ماهان شبکه ایرانیان

اهل بیت(ع) در آینه رؤیای شهیدان

«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قالَ یا بُنَیَّ اِنّی أَرَی فیِ الْمَنامِ اَنّی اَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ماذا تَرَی قالَ یَا أَبِتِ افْعَلْ مَا تُؤمَرُ سَتَجِدُنی اِن شاءَ اللّهُ مِنَ الصّابِرِینَ (۱۰۲) فَلَمّآ أَسْلَمَا وَ تَلَّهُ لِلجَبِینِ (۱۰۳) وَ نادَیْناهُ أَنْ یَا إبْراهیمُ (۱۰۴) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّءیا إنّا کَذلِکَ نَجْزِی الُْمحسِنینَ (۱۰۵)»

«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قالَ یا بُنَیَّ اِنّی أَرَی فیِ الْمَنامِ اَنّی اَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ماذا تَرَی قالَ یَا أَبِتِ افْعَلْ مَا تُؤمَرُ سَتَجِدُنی اِن شاءَ اللّهُ مِنَ الصّابِرِینَ (102) فَلَمّآ أَسْلَمَا وَ تَلَّهُ لِلجَبِینِ (103) وَ نادَیْناهُ أَنْ یَا إبْراهیمُ (104) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّءیا إنّا کَذلِکَ نَجْزِی الُْمحسِنینَ (105)»

(صافات / 102 تا 105)

پس چون پسر با او به حد کار و کوشش رسید، گفت: ای فرزند خردسالم، من مرتب در خواب می بینم که تو را سر می برم. پس بنگر چه نظر می دهی. گفت: ای پدر! آنچه را مأمور می شوی، انجام ده که به خواست خدا مرا از صابران خوهی یافت * پس چون هردو تسلیم شدند و پسر را بر پیشانی بفکند * و ما او را ندا در دادیم که: ای ابراهیم * حقّاً که تو خوابت را تحقق بخشیدی، ما نیکو کاران را این گونه پاداش می دهیم

و این روایت دوباره ی تاریخ است. سلحشورانی از مردستان ایران زمین، که در عالم رؤیا به محضر اهل بیت علیهم السلام شرفیاب شدند؛ صابرانی که اسماعیل وار در پهنْ دشت دفاع مقدس، پیشانی رضا بر خاکریز جبهه ها نهادند و قربانی راه خدا شدند.

نوبت دیدار

شبی خواب دیدم همراه مهدی به خانه ای وارد شدیم که اتاق های زیادی داشت. در یکی از اتاق ها که بزرگ بود؛ تمام اهل بیت علیهم السلام حضور داشتند. با خوشحالی نگاه می کردم. ناگهان به مهدی گفتند:

ـ شما به اتاق جلویی بروید!

او رفت و من ماندم. پرسیدم:

ـ در آن اتاق کیست؟

ـ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم .

خواستم بروم. مانع شدند.

ـ هنوز نوبت شما نشده. باید صبر کنی!

از خواب بیدار شدم. مهدی هم در همان موقع بیدار شد. خوابم را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت:

ـ من هم همین خواب را دیدم!1

همسر سردار شهید اسلام مهدی میرزایی

فرق شکافته

شهید حمزه خسروی، فرمانده یکی از گروهان های لشکر المهدی(عجّ) بود. روزی پس از نماز صبح رو به یکی از برادران روحانی کرد و پرسید:

ـ حاج آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه السلام را ببیند، چه تعبیری دارد؟

روحانی در پاسخ گفت:

ـ باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده.

شهید خسروی دیگر چیزی نگفت. اما دو ساعت بعد وقتی در یکی از محورهای عملیاتی با فرق شکافته به دیدار مولایش شتافت؛ خوابش تعبیر شد.2

همرزم شهید حمزه خسروی

بانوی نقابدار

پسرم حسن زمانی که قصد ازدواج داشت؛ بامن مشورت کرد. او گفت:

ـ از خانواده ای برایم زن بگیرید که ایمانشان قوی باشد. تقوا داشته باشد. دختر هم سیّده باشد.

در جست و جوی چنین دختری بودم. یک روز خواهرم به خانه ی ما آمد و گفت:

ـ دخترم خواب دیده امام خمینی اونو به عقد حسن آقای شما درآورده، امام زمان(عجّ) هم گوشواره ای به او هدیه داده.

موضوع را جدی نگرفتم. تا این که شبی خواب دیدم به منزل امام خمینی رفته ایم. آقا یک ظرف شیشه ای پر از کوکو آوردند که شمعی بالای آن روشن بود و گلی هم کنارش دیده می شد. پسرم حسن و دختر خواهرم، همراهم بودند. امام به ما تعارف کردند و فرمودند:

ـ بفرمایید بنشینید!

نشستیم. آقا خودشان خطبه ی عقد را خواندند. عقد که تمام شد، فرمودند:

ـ شام اینجا باشید.

گفتم:

ـ نه آقا، مزاحم شما نمی شویم. خیلی ممنون از این که این دو جوان را به هم حلال کردید.

امام گفتند:

ـ نه، ما برای شما شام تدارک دیده ایم!

بعد با دست مبارکشان از ظرف شیشه ای کوکو برداشتند و در بشقاب حسن و دختر خواهرم گذاشتند. سر سفره بودیم که از خواب بیدار شدم. به سراغ پسرم رفتم و هردو خواب را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:

ـ خودم هم باید خواب ببینم!

ـ شاید شما ندیدی. این به صلاح شماست. خانواده ی خوبی هستند. دخترهم سیّده است.

ـ مادر! گفتم که باید به خودم هم الهام شود!

حسن آن روز عصر با وجود خستگی به حرم امام هشتم علیه السلام رفت. ساعتی بعد به خانه برگشت. شادمان بود و گل از گلش شکفته بود. پرسیدم:

ـ چی شده؟ کبکت خروس می خونه!

ـ مادر! زیارتم که تمام شد؛ رفتم گوشه ای خلوت به دیوار تکیه دادم تا دعا بخوانم. خیلی خسته بودم. خوابم برد. خانمی را در خواب دیدم. نقاب به صورت داشت. نمی دانم حضرت زهرا علیهاالسلام بود یا حضرت زینب علیهاالسلام ، به من گفت:

ـ پسرجان، حرف حاج خانوم را گوش بده. به صلاح شماست!

بعد از این ماجرا شهیدم رضایت داد و ازدواج سر گرفت...3

مادر سردار شهید حسن آقاسی زاده شعرباف.

رؤیای پرواز

پسرم محمد قبل از این که شهید شود؛ نحوه ی شهادتش را در خواب دید. خودش برایم تعریف کرد:

ـ مادر! خواب دیدم در حال جنگ با عراقی ها بودیم. ناگهان ترکشی به من اصابت کرد. روی زمین افتادم. خودم را به سمت قبله کشاندم. آقا امام حسین علیه السلام را دیدم که بالای سرم آمد...4

مادر بسیجی شهید محمد شریفی شادمان

آفتاب هشتم

پسرم کاظم 5 ساله بود که مریض شد. تلاش پزشکان سبزوار در مداوای او بی نتیجه بود. او را به مشهد بردیم و در بیمارستان بستری کردیم. ده روز تحت مداوا بود. پزشکان آن جا هم قطع امید کردند. با ناامیدی در حالی که اشکم سرازیر بود؛ بیمارستان را ترک کردیم. به شوهرم گفتم:

ـ من و کاظم را به حرم امام رضا علیه السلام ببر. می خواهم دست به دامن آقا شوم شاید عنایتی بفرماید.

شب هنگام پسرم را به حرم بردیم. ماه محرم بود. نتوانستیم به ضریح نزدیک شویم. مدت زیادی ماندیم. نیمه های شب به مسافرخانه برگشتیم. خوابیدیم. دمدمه های صبح، کاظم از خواب پرید. ما را صدا کرد. گفت:

ـ شما هم شیر گرفتید؟

ـ شیر کجا بود؟!

کاظم با لبخند گفت:

ـ آقایی آمد و یک لیوان شیر به من داد و گفت بخور! شیر را خوردم و حالا حالم خوب شده.

پسرم از جا بلند شد. من و پدرش با تعجب به او نگاه می کردیم. کاظم شفا پیدا کرده بود. آقا امام رضا علیه السلام به خواسته های من پاسخ داده بود. خدا می خواست کاظم زنده بماند و بعدها در میدان جنگ به درجه ی رفیع شهادت نائل گردد.5

مادر شهید کاظم افچنگ

راهنمای غیبی

قرار بود در منطقه ی سردشت عملیاتی صورت گیرد. فرماندهان در انتخاب محلّ پایگاه و استقرار نیروها جهت آغاز حمله، مردّد بودند. این وضع چند روز ادامه پیدا کرد. شهید بروجردی هم که جزو فرماندهان بود؛ از این وضعیت ناراحت بود. تا این که یک روز قبل از نماز صبح، فرماندهان را در اتاق فرماندهی جمع کرد. با اطمینان روی نقشه نقطه ای را نشان داد و گفت:

ـ این محل برای پایگاه بهترین نقطه است!

فرمانده ی سپاه سردشت که در جمع بود؛ به طرف نقشه رفت و پس از بررسی گفت:

ـ از این بهتر نمی شود!

همه متعجّب بودند. شهید بروجردی گفت:

ـ پیدا کردن این محل، کار من نبود! دیشب به این جا آمدم. مدت ها نقشه را بررسی کردم. اما به نتیجه ای نرسیدم. به امام زمان متوسّل شدم. با آقا درد دل کردم و گفتم: ما که دیگر کاری از دستمان بر نمی آید. فکرمان به جایی قد نمی دهد. خودتان کمک کنید!

نذر کردم اگر این مشکل حل شود، به شکرانه ی آن نماز امام زمان(عجّ) را بخوانم. پلک هایم سنگین شد. خستگی امانم نداد. روی نقشه به خواب رفتم. خواب دیدم آقایی وارد اتاق شد. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود او را می شناختم و با او آشنایی داشتم. آن آقا به نقشه نزدیک شد. انگشت روی نقطه ای گذاشت و گفت:

ـ این جا محلّ خوبی است!

با دقت نگاه کردم و محل را به خاطر سپردم. از خواب که بیدار شدم؛ دیدم هیچ کس در اتاق نیست. نقشه را نگاه کردم. نقطه ای را که خواب دیده بودم، روی آن پیدا کردم. خیلی تعجب کردم.

اصلاً به فکرم نرسیده بود که می توانیم در این ارتفاع پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و شما را خبر کردم.6

جاده های بهشت

شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی در خانواده ای مذهبی در اصفهان به دنیا آمد. به مسائل دینی پایبند و در اجرای فرایض مذهبی جدّی بود. با وجود زندگی خوب و درآمد مناسب، در طی خدمت سربازی داوطلبانه به جبهه های نبرد عزیمت کرد و در همان روزهای اول به شدت مجروح شد. پس از پایان خدمت به خاطر علاقه ی شدیدی که به میهن اسلامی داشت و دفاع از آن را واجب می دانست؛ تصمیم نهایی خود را برای پیوستن به رزمندگان اسلام گرفت. شهید نصر یک روز که خاطراتش را برایم تعریف می کرد، گفت:

ـ تصمیم گرفتم تا زمانی که جنگ هست و دشمن متجاوز قصد حمله به سرزمین ایران را دارد؛ جبهه ها را خالی نگذارم. اما نمی دانستم وارد ارتش شوم یا به سپاه پاسداران بروم. تا اینکه شبی در خواب آقا امام زمان(عجّ) را زیارت کردم. از ایشان پرسیدم:

ـ آقا! تکلیف من چیست؟

فرمودند:

ـ ارتش به شما نیاز بیشتری دارد. به ارتش بروید.

به این ترتیب تکلیفم روشن شد و تصمیم گرفتم وارد دانشکده ی افسری شوم تا بتوانم همراه رزمندگان اسلام با دشمن بعثی بجنگم.7

همرزم شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی

بشارت منجی

بچه های رزمنده به یاد یکی از شهدا در حال خواندن دعای توسّل بودند. دعا را نوجوان بسیجی، محمدعلی نکونام آزادی، با صدایی خوش می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین علیه السلام رسید؛ دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت:

ـ برادرها! قدر خودتان را بدانید. اگر مرا ندیدید؛ حلالم کنید. از همه ی شما حلالیت می طلبم.

بعد از دعا پیش او رفتم و گفتم:

ـ مگر احساس شهادت می کنی؟

ـ وقتی به جبهه آمدم. شبی امام زمان(عجّ) را در خواب دیدم. ایشان به من فرمودند: به زودی عملیاتی شروع می شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد.

همین گونه شد. با شروع عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام ، شهید نکونام با وجود بیماری شدید و ممانعت فرماندهان از حضورش در عملیات، در حالی که فریاد می کشید:

ـ چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید!؟

به جمع رزمندگان پیوست و به آرزویش رسید.8

همرزم نوجوان بسیجی شهید محمدعلی نکونام آزادی

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان