تهی ترین دامانم را می گشایم
محبوبه زارع
بارالها! در این جمود یخ زده، به خورشید رحمانیت تو دل خوش داشته ایم.
معبودا! سکوت بی رمق لحظه هایم، انعکاس سوزنده ترین فریادهای درون است و تو بدان آگاه ترینی!
کریما! چگونه می شود تهی ترین دامن های نیاز را زیر درخت کرامتت گشود و بدون زنبیل هایی از اجابت، از این باغ بی کران بیرون رفت؟!
بر ما ببخشای!
به یکتایی ات سوگند، این ازدحام نفس گیر عالم، زنجیری از تغافل را بر دل هایمان پیچیده و ما را جز نگاه نجات بخش تو، تکیه گاهی نمانده.
مهربانا! دل سپردن به باران عفو تو، در غریزه کویری ما ثبت است و ما را از آن گریزی نیست! بر ما ببخشای که امیدمان به رحمانیت تو، بیش از همتمان در زهد و ثواب است!
بر ما ببخشای که منزل وصال تو را بی تحمل خارهای مغیلان، استغاثه داریم!
بر ما ببخشای که با کمترین درجه بندگی، بالاترین اختیارات خداوندی ات را چشم دوخته ایم!
وصل
یک شب همه با عرش مصادف هستیم |
یک روز قفس را مترادف هستیم |
این در به دری، دست قضا و قدر است |
کی گفته که با وصل مخالف هستیم؟! |
به نام عشق
در جاده عشق گذر باید کرد |
در هجر، چه شب ها که سحر باید کرد |
حالا که به نام عشق آغاز شدیم |
از آخر خود، صرف نظر باید کرد! |
گریخته ام تا تو
مصطفی پورنجاتی
از همه، رو به سوی تو گریزان شده ام. گریخته ام تا تو؛ بی آنکه کلامی بگویم، تا نیازم را بخوانی و نوازشم کنی. صدایت می زنم؛ صدایم کن!
پیشِ روی تو ایستاده ام؛ بی هر توشه و ره آوردی.
تو می دانی؛ حتی بهتر از من که آن همه کاستی در من و ما، جز با نظر عنایت تو و نگاه ارمغان بخش تو تکمیل نمی شود.
امان از حرمان تو؛ که همان تنبیه بی رقیب دل من است.
زیادت شوق به تو، در من دمیده است. واله شده ام به رأفت های تو که بر همه مهربانی ها پیشی گرفته است.
به تو محتاجیم؛ به ما مشتاق باش!
ای اله! روحم را به محل پاکیزه عرشت؛ عرش رحمانی ات، آویزان کن و از همه یادها و صورت ها، جز صورت روشن و آرام تفضلّت، بگردان.
خدای ما! آفتاب گردان، بی رؤیت خورشید، نابود می شود؛ ما را همیشه به حظ و نصیب دیدار با لطف هایت، شادمانه ساز.
پروردگارا! از آن دلدادگانم قرار ده که با عطر ذکر تو، خانه دلشان را تابناک می کنند.
از لرزش ها و لغزش هایم درگذر و از همه آن خطاها که آزار توست، چشم فرو بند.
عزیزا! اگر عقوبت و عقاب تو به سوی آتش می خواندم، بخشش و بخشایش تو به سوی فردوسم سوق می دهد و من بدان فرجام رؤیایی است که دل خوش مانده ام.
مخواه که پیمان دیرینه من و تو، سستی پذیرد و سپاس گزاری های من از تو رنگ غفلت گیرد.
ما به تو محتاجیم، به ما مشتاق باش!
دوباره آمده ام
سودابه مهیجی
پیراهن این دعای همیشگی دیگر بر تنم زار می زند؛ تو بگو چه باید کرد؟
این دعای هر روزه ام با این که به قدمت چشم های زمینگیر من، بر لب هایم بوده و هست و تمام شرم روسیاهی ام را با خود به هر سو می کشد، ولی باز دست بردارش نیستم؛ چرا که تمام امیدم به تکرار این دعای نخ نمای فرسوده است و ادامه بودنم، بسته به اجابت این واژه های همیشه: الهی العفو!
نمی دانم صبر تو تا کجاست که سال های سال، این کلام را از لب های گناهکار من شنیدی و هر بار اجابت کردی و باز من ناسپاس، سر در پی وسوسه ای دیگر گذاشتم و به دام گناهی دوباره گرفتار شدم و باز به سمت تو آمدم که: العفو.
عذرم را بپذیر!
پروردگارا! این گناه های پی در پی، جسارت و وقاحت نیست؛ سر به هوایی بنده ناخلفی است که تمام هستی اش، به لطف و مهر لایزال تو پشت گرم است و آنقدر به خدایی و به عیب پوشی و عفو جاودانه ات دل خوش است که مغرور می شود و ناغافل، دست در دست وسوسه های ابلیس می گذارد.
خداوندا! نگذار در قعر دره های متعفن هوس، از پرواز به سمت و سوی ملکوت تو بی نصیب بمانم!
نگذار در بزم سیاه خواری و سیاه کاری گناه، خویشتن خداخواه خویش را پایمال کنم و برای همیشه، در تبعید این خاک دور از تو، همنشین فریب ها و دروغ های ابلیس باشم.
پرهیز عاشقانه ای به من عطا کن که در آستانه هر خطا و لغزش و در معرض هر هوس دلفریبی، تو را در مقابل ارتکاب های خویش ببینم و از عرصه جرم، با گناه ناکرده به درگاه تو بگریزم، تا تو دلِ گریزان از خطایم را در آغوش بگیری؛ تا ابلیس ناکام، پشت سرم بر جای بماند و خدای مهربان همیشه، مرا بیشتر دوست بدارد.
«اَللّهُمَّ فَاقبَلْ عُذرِی وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّی و فُکَنّی مِن شَدِّ وَثاقی...».
در همه حال، با مایی
رزیتا نعمتی
بارالها! نادانی بنده ات همان بس که در میان روزمرگی ها، تنها آنچه بر وفق مراد است، از نعمات تو می داند و در پیشامدهای ناخوشایند، رابطه اش با تو کم رنگ می شود؛ حال آنکه تو در همه حال با مایی و تنها گذر زمان است که نشان می دهد هر آنچه را روزی برای از دست دادنش جزع و فزع کردیم و از درگاهت ناامید بازگشتیم، عین نعمت بوده و تو بهترین صلاح امور را رقم زده بودی. تو آگاه به آینده و درون و احوال ذره ذره عالمی. اگر شیطان برای ناسپاسی ام نسبت به تو زمینه می سازد، مکر او را به خویش بازگردان. یا نورٌ عَلی نور.
ای خدای آسمان ها و زمین!
بارالها! هر صبح که از خواب برمی خیزم، در میان خواب های شب پیش، جست وجو می کنم؛ شاید اشاره ای، نوری، معجزه ای از سوی تو، پیامی برایم فرستاده باشد.
می خواهم گوشه چشمی از تو برای آشتی با خودم بیابم. از بخشش و کرم تو دور نیست که این گنه کار را در زمره محبین خویش قرار دهی.
ای خدایی که آسمان ها و زمین را بی هیچ ستونی برپاداشته ای و بر همه غیر ممکن ها قادری! چشم مرا در بیداری، از خنکای نسیم رحمتت روشن کن.
نام والای تو
فاطره ذبیح زاده
«بسم اللّه الکلمة المعتصمین؛ به نام خدا که ورد زبان پاکان از معصیت است».
یا اله العالمین! نام والای تو بر قلب روشن ماه و بر زبان شفاف آب، جاری است.
ذکر بلند «یا رب»، در زمزمه روشن مخلوقاتت پیچیده؛ ولی زبان من در لجنزار غیبت و شورزار دروغ آلوده شده و در مرداب هزاران سخن بیهوده، دست و پا می زند.
الهی! نام تو والاتر از آن است که بر زبان معصیت کار من جاری شود!
به شکرانه نعمت هایت
«أَحْمَدُهُ فَوقَ حَمْدِ الْحامِدینِ؛ ستایش می کنم او را فوق ستایش ستایش کنندگان».
پس اگر رحمت بی منتهای تو، بر یاخته های تاریک وجودم نور پاشیده است و لطف بی حد و شمارت، در حجم محدود بندگی ام جاری است؛ اکنون که بر عصیان زبانم چشم پوشیده ای و گرمای نام خود را بر آن تابیده ای، سزاوار است که برتر از ستایش تمام موجوداتت، تو را ستایش کنم و به شکرانه نعمت خواندنت، سر از سجده بندگی برندارم.
بر من رحم کن؛ یا أَرْحَمَ الرّاحِمِینَ
«أَسئَلُکَ أَنْ تُعِینَنی علی طاعَتِکَ؛ از تو می خواهم که مرا در طاعت خود یاری کنی».
رحیما! در اطاعت از خود یاری ام کن تا خواسته های حقیر نفس، عنان اختیارم را در پنجه خویش نگیرد و در تاریکی دره معصیت، فرو نیفتم.
و بر من رحم کن یا ارحم الراحمین!
نامت را می برم
حسین امیری
خدایا! تو را نه چون مدح چاپلوسان، بلکه همانند نجوای عاشقان، ستایش می کنم. نامت را می برم، چون بی پناهان که به داشتن تکیه گاهی می نازند.
خدای من! بنی آدم را چه نسبتی است با غرور، وقتی که فقر فقیران و ثروت ثروتمندان، نزد تو یکی است؟! آدمی از چه به ثروتش می بالد، وقتی تو به او داده ای؛ از چه به هوشش افتخار می کند، وقتی تو آن را آفریده ای و از چه به عملش برتری می جوید، وقتی تو به او آموخته ای؟ خدای من! کاش فخرفروشان عالم به فقر خود و ثروت خدایشان واقف بودند!
اگر نام تو نباشد...
مولای من! خستگی، نصیب بشر است از جستن و خواستن؛ و ناتوانی، دارایی بشر است در خوردن و بهره بردن. بی یاد تو، تنهایی بیداد می کند. بی یاری تو، ناتوانی کمر می شکند. اگر توکل به تو نباشد، چگونه در هجوم نیازها صبح را آغاز کنم؟ اگر نام تو نباشد، چگونه بعد از هر تمام شدنی، روز من و امید من آغاز شود؟
جرعه ای از می وحدت
خداوندا! به حرمت آیین پاکانت، آیینه ای عطایم کن به رنگ چهار تکبیر اذان صبحگاه ذره ها؛ آیینه ای که رنگ جمال تو داشته باشد؛ جرعه ای از می وحدت به ما ده، به حق لا اله اِلاّ اللّه .
وصیت شاعر
رزیتا نعمتی
شاید این روزها که می گذرد، آخرین روزهای من باشد |
دوست دارم قطار رفتن هم، مثل ماشین آمدن باشد |
ایستگاهم اگر که تو باشی، مردگان صندلی نمی خواهند |
سمت تو ایستاده می آیم، دل اگر اهل آمدن باشد |
ای گل آن طرف نشسته من، گذر آب را نمی خواهی؟ |
بِنِشین فرض کن که این دریا، کاسه چشم های من باشد |
راه آهن کشیده ای هر جا می روم یاد وصل می افتم |
وقت دیدار دوست نزدیک است، شاید این آخرین ترن باشد |
ارث من دفتری است آبی رنگ، تا ابد نیمه باز بگذارید |
یعنی ای حرف نیمه کاره من! دائماً موقع سخن باشد |
طبع شعرم به آب ها برسد، سهم بی تابی اش به نیلوفر |
قلمم می رسد به ناله نی، مابقی مال یاسمن باشد |
می رسد آن خبر همیشه چه داغ، در همان کاغذ سیاه و سپید |
کاغذی که همیشه گوشه آن، عکس یک گل به جای زن باشد |