حرارت از در و دیوار شهر می بارید. از زیر پوست مردم آب بیرون زده بود. آنها در آن گرمای کُشنده، گروه گروه به دیدن «دعبل»[1] می رفتند و به او خوش آمد می گفتند. دعبل نیز با خوشحالی، جریان سفرش به مرو را تعریف می کرد و از قصیده ای که نزد امام رضا علیه السلام خوانده بود، سخن می گفت و گاهی نیز سروده هایش را با جوش و خروش می خواند و آه و افسوس شنوندگان را می ستاند.
آن روز مردم شهر، در مسجد جامع جمع شدند و به قصیدة بلند و زیبای او گوش فرادادند. و به پاس زبان گرم و طبع لطیفش، تحسین فراوان کردند و هدایای با ارزشی به او بخشیدند.
در همین روزها خبر پیراهن اهدائی امام رضا علیه السلام به دعبل در شهر پیچید. مردم بار دیگر با شور و شوق زیاد، خود را به او رساندند و تقاضا کردند تا او «پیراهن مبارک» امام را به آنها نشان دهد. دعبل، با شوق و کمی هم واهمه، پیراهن امام را از لابلای بسته ای که در کنارش نهاده بود، بیرون آورد و با احتیاط و احترام، به مردم نشان داد. در آن حال، لحظه ای از آن پیراهن مقدّس غافل نمی شد و دیدگانش را از آن فرو نمی بست. او خوب می دانست که اهالی شهر، به آن لباس مبارک چشم طمع دارند و برای به دست آوردن آن به هر کاری ممکن است دست بزنند. همین طور هم بود. بزرگان شهر به طمع افتاده بودند. به دعبل پیشنهاد فروش دادند:
- آن را به هزاردینار سرخ می خریم!
این مبلغ، پول کمی نبود. به دست آوردن آن؛ به تصوّر مرد فقیری چون دعبل هم نمی آمد. با این حال، ارزش نگهداری آن پیراهن برایش بیشتر بود. او چگونه می توانست لباسی را که از امامش به عنوان تبرّک گرفته بود، بفروشد؟به همین دلیل تقاضای اهالی قم را رد کرد. قمی ها، محزون و مایوس، خرید بخشی از آن لباس مبارک را پیشنهاد کردند. این بار هم مرد شاعر زیر بار نرفت و حاضر به فروش تکه ای از آن نشد. بزرگان شهر با یأس و نا امیدی به خانه های خود بازگشتند و جریان دیدار ناموفق خود با دعبل را به مردم بازگفتند. مردم با آه و افسوس، چاره ای جز سکوت و رضایت نداشتند؛ ولی این، برای جوانان شهر، قابل قبول نبود. سرسختی مرد مهمان، آنها را به ستوه آورد. چند تن از آنان، بعد از ساعت ها فکر و اندیشه، در پی به ثمر رسیدن هدفشان، راه خارج شهر را پیش گرفتند.
مرد شاعر نیز بار و بُِنة خود را برداشته و به سوی بیرون شهر حرکت کرده بود تا هرچه زودتر، خود را به سرزمین عراق برساند. هنوز خیلی از شهر دور نشده بود که حضور ناگهانی چند جوان با هیکل و هیبت، توجه اش را جلب کرد. لرزه ای توأم با هراس به تنش دوید. خواست مسیرش را تغییر داده به راهش ادامه دهد؛ اما دست های جوانان تنومند، نگذاشت او به راهش ادامه دهد. درگیری سختی به وجود آمد. تمام همّت جوانان این بود که کوله بار مرد شاعر را از لای دستان پر قدرتش بیرون آورند. دعبل با تمام توان از کوله بارش محافظت می کرد. لحظاتی به کشمکش گذشت. سرانجام دست های دعبل گشوده شد و کوله بارش به چنگ جوانان قمی افتاد. هنوز فریادها و واگویه های مرد شاعر ادامه داشت که جوانان قمی با ربودن آن لباس مقدس، صحنه را ترک کردند و خیلی زود ناپدید شدند. مرد شاعر درمانده و مایوس به اطرافش نگاه کرد. نگاههایش متحیر و هراس انگیز بود. نه قدرت پیش رفتن داشت و نه توان باز گشتن. لحظاتی به تفکر گذراند.
* * *
خبر ورود دوبارة مرد شاعر به سر زبان ها افتاد. مردم دسته دسته به دیدنش می آمدند. این بار، دعبل، آن شاعر بلند آوازة قبلی نبود، مردی بود، شوریده و درمانده که غبار راه در چهره اش نشسته بود و آه و حسرت نگران کننده داشت. گویا طوفان ویرانگری بر پیکر بلندش راه یافته بود و جسم و روحش را می آزرد. او با دیدن مردم و بزرگان شهر، دستی به ابروانش کشید و صدای بغض کرده اش را به طنین آورد:
ای مردم قم! باور نمی کردم جوانان خود را دنبال من بفرستید تا آن لباس گرانبهایی که از امام رضا علیه السلام - به رسم یاد بود و تبرّک – گرفته بودم به زور از من بگیرند!
هق هق گریه اش فضا را دگرگون ساخت. دستی به چشمان بارانی اش کشید و با لحن التماس آمیزی ادامه داد:
- خواهش می کنم آن را به من برگردانید!
دیگر بار، گریه امانش نداد. تنها او گریان و بی تاب نبود. اشک دور چشمان بزرگان قم نیز حلقه دوانیده بود. اما چه کسانی آن لباس را ربوده بودند، کسی نمی دانست. تلاش بزرگان شهر هم به جایی نرسید. یأس و نا امیدی، بیش از قبل تن مرد شاعر ر می خورد. صدای از میان جمعیت برخاست:
هرگز آن لباس به دست تو نخواهد رسید؛ پس بهتر است همان هزار دینار را بگیری و به شهرت برگردی!
ولی وی قدرت فراموش کردن آن لباس را در خود نمی دید. آرزویش این بود که آن لباس را در سفر بی انتهای آخرت بپوشد. و گواه قصید ة بلندش در محضر رسول خدا و امامان معصوم: باشد . چه می دانست که چنین سرنوشت تلخی در انتظارش است؟
به اندیشه فرو رفت. پردة از مقابل دیدگانش کنار رفت. سفر مرو و ملاقات با امام رضا علیه السلامدر ذهنش تداعی شد.
- سفر عجیبی بود. درست مثل یک رؤیا، رؤیایی نایاب و نایافتنی که در بیداری هرگز نمی توان دید.
آنگاه سر به زیر انداخت و حالت متفکرانه ای به خود گرفت. سپس رو به جمعیت کرد و ادامه داد:
... ماه محرم بود. خودم را به مرو رساندم. بعد از ساعتی جست و جو به مجلس امام وارد شدم. چشمانم به سیمای دلربایش افتاد. محزون و شکسته می نمود. لباس سیاه رنگ، اندام نازنینش را در برگرفته بود. خادمش – اباصلت هروی– مقابلش زانو زده بود. چند تن از یارانش نیز پیرامونش نشسته بودند. از جایش برخاست. دستم را گرفت و کنارش نشاند. دستم در لای دستان مبارکش، حسّ غریبی پیدا کرد. لبهایم به پشت دست های کریمانه اش فرود آمد. در حالی که شوق دیدار، سراسر وجودم را فراگرفته بود عرض کردم:
- یا بن رسول الله! از راه دور می ایم و قصیده ای در مظلومیت شما خاندان سروده ام و سوگند یاد کرده ام قبل از شما، برای کسی نخوانم.
درحالی که حالت رضایت از چهره مبارکش پیدا بود، فرمود:
- قصیده ات را بخوان.
با خوشحالی شروع کردم به خواندن:
... مَدارِسُ ایاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلاوَةٍٍ
مَنزِلُ وَحی مُقَفِرُ العَرَصاتِ
«خانه هایی که محل نزول وحی بود، خراب شده و بسان بیابان بی صاحب افتاده است؛ و خانه هایی که صدای ساز و عربدة شرابخواران از آنها بلند است، آباد شده اند.»
بخش های از قصیده ام را خواندم. به ابیاتی رسیدم که مخاطبش مادر رنج ها، فاطمةزهرا علیها السلام بود. روی دل، به آن بانوی دردمند نمودم و خواندم:
«ای فاطمه! رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده از دنیا بروند، همه را در یک جا و در کنار هم به خاک می سپارند؛ از مزار ناپیدای خودت که بگذریم، قبور فرزندان و بستگانت از هم دور افتاده است و هریک در دیاری، غریبانه آرمیده اند. بعضی در نجف است و برخی در مدینه. بعضی در کربلایند و برخی در جای دیگر.
ای فاطمه جان! اموالی را می بینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کرده اند و دستهای فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.»
ای مردم قم! قصیده ام که به اینجا رسید، امام شروع به گریه کرد. در آن حال دیدگان اشک آلودش را به من دوخت و فرمود:
- آری! آری! راست گفتی ای دعبل!
و من در حالی که سوز درونم را پنهان می کردم، به خواندن قصیده ادامه دادم:
«ای فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، درکاخ ها و حجره های زیبا زندگی می کنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابه ها جای داده اند.
هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»
آنگاه دعبل، در حالی که نگاه غم انگیزش را به جمعیت دوخته بود گفت:
ای مردم قم! در همین لحظه بود که دیدم امام رضا علیه السلامدستهای مبارکش را بر هم زد و با لحن اندوه باری فرمود:
«أَجَلْ مُنقَبِضاتٌ؛ آری، دست های ما بسته است.»
سپس دعبل در حالی که اشکهایش، بسان جویباری، از دل غبارهای نشسته بر صورتش جاری بود، افزود: ای مردم! در بخشی از قصیده ام به غریب بغداد اشاره شده بود: «ای فاطمه! مزار یکی از فرزندانت در سرزمین بغداد است، او صاحب نفس پاک و پاکیزه است و خداوند در قصرهای بهشت از او پذیرایی می کند.»
ای مردم! هنگامی که به ستایش آن پیشوایی پرداختم که هارون هر صبحگاه و شامگاه، از زندانی به زندان دیگر سیرش می داد تا لحظه ای از هراس دعاها و نجواهای عارفانه اش در امان باشد؛ امام رضا علیه السلام فرمود:
من هم دو بیعت شعر می گویم، آن را در پایان اشعارت بنویس.
عرض کردم: فدایت شوم! شعر شما را در آغاز اشعارم می آورم تا بدان تبرّک جسته باشم، نه در آخر.
- نه! به این ترتیبی که نام قبرها را بردی، جای شعر من در آخر است. سپس چنین زمزمه نمود:
«ای فاطمه! قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است؛ وای از این مصیبت! غم ها و غصه ها به اعضای صاحب آن فشار می آورد؛ مگر آن که خداوند قائم آل محمد را برانگیزد و او غم ها و غصه های ما را از بین ببرد.»
ای اهل قم! در حالی که اشک از گوشه چشمانم می سُرّید، پرسیدم: یابن رسول الله! این قبری که فرمودید در خراسان است، از آن چه کسی است؟
در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود، فرمود:
ای دعبل! بدان که آن قبر، از آن منِ غریب است؛ مرا با زهر شهید کرده در خراسان دفن می کنند. مزارم محل رفت و آمد شیعیان و زوّارم خواهد شد.
صدای گریة مردم که با شوق و حماسه همراه بود، شنیده می شد. شور و ولوله ای به وجود آمده بود. سخنان دعبل به عشق و علاقه آنها نسبت به امام رضا علیه السلام افزوده بود. نوای گرم و دلنشین دعبل در فضا به طنین آمد:
ای مردم! ساکت باشید! هنوز فراز دیگری از سخنان امام را برایتان نگفته ام، گوش کنید، گوش کنید، آنگاه حضرت افزود:
ای دعبل! بدان که هرکه مرا در طوس زیارت کند، در بهشت با من در یک درجه خواهد بود و خداوند در روز قیامت او را خواهد آمرزید.
آنگاه دعبل در حالی که نظاره گر چشمان اشک آلود مردم بود گفت:
ای اهل قم! شما که نمی دانید با شنیدن فراز آخر سخنان امام چه حالی داشتم؟
نباید بیش از آن وقت شریف امام را می گرفتم. از جایم برخاستم و آماده شدم تا محضرش را ترک کنم. هنوز گامی برنداشته بودم که یکبار دیگر آواز دلنشینش گوشم را به نوازش آورد:
ای دعبل! اندکی صبر کن تا بیایم.
از جایش برخاست و داخل حجره کناری شد. لحظاتی نگذشته بود که خادمش از همان حجره بیرون آمد و کیسه ای که حاوی یکصد دینار بود آورد و به من داد. می خواستم از کیسه و محتوای آن بپرسم. ولی قبل از من، خادم امام به سخن آمد و گفت:
- مولایم فرمود: این پول را به شما بدهم تا صرف مخارج زندگی ات کنی.
گفتم: ای بندة خدا! به مولایم بگو: «به خدا سوگند! من برای پول نیامده بودم و قصیده ام را از روی طمع نگفته ام.» سپس آن کیسه را به خادم امام برگرداندم و گفتم:
پیراهنی از مولایم می خواهم تا خودم را همواره با آن متبرّک سازم...!
* * *
شاعر دلسوختة اهل بیت:به اینجا که رسید، گریه امانش نداد و شروع کرد به وای وای گریستن. اهالی قم نیز با او هم صدا شدند و صدای شیونشان فضا را اشک آلود ساخت. شور بود و نشاط و شادمانی. چند لحظه به این صورت گذشت. آنگاه دعبل دستی به چشمان مرطوبش کشید و ادامه داد:
- ای مردم قم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بار دیگر خادم امام آمد و پیراهن سبزرنگ و پشمینة امام را به همراه همان کیسة دینار آورد و به من داد. در حالی که به کیسة پول اشاره می کرد، پیغام امام را به من رساند:
- این کیسة پول را نگهدار که بدان محتاج خواهی شد.
ای مردم! اینک هم صاحب پول شده بودم و هم پیراهن امام را به دست آورده بودم.
* * *
همراه قافله ای از مرو خارج شدم. کاروان در بین راه مورد حمله دزدها قرار گرفت. دزدها دست و پای مسافران را بستند و به تقسیم اموال آنان مشغول شدند. در آن حال شنیدم که یکی از آنان با خنده و استهزاء بخشی از قصیده ای که در محضر امام رضا علیه السلام قرائت کرده بودم ر خواند:
«هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»
شوقی در درونم به خروش آمده بود. دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم:
- ای بندة خدا! می دانی این شعری که خواندی، چه کسی سروده است؟
او با زبان کردی گفت:
- شاعری از قبیلة خزاعه، نامش دعبل است.
- اگر او را ببینی، می شناسی؟
- نه، کسی را که تا حالا ندیده ام، چگونه بشناسم؟
- دعبل منم، من، سرایندة آن شعر.
- دعبل شما هستی!؟
- بله، من دعبل هستم. همان شاعری که آن قصیده را در محضر امام رضا علیه السلام خواند.
ای مردم قم! سخنم که به اینجا رسید، دیدم آن مرد دست از تقسیم اموال کشید. از دوستانش جدا شد و سراسیمه به سمت تپه ای که در آن نزدیکی بود، دوید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همراه مرد دیگر، بازگشت. مرد دزد من را به او نشان داد و گفت:
آقای رئیس! می بینی؟ خودش است، دعبل!
حالا فهمیده بودم که آن مرد، رئیس دزدها است. به من نزدیک شد. مقابلم زانو زد و گفت:
ایا به راستی تو دعبل هستی؟ همان شاعری که نزد ابوالحسن، قصیده اش را خواند؟!
- آری، ای بندة خدا! من دعبل هستم؛ شاعری از قبیله ای خزاعه.
- نه، به این زودی قبول نمی کنم! شاید تاراج اموالت آن بیت را ناخودآگاه به زبانت جاری ساخته است؟!
- نه، راست می گویم، من دعبل هستم؛ چندی قبل نزد امامعلیه السلام مشرّف شدم و قصیده ای که در مدحش سروده بودم را برای اولین بار در محضرش خواندم؛ و اکنون از مرو می ایم؛ از مرو.
- اگر راست می گویی، آن قصیده را از اول تا آخر برایم بخوان؛ در این صورت حرفت را باور می کنم.
- باشد، می خوانم؛ بسم الله الرحمن الرحیم...
و شروع کردم به خواندن. هنگامی که قصیده به پایان رسید، رئیس دزدها دستور باز کردن دست های من و سایر اعضاء کاروان را صادر کرد . دستهایمان یکی پس از دیگری باز شد و دیگر بار، نسیم رهایی نوازشمان داد. دزده تمام اموالی را که ربوده بودند به صاحبانشان برگرداندند و مسافران خستة قافله را احترام و نوازش بسیار کردند و با نشان دادن راه و تقدیم هدایا، بدرقه نمودند.
کاروان جان تازه ای یافته بود و دشت ها و شهرهای بسیاری را پشت سرگذاشت. تا اینکه به سرزمین شما رسید. از دوستی شما با اهل بیت خبر داشتم. بی درنگ از کاروان جدا شدم و با شور و اشتیاق وارد شهرتان شدم. از محلة به محلة دیگر. چه می دانستم که در کمین من نشسته اید و قصد ربودن محبوب ترین سرمایة زندگی ام را دارید؟ مگر نگفتم که قصد فروش آن را ندارم؟ این یعنی چه؟ یعنی اینکه به اندازه جانم دوستش دارم. گفتم که آن لباس مبارک برایم ارزش بسیار دارد و حاضرم تمام زندگی ام را بدهم و آن را نگهدارم؟!
آه عجب سرنوشتی؟! چگونه بگویم، آن، لباس آخرتم است. بیایید بر من منّت گذارید، هرچه دارم مال شما، فقط آن پیراهن را به من برگردانید. همین!
صدایی از میان جمعیت بلند شد:
- ای شاعر گرانمایه! ما هم به آن لباس عشق می ورزیم. بیش از این با سخنان سوزان و نیشدارت آزارمان نده و تمام آن را از ما نخواه.
دعبل سکوت کرد. دیگر آن پیراهن برایش به یک رؤیای دست نیافتنی تبدیل شده بود. در آن حال به اندیشه فرو رفت. علاقة شدید قمی ها نسبت به اهل بیت: از ذهنش گذشت. فهمید که قمی ها نیز به درد او مبتلا شده اند. از یک سو، بی توجهی به خواستة آنها هم کار درستی نبود. از سوی دیگر، فراموش کردن آن پیراهن نیز برایش غیر ممکن بود. چه کار می کرد؟ سرانجام در فرجام گفت و گوهای ذهنی اش، در حالی که موجی از رضایت سیمای شکسته اش را در برگرفته بود، رو به جمعیت کرد و با دل سوزان و لحن التماس گونه گفت:
- قبول دارم؛ حالا که تمام آن پیراهن را به من نمی دهید؛ پاره ای از آن را به من بدهید تا به عنوان تبرّک با خود نگهدارم و با دست پر به شهر خویش باز گردم.
گویا قمی ها نیز منتظر چنین درخواستی بودند. به همین دلیل خیلی زود پیشنهاد او را پذیرفتند و بخشی از آن لباس مبارک را همراه با هزار دینار آوردند و به دعبل دادند. او با دستان پُر و چشمان اشک آلود، با شهر قم وداع کرد.[2] - [3]