ماهان شبکه ایرانیان

داستان قرآنی یونس و نهنگ(قسمت دوم)

ناگهان صدای رعد مرا لرزاند و به همراه آن صدایی آمد که گوینده آن را نمی دیدم! این صدا نه از کسی بود نه از جای مشخصی، صدای یک فرشته بود که می گفت:

ناگهان صدای رعد مرا لرزاند و به همراه آن صدایی آمد که گوینده آن را نمی دیدم! این صدا نه از کسی بود نه از جای مشخصی، صدای یک فرشته بود که می گفت:

آن را برای تو روزی قرار ندادیم؛ بلکه تو را به عنوان حافظ آن گذاشتیم، مبادا استخوانهای او را خرد کنی! مبادا پوست و گوشت او را تکه تکه کنی!

ابتدا معنی این کلمات را درک نکردم…نفسی عمیق کشیدم و به اعماق دریا رفتم. چشمانم را بستم، حس نمی کردم که خودم باشم. به اتفاقات عجیبی که برایم رخ داد فکر می کردم و سعی می کردم که پاسخی برای آنها بیابم. صبح هنگام، وقتی که هوای ریه هایم به پایان رسید، از خواب بیدار شدم.به سطح آب رفتم، دریا آرام بود. اتفاقات شب گذشته به یادم آمد، گمان کردم که در خواب بودم.

گرسنه بودم،باید صبحانه می خوردم، به سمت خلیج رفتم، می خواستم دهانم را باز کنم تا غذا بخورم؛ اما هیچ اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.

چه شده…؟ !آیا مریض شده ام. کوسه ای از کنارم رد شد، عادت داشتم که این ماهی را درسته قورت دهم، سعی کردم که دهانم را باز کنم؛ اما نتوانستم…هیچ اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم، شگفتی هایی که در شب گذشته دیدم، برخلاف گمانم خواب نبودند، همه واقعیت بود.

نمی دانستم چه باید بکنم؟! ناگهان دوباره صدای آن فرشته آمد، سلام کردم و گفتم: فرشته بزرگوار…بیمار هستم و خوابهای آشفته می بینم، شب گذشته اتفاقات عجیبی برایم رخ داد.

گفت: شب گذشته معجزه ای رخ داده!

ـ آیا فرشته بزرگوار از شخصی که شب گذشته او را بلعیدم با من سخن می گوید؟ او کیست؟

ـ او ذوالنّون است، یونس…

ـ معذرت می خواهم، که نمی دانم…یونس کیست؟

ـ پیامبری از پیامبران نیک خداوند است.

ـ آیا خود را از کشتی به دریا انداخته؟

ـ از فرمانهای خدا سرپیچی کرده، به همین دلیل عقاب می شود.

ـ او را بلعیدم، بدون آنکه بدانم او پیامبر است…نمی دانستم بلعیدن او موجب دیدار من با فرشته ای می شود.

ـ خداوند او را برای تو روزی قرار نداده،

ـ ولی او در درون من است…همه چیز به پایان رسیده و او روزی من است.

ـ خیر…او در درون تو است؛ ولی روزی تو نیست.

ـ پس چرا او را بلعیدم؟

ـ تو مأمن، مسکن و پناهگاه او هستی!

ـ چگونه یک نهنگ مأمن و مسکن کسی می تواند باشد؟! نهنگ نماد وحشت است و پیامبر نماد مهر و صفا…

ـ ای نهنگ!…به بدن انسان دقت کن…وحشت او در زندگی او بیش از توست.به نفس، روح و روان انسان بنگر، مگر مهر، صفا و صمیمیت در آن نیست؟ بنگر که چگونه دو نفر با هم زندگی می کنند، بدن ردا و پوشش نفس است و نفس هسته بدن، بدن نماد وحشت است و نفس نماد مهر و صفا.

ـ چگونه نفس از بدن نجات پیدا می کند؟

ـ همانگونه که مهر و صفا از یک هیولای وحشی رها می شود.

ـ چگونه مهر و صفا از هیولای وحشی رهایی می یابد؟

ـ همانگونه که یونس از درون تو رهایی می یابد.

ـ چگونه یونس از درون من رهایی می یابد؟

ـ همه چیز را خواهی فهمید…اما این را به خاطر داشته باش که تو نهنگ هستی، یک نهنگ وحشی؛ اما وحشیت تو بیش از انسان نیست…و سپس رفت.

همه چیز برایم گنگ و گنگ تر شد. خورشید به بالاترین قسمت در دل آسمان رسیده بود، همچنان شنا می کردم، خسته شدم، به اعماق آبها رفتم تا استراحت کنم،همچنان در فکربودم…

یونس در چه حالی است و چه کاری می کند؟ برای اولین بار احساس کردم که دلم برایش می سوزد و نسبت به او مهر می ورزم، اما آیا من دیگر هیولای وحشی نیستم؟ چرا که کلمه ی مهر و دلسوزی از لغت نامه ی نهنگ ها حذف شده!…آیا من بیمار هستم؟…می خواستم او را فراموش کنم، اما نتوانستم، می خواستم از او متنفر شوم؛ اما نتوانستم…خدا را شکر کردم که صبح آن کوسه ماهی را نخوردم چرا که ممکن بود، یونس از بین برود…هر کینه ای از انسان در دل داشتم فراموش کردم، ذهنم فقط به یک نقطه متمرکز بود که یونس در چه حالی است و چه می کند؟ می خواستم همچون همیشه شنا کنم و بالا و پایین بروم، اما به این فکر افتادم که مبادا حرکت من موجب صدمه دیدن او بشود. به قعر دریا رفتم. در آنجا آرام گرفتم، هزاران نوع از موجودات دریایی از کنارم گذشتند در حالی که از ترس احترامی می گذاشتند و می رفتند؛ اما من بدون حرکت بودم. به یاد تاریکی افتادم، آری، درونم بسیار تاریک است، چگونه یک پیامبر در میان این تاریکی سر می کند؟

ـ «لاإله إلّا أنت سبحانک انّی کنتُ مِنَ الظالمین».

این صدا برایم ناآشنابود، صدای هیچ موجود دریایی نبود چرا که همه ی آنها را می شناسم،اطراف را نگریستم اما منشأ صدا را نیافتم، باز هم تکرار شد:

«لا أله إلّا أنت سبحانک إنّی کنتُ مِن الظالمین».

همچنان این صدا تکرار می شد. چیزی شبیه نور را دیدم که از درونم خارج می شود، فهمیدم که پیامبر خدا در حال تسبیح است، به خود لرزیدم، من هم این جملات را همراه او تکرار کردم. این کلمات اعماق دریا را روشن کرده بود، تمام دریا و موجودات آن ساکت شده بودند تا به این کلمات گوش دهند:

«لا إله إلّا انت سبحانک إنّی کنتُ من الظالمین».

پیامبر خدا، خدا را تسبیح می گفت: با خضوع وخشوع تمام در برابر خدا سجده می کرد و خود را از گناهکاران می شمرد، اما او چه گناهی مرتکب شده بود که اینگونه سخن می گوید؟!…

خداوندا!…این پیامبری را که در درونم دارم چه کرده است؟ هیچ کس پاسخ مرا نمی گوید، آیا این سؤال از حد و اندازه های من بالاتر است؟ به بالا رفتم، ریه هایم را پر از هوا کردم، آفتاب در حال غروب کردن بود، به آن نگریستم، بسیار دلتنگ بودم، آیا حزن واندوه این پیامبر به من منتقل می شود؟!

معده ام فعالیت خود را آغاز کرده بود…وای، خدای من، نکند به او آسیبی برسد، نمی توانستم جلوی ترشحات غدد معده را بگیرم. دهانم را باز می کردم، پر از هوا می کردم و می بستم شاید بتوانم به او کمکی بکنم، چه اتفاقی خواهد افتاد اگر از بی هوایی خفه شود و یا هضم شود؟ از ترس آسیب رسیدن به او به خود می لرزیدم، آب را با دم خود می زدم و فریاد می کشیدم…خداوندا!…می خواهم زنده بماند، می خواهم نجات یابد. همچون دیوانه ها شنا می کردم بدون هدف به پایین می رفتم و بالا می آمدم، نهنگ های دیگر از من می پرسیدند که چه شده؟ پاسخ می دادم در درون رازی دارم که نمی توانم آن را فاش کنم.

تنها ماندم، امواج بالاو پایین می روند؛ امّا تسبیح پیامبر همچنان بالا و بالاتر می رود.

آفتاب به طور کامل غروب کرد و شب پیراهن سیاه خود را به تن کرد، قلب من نیز پیراهن حزن و اندوه را به تن کرد. ریه های خود را پر از هوا کردم و به عمق دریا رفتم. سعی می کردم فکر کنم، سعی می کردم با او سخن گویم، گفتم: ای پیامبر خدا!…چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟

ذوالنون گفت:«لا إله إلّا إنت سبحانک انّی کنت من الظالمین».

گفتم: پیامبر بزرگ خداوند…چگونه برای نجاتتان یاریتان کنم؟

پاسخ داد؟ «لا إله إلا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین»

دریافتم که سخنان مرا نمی شنود، او به تسبیح خود مشغول بود. پس ساکت شدم. می دیدم که تمام دریا و تمام موجودات آن به همراه یونس(ع) مشغول تسبیح خداوند بودند. من نیز به همراه یونس مشغول تسبیح بودم؛ اما دلهره ای عجیب داشتم. از ترس می لرزیدم، آیا جسد از نفس می ترسد آن هنگام که مشغول تسبیح می شود؟ من تنها این را می دانستم که برای کمک به یونس(ع) حاضرم هر کاری بکنم. هوایی را که در ریه هایم ذخیره کرده بودم، به پایان رسید. به سطح آب رفتم. یک کشتی از کنار من گذشت؛ اما هیچ توجهی به آن نکردم. بسیار گرسنه بودم. دو روز بود که هیچ نخورده بودم. در شبانه روز نمی بایست غذایم کمتر از هزار کیلو ماهی باشد. اما تصمیم گرفتم روزه خود را ادامه دهم. معده ام منقبض شده بود. روده هایم شروع به ساختن عنبر کردند و این اتفاق وقتی رخ می دهد که یک نهنگ در شرف مرگ باشد؛ اما نمی توانستم و غذایی بخورم چرا که اگر معده ام تکانی بخورد او را از بین خواهد برد. پس بهتراست، معده ام آرام باشد و هیچ حرکتی جهت هضم انجام ندهد.

همچنان تسبیح پیامبر خدا ادامه داشت:

«لا إله إلاأنت سبحانک انّی کنت من الظالمین».

می دانستم که با این روزه و بی غذایی در حال خودکشی هستم؛ ولی این را نیز درک کردم که اگر خود را از بین نبرم، یونس نجات نخواهد یافت.

یونس نفس و جان دوم من شده بود و بدنم، بدن دومی برای یونس.

***

روز سوم فرارسید، صدای تسبیح،همچنان بالا و بالاتر می رفت، در اعماق روحم، نوری می درخشید که غیر قابل وصف بود. روده هایم مملو از عنبر شده بودند. معده ام منقبض و منقبض تر می شد و در همان حال، صدای تسبیح بیشتر و بیشتر می شد؛ اقیانوس ها و دریاها را پیش از مرگم می پیمودم.آخرین نگاهها را به سواحل، سنگها، جزیره ها، ماهیها، کف روی آب می انداختم. در کنار جزیره ای ایستادم. صدایی را شنیدم که از هر جا به گوش می رسید:

«فلولا أنّهُ کانَ مِن المُسبحین لَلَبث فی بطنه إلی یوم یبعثون»

دهانم را از شدت درد باز کردم، معده ام کاملاً منقبض و دهانم کاملاً گشوده شده بود. یونس را از درونم به جزیره پرت کردم. آری، پیش از مرگم اسرار این ماجرا را فهمیدم. بر روی آب می نویسم تا کلمات رازی باشند در میان صفحه های آبی دریا.

مونس تنهایی

عراقیها با وجود اینکه می دانستند ما به قرآن، وسائل آموزشی و یادگیری نیاز داریم ،نه تنها از دادن قرآن به ما دریغ می ورزیدند، بلکه اگر کسی تکه کاغذی پیدا می کرد و محفوظات خود را جهت استفاده دیگران بر آن می نوشت برای او جرم محسوب می شد و معلوم نبود چه بر سرش می آورند.

افراد سعی داشتند آیات و احادیث و دعاهایی را که از حفظ داشتند را در اختیار دیگران قرار دهند و پس از مدتی با اصرار شدید اسرا چند قرآن آن هم توسط صلیب سرخ به اردوگاه آوردند.بدیهی است این مقدار قرآن برای ما کافی نبود، لذا آنها را بصورت اجزا مختلف درآورده و به نوبت بین یکدیگر تقسیم می کردیم.

کی از ماه هایی که در فرهنگ دینی و اسلامی ما به عنوان بهار قرآن معرفی شده است، ماه مبارک رمضان است و همانطور که در ایران شاهد بازار گرم تلاوت قرآن در این ماه هستیم در اسارت نیز بچه ها بیشتر به قرآن پناه می آوردند، امّا آنجا را نمی توان با ایران مقایسه نمود، در اسارت، از آنجایی که برادران روحانی ثواب تلاوت قرآن و آثار روح بخش آن را برای بچه ها بیان می کردند، بیشتر افراد حداقل یک مرتبه و بعضی ها دو الی سه مرتبه یا بیشتر، قرآن را در طول ماه مبارک ختم می کردند، البته چنین نبود که قرائت قرآن تنها مختص ماه مبارک رمضان باشد؛ بلکه در طول سال بیشتر اسرا تنها انیس و مونس تنهایی خود را قرآن می دانستند و قسمتی از روز خود را به تلاوت قرآن اختصاص می دادند و به ندرت پیش می آمد که قرآنی در محل قرآنها قرار گیرد و حتی بعضی ها شب را نمی خوابیدند تا بتوانند از قرآن استفاده کنند از همه مهمتر اینکه گاهی برای سبقت در قرائت نهایتاً کار به نزاع می کشید و این مطلب ما را بسیار شادمان می ساخت. چرا که نزاع بر مسائل دنیوی را بسیار دیده بودیم؛ ولی در اینجا می دیدیم که آیات قرآنی پیشی جستن در خیرات(فاستبقواالخیرات) چه زیبا عینیت پیدا می کند.

عشق و علاقه اسرا به قرآن هر روز بیشتر می شد، لذا سعی می کردند، در حد وسع خود از این سفره پر برکت الهی استفاده نمایند .در این میان تعداد بسیاری از اسرا وقت خود را صرف حفظ قرآن می کردند؛ البته برای این امر کلاسهای مخصوصی قرار داده می شد و افراد هر روز هر دو نفر یا سه چهار نفر وقتی را برای حفظ معلوم می کردند و طبق ساعت مقرر جلسه تشکیل می شد، ابتدا افراد مقداری از حفظیات گذشته خود را برای یکدیگر قرائت می نمودند و سپس مقداری که باید در آن روز خوانده می شد، قرائت می کردند. در حفظ قرآن تنها به خود متن اکتفا نمی شد، بلکه گاهی شماره های آیات و سوره ها و حتی موضوعات و جزئیات دیگر قرآن را نیز حفظ می کردند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان