امام
مجتبی(ع) از آگاه ترین و دانشمندترین افراد زمان خود بود. آثار دانش از کودکی
در ایشان پدیدار بود. علاقه مندی به علم آموزی او را در کودکی بر آن می داشت که هر
روز، در مسجد حضور پیدا کند و سخنان وحی را به خاطر بسپارد و برای مادر بازگو
نماید. «حذیفه یمانی» روایت کرده است که روزی اصحاب نزدیکی های کوه حرا گرد
پیامبر(ص) نشسته بودند که امام حسن(ع) که کودک خردسالی بود آمد. پیامبر(ص) به
گونه ای خاص او را نگاه می کرد و چشم از او برنمی داشت. سپس فرمود:
«بدانید
که حسن(ع) پس از من پیشوا و راهنمای شما خواهد بود. او هدیه ای از خدا برای من
است. درباره من، شما را آگاه خواهد کرد و مردم را با آثار علم من آشنا خواهد ساخت.
سیره و روش زندگانی مرا زنده خواهد کرد؛ زیرا رفتار او مانند رفتار من است. خدا به
او عنایت دارد. خدا رحمت کند کسی را که او را واقعا بشناسد و به پاس احترام من به
او نیکی کند».
در
همین هنگام، مرد بیابان نشینی با عصبانیت و چماقی در دست وارد شد و فریاد کشید:
«کدام یک از شما محمد(ص) است»، اصحاب برخاستند و با تندی جوابش را دادند، ولی
پیامبر(ص) فرمود: «صبر کنید!» عرب دوباره فریاد زد: «من دشمن تو بودم و اکنون
دشمنی ام بیش تر شده است. تو که ادعای پیامبری می کنی، نشانه ات چیست؟» پیامبر با
آرامش پاسخ داد: «اگر خواستی، نشانه هایم را فرزند خردسالم حسن به تو نشان خواهد
داد». مرد عرب به گمان این که مسخره شده است، با عصبانیتی بیش تر گفت: «خودت
نمی توانی پاسخ دهی، این بچه خردسال را بهانه می کنی؟» امام مجتبی(ع) به اشاره
پیامبر(ص) برخاست و اشعار زیبایی را با این مضمون خواند:
«تو
از انسان نادان و یا فرزند نادانی پرسش نمی کنی، بلکه تو در برابر انسانی آگاه و
دانشمند هستی و تویی که گرفتار نادانی هستی. حال که چنین گرفتار نادانی هستی، پاسخ
پرسشت و داروی دردت نزد من است. هر چه می خواهی بپرس که من دریای بیکرانه علم و
دانشم و آن را از پیامبر(ص) به ارث برده ام».
سپس
فرمود: «از حق خودت تجاوز کردی، ولی به زودی ایمان خواهی آورد». سپس هدف آن مرد
عرب را از آمدن به نزد پیامبر(ص) بیان کرد؛ زیرا او می خواست این را بهانه ای برای
کشتن پیامبر(ص) قرار دهد. امام مجتبی(ع) پرده از اسرار او برداشت و فرمود:
«شبانه
از خانه ات بیرون آمدی، ولی توفان شدیدی در گرفته بود و تو توان حرکت نداشتی.
ستارگان دیده نمی شدند و نمی توانستی راهت را پیدا کنی. توفان تو را آزرده ساخت و
اینک هم توانی برایت باقی نمانده است».
مرد
که با شگفتی تمام به سخنان ادیبانه و عالمانه امام مجتبی(ع)، گوش می داد، پرسید:
«ای پسر! این چیزها را از کجا دانستی؟ تو اسراری را که در دلم نهفته بود، آشکار
ساختی. گویی همراه من بوده ای. تو غیب می دانی! چگونه باید مسلمان شوم؟»
امام
مجتبی(ع) در حضور بزرگانی چون پیامبر(ص)، علی(ع) و اصحاب، اسلام آوردن را به او
یاد داد. آن مرد بیابان نشین، اسلام آورد و به قبیله اش بازگشت. چند روز بعد، به
همراه بسیاری از بستگانش برای مسلمان شدن بازگشت. از آن روز، درباره آن کودک
می گفتند: «حسن(ع) هدیه ای است که خدا به ما داده و مانندش را هیچ کس به ما ارزانی
نداشته است».
نوشته اند
روزی دو نفر نزد ایشان آمدند. حضرت به یکی از آن دو نفر فرمود: «دیروز با فلان کس
درباره فلان مطلب این چنین گفته ای؟» او با شگفتی به دوستش گفت: «گویی او اسرار،
را می داند!» سپس حضرت در بیان آگاهی از اسرار و دانش امام معصوم(ع) فرمود: «ما
(امامان معصوم) هر چه که در شب و روز اتفاق می افتد می دانیم. خداوند بزرگ حلال و
حرام، تنزیل و تأویل همه دانش ها را به پیامبر(ص) آموخت. آن گاه او به علی(ع)
کل دانش خود را آموخت».