروه از بین پاهای یک عنکوبت غولپیکر که یکی از پاهایش بهطرز «کانیبال هولوکاست»واری از دهان یکی از کاراکترها وارد میشود و از پشتش بیرون میزند، یکی از آنهاست. در این سکانس با یک درگیری جانانه بین آدمهای روی زمین و این عنکبوت طرفیم که با دوربین اول شخصِ ووگت-رابرتز حسابی ویدیو گیمی میشود. بعدی جایی است که کاراکتر تام هیدلسون ماسک به صورت میزند، قدم به درون گازهای سمی میگذارد و با کاتانا پرندههای ماقبلتاریخی را تکهتکه میکند. بعدی لحظهای است که کونگ رسما پا در کفشِ کریتوس میکند و با زنجیری که منتهی به پرههای موتور کشتی میشود دشمنش را به سمت خود میکشد و یک لحظه به خودتان میآید و میبینید انگار در حال تماشای مسابقهی کشتی کجی-چیزی بین کونگ و دشمنش هستید و فقط یک گزارشگرِ پرهیجان کم دارید! اما اوجش جایی است که کونگ به سبک دائهسو از فیلم «اولدبوی» (Oldboy) یک هشتپای زنده را نوش جان میکند!
در پایان با خودتان میگویید کاش فیلم از سکانسهای بیموویوارِ بیشتری بهره میبرد. «جزیره جمجمه» این پتانسیل را داشته تا به کلبهی وحشتِ فیلمهای هیولایی تبدیل شود. یک فیلم خلاق و خوشگل و بیکله که فقط روی مبارزهی خونبار کاراکترها با یک سری هیولاها و موجودات وحشی تمرکز میکند، اما طبق معمول علاقهی فیلمهای پرخرج هالیوودی به پرحرفی کار دستش داده است. لری فانگ به عنوان مدیر فیلمبرداری فیلم که او را به خاطر کار روی برخی از آثارِ زک اسنایدر مثل «واچمن» (Watchmen)، «سیصد» (300) و «بتمن علیه سوپرمن» (Batman v Superman) میشناسیم کار فوقالعادهای در هرچه زیباتر به تصویر کشیدن صحنههای پرزد و خورد انجام داده است و موسیقی هنری جکمن با الهامبرداری آشکاری از روی استایلِ هنس زیمر کاری کردهاند تا اکشنها حداقل از لحاظ تصویربرداری، صداگذاری و تدوین قابلتماشا باشند. حیف که در مقایسه با «کینگ کونگ» پیتر جکسون، در اینجا کونگ نه تنها در مبارزههای کمتر و کوتاهتری حضور دارد، بلکه به عنوان یک شخصیت رومانتیک هم به پای آن فیلم نمیرسد. بر این اساس فکر میکنم این کونگ پتانسیل این را داشته باشد تا در «گودزیلا علیه کونگ» بدرخشد. فیلمی که احتمالا به جنبهی رومانتیک و انسانی کونگ تکیه نمیکند و بیشتر روی نحوی مبارزهی او با گودزیلا و دیگر هیولاها تمرکز خواهد کرد که از این جهت «جزیره جمجمه» دلگرمکننده است.