نگارنده در این مقاله به تحلیل پدیده دیکتاتوری و روند مدرنیزاسیون [نوسازی] در ایران پرداخته است. تحلیل تاریخی و فرهنگی ارائه شده در این مقاله در خصوص چگونگی شکل گیری قدرت استبدادی و دیکتاتوری و تلاش غرب برای اجرای شکل خاصی از نوسازی اقماری در ایران خواندنی و درخور توجه است.
تعیین سرنوشت ایران آشوب زده پس از انقلاب مشروطه، نتیجه قراردادی بود که میان صاحبان شمشیرداخلی با یکی از قدرت های بزرگ خارجی، یعنی انگلیس، بسته شده بود. متجددین غرب گرا، هنگام عقد قرارداد تعیین سرنوشت حضور نداشتند یا، به تعبیر درست تر، دعوت نشده بودند. نخبگان اندیشمند جهان سرمایه داری، عمیقا پی برده بودند که در کشورهای سنتی ریشه دار، چیزی جز نوسازی آنها نمی تواند حاکمیت سلطه جویانه غرب را تضمین کند. خام اندیشی است اگر گمان کنیم که یکی از پیامدهای نوسازی کشورهای زیر سلطه، استقلال و آزادی و پیوستن به خانواده جهان سرمایه داری است. مدرنیزاسیون کشورهای توسعه نیافته، موانع سلطه عقلانیت مدرن را مرتفع می کند. استعمارگران غربی برای رسیدن به این مقصود، در آن دسته از کشورهای آسیایی، آفریقایی و آمریکایی که از اقتدار و میراث سنتی کهنی برخوردار نبودند، مستقیما وارد عمل شدند و ماموران آنها عوامل اصلی نوسازی بودند، ولی در کشورهایی که دارای فرهنگی مقتدر، پیچیده و ریشه دار بودند، ناگزیر اهداف استعماری را به طور غیر مستقیم عملی کردند. در کشورهای نوع اول، بازگانان و مبلغان مسیحی بیش ترین نقش را در تغییر وضعیت اقتصادی و فرهنگی داشته اند. سفر دوم مبلغان مسیحی به کشورهای آفریقایی، معمولا به دستور حکومت های استعماری انجام می گرفت، نه به عنوان فرستاده یک انجمن تبلیغی. «دیوید لیونیگستن»، مبلغ مشهور انگلیسی، در سفر دومش (سال 1859 تا 1864) فرستاده حکومت بریتانیا بود که آن را به قصد گشودن راهی بازرگانی تا رودخانه «زامبزی» در قلب آفریقا انجام داد.(1) فعالیت تبلیغی مسیونرهای مسیحی کاملا در جهت خواست استعمارگران غربی یعنی تخریب سنت بود؛ نویسندگان کتاب انسان شناسی فرهنگی در این باره نوشته اند:
«مبلغان مسیحی غالبا بر این باور بودند که برای درآوردن مردم بومی به دین مسیحیت، بهتر است فرهنگ های سنتی شان را به گونه ای منظم بی اعتبار سازند و از این طریق، آنهارا از باورداشت ها و عمل کردهای مذهبی شان جدا نمایند.»(2)
مبلغان مسیحی از طریق آموزش و پرورش کلاسیک اروپایی، در نوسازی فرهنگ بومی مردم موثر بودند. آفریقاییان مثل مشهوری دارند که نتیجه نهایی کارمبلغان مسیحی اروپایی را بازگو می کند. آنها می گویند:
«هنگامی که سفیدپوستان به سرزمین ما آمدند، ما زمین داشتیم و آنها انجیل، اما اکنون ما انجیل داریم و آنها زمین.»(3)
در کشورهای دارای فرهنگ پیچیده و ریشه دار، سلطه مستقیم برای جهان سرمایه داری استعمارگر امکان پذیر نبود؛ از این رو، نخبگان سیاسی و نظامی امپریالیسم غربی (انگلستان، روسیه و آمریکا) برای تحکیم سلطه خود بر این کشورها، چاره ای جز به کارگیری روش های غیر مستقیم نداشتند. راه هایی که سرمایه داری نو در تحکیم و بسط سلطه بر این گونه کشورها تجربه کرد عبارتند از: حمایت و اقدام در جهت روی کار آمدن دولت های مقتدر غرب گرا و متمرکز کردن اقتدار دولت، اعزام مستشاران سیاسی، اقتصادی و نظامی برای ساماندهی نهادهای نوین دولتی، تربیت نیروهای بومی وابسته به غرب در داخل و خارج کشور، حمایت از احزاب سیاسی غرب گرا، رواج فعالیت انجمن های سری فراماسونری و عضوگیری از میان نخبگان سیاسی و فرهنگی سرسپرده، اعمال سلیقه در برنامه های نوسازی کشورها از طریق سازمان های بین المللی غربی مانند صندوق بین المللی پول، شورای امنیت سازمان ملل کمیسیون حقوق بشر، یا تعهدات نظامی از طریق کشورهای همسایه.
روش عمومی در تحقق مراحل حاکمیت استعمار آن است که در مرحله اول، از به قدرت رسیدن نظامیان اقتدارگرای وابسته پشتیبانی می شود و در مرحله بعد از تثبیت حاکمیت رژیم وابسته، برنامه «نوسازی اقماری» در دستور کار آن دولت غرب گرا قرار می گیرد. نتیجه عینی این نوسازی، هیچ گاه افتخار ورود به جهان سرمایه داری نو و گذر از دروازه تمدن جدید نخواهد بود، بلکه در نهایت کشوری مترقی و مدرن جهان سومی شناخته می شود؛ کشور مدرن جهان سومی آن است که فقط در بخش های صنعتی، خدماتی و فرهنگ مصرفی سوداگرایانه با دنیای مدرن غربی همکاری نزدیک خواهد داشت، اما در بخش تولید دانش و فرهنگ بنیادی، امکان هم فکری جدی با اندیشه گران غربی پیدا نمی کند. نیروهای نوگرا، خواسته یا ناخواسته در چارچوب برنامه «نوسازی اقماری» می اندیشند و عمل می کنند؛ بنابراین، نگاه سرمایه داری نو به روشنفکران جهان سومی، ابزار گونه است و آنان را به چشم نیروهای «خودی» نمی نگرد.
پروژه نوسازی اقماری
سیاست قدرت های بزرگ غربی (انگلستان، روسیه و آمریکا) در برخورد با ایران، براساس پروژه نوسازی اقماری بوده است. برای این قدرت های بزرگ مهم بود که نگذارند در ایران رژیمی متخاصم تاسیس شود تا با به خطر انداختن منافع حیاتی آنها یا با ایجاد پایگاهی استراتژیک به نفع نیروهای دیگر و علیه آنها موقعیتشان را تضعیف کند. برپایی دولتی مرکزی اقتدارگرا و وابسته به غرب که بتواند بر هرج و مرج و کانون های مختلف تصمیم گیری فایق آمده، برنامه نوسازی را در دستور کار خود قرار دهد، برای استعمارگران غربی کاملاً حایز اهمیت بود. عوامل متعددی در اوایل قرن بیستم، نخبگان سیاسی انگلستان را به اتخاذ سیاست «سلطه غیرمستقیم» واداشت. انگلیس در وضعیت های بحرانی مانند جنگ های ایران و روس همواره از تعهدات خود با ایران شانه خالی کرد و این امر، زیان های جبران ناپذیری را بر ایران وارد آورد. از طرفی، به موجب قرارداد سال 1907، ایران زیر سلطه مستقیم روس و انگلیس و براساس قرارداد سال 1919، کاملاً تحت الحمایه انگلستان قرار گرفت. این قرارداد، بدون تصویب نمایندگان مجلس اجرا شد. این گونه سیاست های استعماری انگلستان در ایران، ذهنیتی بسیار منفی برای مردم و سیاست مداران ایران به وجود آورده بود و این ذهنیت، انگلیسی ها را به حضور در پشت صحنه ترغیب می کرد. فرمانده نیروی انگلیسی در ایران درباره تاثیر منفی قرارداد 1919 چنین می نویسد:
«به نظر می رسد بتوان درک کرد که این قرارداد تا چه حد در ایران منفور بود و عموم، چقدر از کابینه وثوق قبل از سقوط، متنفر شده بودند. اعتقاد بر این بود که هدف از این قرارداد، واقعا از بین بردن استقلال ملی است و نخست وزیر، مملکت را به انگلیس فروخته است و پنهان کاری در انعقاد قرارداد، این واقعیت که مجلس نیز حضور نداشت و به کاربردن نادرست ترین روش ها برای انعقاد قرار داد... همگی این باور را تقویت کرد که بریتانیای کبیر در واقع از دشمن دیرین، روسیه بهتر نیست. این احساس به وجود آمده بود که بریتانیا به هر نحوی باید از کشور بیرون برود. شورش های آذربایجان و ایالات سواحل خزر و گسترش تبلیغات بلشویک ها نتیجه این احساسات بود؛ چون این تصور وجود داشت که بلشویسم نمی تواند بدتر (از انگلیسی ها) باشد و شاید، اگر ادعاهای بلشویک ها مبنی بر تامین عدالت برای ستمدیدگان راست باشد، بهتر هم باشد.»(4)
وزیر مختار آمریکا در ایران نیز در گزارشی برای کشور متبوع خویش می نویسد:
«وطن پرستان ایرانی مدعی هستند که این معاهده (1919) به معنای این است که انگلستان ایران را تحت قیمومت خود قرار داده است.»(5) از طرفی با اندک تغییری در گفته خانم نیکی کدی، انگلیسی ها در سال 1921 (1300ه.ش) می دیدند که تبدیل ایران به کشوری تحت الحمایه آنها و تحقق مقاصد استعماری از طریق قرارداد 1919 تقریبا غیر ممکن است؛ لذا به تشکیل دولتی مرکزی قوی متمایل شدند(6) تا بدین وسیله، هم نیروهای داخلی ضدانگلیسی، مانند جنگلی ها را سرکوب کنند و هم نیرویی قوی در برابر نفوذ روس ها در ایران باشد.»
دکتر محمد مصدق در بخشی از مدافعات خویش در جلسات «دیوان بین المللی دادگستری» که به دلیل شکایت انگلیس علیه دولت ایران تشکیل شده بود، به اختصار و صریح اشاره می کند که درتاریخ روابط ایران و انگلیس، چیزی جز ضرر برای ایران و نفع برای انگلستان وجود نداشته است. وی می گوید:
«تاریخچه روابط ایران و انگلیس طولانی تر از آن است که بخواهم در این جا به تفصیل آن را بیان کنم. همین قدر باید بگویم که در قرن یازدهم، ایران میدان رقابت دو سیاست امپریالیستی روس و انگلیس بود. چندی بعد دو حریف با هم کنار آمدند و در 1907 کشور ما را به دو منطقه نفوذ تقسیم نمودند. سپس هنگامی که امپراتوری تزاری واژگون گردید و اتحاد جماهیر شوروی گرفتار انقلاب داخلی شد، بریتانیای کبیر که از میدان جنگ فاتح بیرون آمده و در خاورمیانه بلامنازع و بی رقیب بود، از فرصت استفاده نمود و خواست با عقد قرارداد 1919 که عنان امور کشوری و لشکری را با به دست افسران و کارشناسان انگلیس می سپرد، ایران را منحصراً در تحت اختیار و تسلط سیاسی و اقتصادی خود قرار دهد. بالاخره چون آن قرارداد هم با مقاومت شدید آزادی خواهان و وطن پرستان مواجه گردید، دیپلماسی انگلیسی برای این که سیاست خود را به صورت دیگری عملی سازد، رژیم دیکتاتوری را که بیست سال از آن حمایت نمود، بر سرکار آورد و منظور اقتصادی سیاست انگلیس از تمهید این وسایل این بود که با انحصار نفت، کشور ما را تصاحب نماید و به این ترتیب، آن چه می بایست موجب ثروت ملی ما شود، منشا بلیات گوناگون و مصائب طاقت فرسای ما گردید و این سلطه به وسیله کمپانی صاحب امتیاز عملی می گردید؛ یعنی علاوه بر این که نفت ما را به سوی انگلستان می کشانید، به ضرر ایران، فواید کثیر مالی عاید انگلستان می ساخت.»(7)
قرن بیستم فقط قرن دگرگونی دیکتاتورهای وابسته به غرب نبود، بلکه قرن جابه جایی ابرقدرت های غربی نیز بود. انگلستان از دو جنگ جهانی فاتح بیرون آمده بود. پیروزمندتر از آن، کشور آمریکا بود که با کمترین خسارات جنگی، بیشترین نفع را به دست آورده بود. آمریکا در نظر نخبگان سیاسی انگلستان، رقیب تازه نفسی بود که مناطق تحت نفوذش را تهدید می کرد. در عین حال، رقیبی مانند روس ها هم نبود که نتوانند در تقسیم منافع حیاتی با یکدیگر کنار بیایند. توسعه اقتدار سیاسی، اقتصادی و نظامی آمریکا باعث گسترده تر شدن منافع این کشور در سطح نظام بین الملل شد. با افزایش این اقتدار در خاورمیانه، ایران برای آمریکاییان نقش محوری پیدا کرد. کشف منابع نفتی و بازار مهم مصرفی ایران، اهمیت چنین نقشی را در نظر نخبگان سیاسی آمریکا برجسته تر می نمود. میلسپو، مستشار آمریکایی در ایران، که در جریان اکثر مذاکرات مربوط به نفت ایران قرار داشت، در سال 1921 سعی کرد که سیاست وزارت خارجه کشور متبوعش را چنین جمع بندی کند: سیاست ما در منطقه باید براساس افزایش منافع آمریکا، حفظ پرستیژ این کشور، افزایش منافع ایران، مبارزه علیه تقسیم بندی شوم مناطق نفوذ روسیه و انگلیس و حفظ اصل درهای باز باشد و تمام اینها درصورت امکان باید با تفاهم دوستانه انگلستان پیش برود. گرچه انگلستان موقعیت خاصی در منطقه ندارد، ولی حداقل دارای منافع حیاتی خاصی در منطقه است که ما از آنهابرخوردار نیستیم.(8)
کودتای 28 مرداد، نقطه عطف نوسازی اقماری
بنابریک نظر، کودتای 28 مرداد سال 1332 بیش از آن که آمریکایی باشد، انگلیسی است ؛ زیرا طرح ریزی کودتا و برخی اقدام های پنهانی و علنی علیه دولت دکتر مصدق، از جانب انگلیس بود و آمریکاییان بیشتر نقش مجریان و گردانندگان اصلی کودتا را داشتند.(9) بر این اساس، احتمالا انگلستان از آن رو نقش اجرایی کودتا را تماما به آمریکاییان واگذاشت که ذهنیت منفی ایرانیان نسبت به خود را تا اندازه ای پاک کند. باری روبین می گوید:
«انگلیسی ها برخلاف آمریکایی ها، درباره نقش حساسی که در این کار داشتند، سکوت اختیار کردند و گناه همه مسائل بعدی را بر گردن آمریکایی ها انداختند.»(10)
ممکن هم هست که انگلیسی ها به ناتوانی خود در براندازی دولت دکتر مصدق، پی برده بودند و به ناچار در تقسیم منافع در ایران وارد معامله با آمریکاییان شدند. به هر حال، گرداننده اصلی کودتای 28 مرداد، یعنی آمریکا، سهمی برابر یابیش از سهم انگلستان را در ایران به چنگ آورد و سلطه آمریکا بر ایران از همین تاریخ آغاز شد. در این تاریخ، سیاست محافظه کارانه آمریکا درباره دولت مصدق، با روی کار آمدن حکومت جدید واشنگتن به رهبری ژنرال آیزنهاور تغییر کرد و آمریکا با شعار، «خطر نفوذ کمونیسم» به حمایت از انگلستان وارد عمل شد. دکتر مصدق برای جلب حمایت اقتصادی و سیاسی آمریکا، در بخشی از نامه ای خطاب به آیزنهاور چنین نوشت:
«اکنون در اثر اقدامات شرکت سابق و دولت انگلستان، ملت ایران در برابر مشکلات اقتصادی و سیاسی بزرگی قرار گرفته است که ادامه این وضع از نظر بین المللی نیز ممکن است عواقب خطرناکی داشته باشد و اگر در این موضع کمک فوری و موثری به این مملکت نشود، شاید اقداماتی که فردا به منظور جبران غفلت امروز به عمل آید، خیلی دیر باشد.»(11)
آیزنهاور پس از تاخیر طولانی (بعد از 36 روز) پاسخ ناامیدکننده ای به دکتر مصدق داد. رییس جمهور آمریکا از دولت مصدق تلویحا خواست که در حل وفصل اختلاف نفت با انگلستان، بیش از این درباره غرامت و قرارداد نفت سرسختی نکند. آیزنهاور در بخشی از پاسخ به نامه نخست وزیر ایران می گوید: هر گاه حکومت دول متحده بخواهد به میزان معتنابهی از طریق اقتصادی به ایران کمک کند، در حق مودیان مالیاتی آمریکاشرط انصاف را رعایت نکرده است.
همین طور بسیاری از مردم آمریکا تا وقتی که اختلاف نفت، حل و فصل نگردیده است، با خرید نفت ایران از طرف حکومت دول متحده، عمیقاً مخالفت خواهند کرد.(12)
نخبگان سیاسی و نظامی آمریکا چنین پاسخی را در وضعیتی به دکتر مصدق دادند که به موفقیت کودتای تدارک شده سیا در ایران دلگرم بودند. ریاست عملیات سیا در ایران به عهده کرمیت روزولت گذاشته شد. وی به اتفاق دیگر ماموران سازمان سیا (ژنرال شوارتسکف، بیل هرمن، فرد زیمرمن) و به کمک زاهدی و کمیته مخفی او و برادران رشیدیان، توانست ارتشیان عالی رتبه، سلطنت طلبان و اوباش را برای انجام کودتای نظامی بسیج کند. روزولت درباره تامین هزینه عملیات کوتا، در مصاحبه با روزنامه لوس آنجلس تایمز گفته است:
«مبلغ یک میلیون دلار برای ترتیب دادن تظاهرات خیابانی به منظور سقوط دولت ناسیونالیسم مصدق که سیصد کشته به جای گذاشت، در اختیار ما بوده که حدود هفتاد و پنج هزار دلار آن خرج شده است و بقیه پول را در گاو صندوق مطمئنی گذاشتیم و پس از پایان عملیات، این مبلغ به شاه تحویل داده شد.»(13)
آمریکا و انگلیس از طریق کودتای 28 مرداد، مجدداً دیکتاتوری را به قدرت رساندند که بتواند منافع حیاتی، ولی نامشروع آنها را تضمین کند؛ به همین دلیل پس از کودتا در سطح گسترده ای به حمایت اقتصادی، سیاسی و نظامی از شاه ایران اقدام کردند. شاه، کمک مالی فوق العاده ای به ارزش 145 میلیون دلار از ایالات متحده دریافت کرد تا دولت را از ورشکستگی نجات بخشد؛ روحیه سلطنت طلبان را بالا ببرد و به جامعه تجاری کشور اعتبار و اطمینان بدهد. شاه، همچنین، از همکاری های فنی سازمان های اطلاعاتی اسراییل (موساد)، سیا و اف.بی.آی برای تشکیل پلیس مخفی جدیدی در سال 1336 استفاده کرد. او با کنار گذاشتن پافشاری مصدق درباره جزئیات ملی کردن صنعت نفت، اصل تقسیم منصفانه سود را پذیرفت وبا کنسرسیومی متشکل از چند شرکت نفتی انگلیس و آمریکا قرارداد بست. شاه در دهه 1330 به ویژه بر طبقه روشنفکر و کارگر کاملا مسلط شد و از طریق استانداران، ژاندارمری و شهربانی به شدت بر انتخابات مجلس شورای ملی و سنا نظارت می کرد و برای نشان دادن چهره ای دموکراتیک و پایبند به ارکان جامعه مدنی، دو حزب سلطنت طلب ملّیون، به رهبری دکتر منوچهر اقبال، و حزب مردم، به رهبری اسدالله علم، را تاسیس کرد.(14)
تلقی درجه دومی غربیان از ایران
ابرقدرت های غربی در مرحله تاسیس دولت مدرن در کشورهای رشد نیافته غیر غربی (مانند ایران) برخلاف سنت رایج در کشورهای مدرن که از عناصر فرهنگی مدرن در ساخت سیاسی بهره می گیرند، هیچ توجهی به این عناصر نداشتند و هیچ گونه ارزشی برای اندیشه گران متجدد قائل نبودند. توجه آنها در مرحله تاسیس، به نخبگان سیاسی و نظامی وابسته، درباریان و فرصت طلبان سست عنصر بوده است. در نظر سرمایه داری نو، روشنفکران جهان سوم، متجددان غیر خودی درجه دومی هستند که کارکرد آنها در این گونه کشورها، ابزاری و در خدمت بسط پروژه «سلطه سرمایه داری غرب» است. برای سرمایه داری نو، روشنفکر بومی مستقل، کاملا نامفهوم است و اگر چنین روشنفکری درنقطه ای از جهان سوم ظهور کند، سرسختانه در برابر او می ایستند و تا مرز سرکوب نهضت های اصلاح طلبانه روشنفکران مستقل پیش می روند.
تلقی درجه دومی غربیان درباره کشورهای جهان سوم، محدود به اطلاق آن بر روشنفکران نمی شود، بلکه تمام مفاهیم مدرن را در برمی گیرد؛ مفاهیمی مانند دموکراسی، جامعه مدنی، لیبرالیسم، توسعه، حقوق بشر، آزادی و اقتصاد با برداشت درجه دومی به کشورهای جهان سوم منتقل می شود. تمام مفاهیم مدرن در صورتی در کشورهای توسعه نیافته مشروعیت پیدا می کند که اصل سیطره سرمایه داری غرب را پذیرفته باشند. برنامه نوسازی و اصلاح طلبی در چارچوب نظام بین الملل غربی و بر مبنای قواعد بازی تعریف شده از سوی غربیان، معنا پیدا می کند. درغیر این صورت، مفاهیم مدرنی که روشنفکر مستقل به کار می گیرد، از معنا تهی خواهد بود. غربیان علاقه ای به آن نوع نظام های دموکراتیکی که آلنده، رییس جمهور انتخابی شیلی، و دکتر مصدق، نخست وزیر ایران، در جست و جوی آن بود، ندارند، بلکه در نظر آنها این گونه نظام ها غیردموکراتیک هستند. سردونالد لوگان که از سال 1947 تا 1957 در سفارت انگلیس در تهران و سپس در وزارت خارجه خدمت کرده است، در مورد مصدق می گوید:
«سیاست ما بر این است که هرچه زودتر از شر مصدق خلاص شویم. ماعقیده داشتیم که هیچ خیری از ناحیه او عاید ایران نمی شود. دو سالی که بر سر کار ماند، برای اثبات عقیده ما خیلی طولانی بود. او هیچ کاری برای ایران انجام نداد.»(15)
اگر برای دولتمردان انگلیس، برقراری روابط منصفانه با دولت مصدق امکان پذیر نبود، با به قدرت رسیدن سرکرده کوتاچیان 28 مرداد، (سرلشکر زاهدی) زمینه برقراری روابط مجدد فراهم شد؛ زیرا در ایران، دولتی روی کار آمده بود که از پیچیدگی مسائل نفت به سادگی می گذشت و از نظام دموکراتیک مستقل نیز سخن نمی گفت. آنتونی ایدن، وزیر خارجه انگلیس، در بیستم اکتبر سال 1953 (28 مرداد ماه سال 1332) در مجلس عوام اظهار کرد:
«امیدوارم فصل جدیدی در تاریخ ایران باز شده باشد. دولتی جدید در آنجا بر سر کار آمده است و دولت علیاحضرت ملکه انگستان، صمیمانه مایل است که دست دوستی خود را به سوی آن دولت و مردم ایران دراز کند. دولت ایران آگاه است که ما حاضر به برقراری مجدد روابط سیاسی خود هستیم. اگر این کار عملی باشد، آنگاه بهتر می توانیم با یکدیگر درباره مسائل پیچیده نفت ایران به گفت وگو بپردازیم. مایلم بگویم که دولت ایالات متحده، صمیمانه با ما در این خصوص همکاری می کند.»(16)
رئیس جمهور وقت آمریکا، آیزنهاور، فقط حمایت اقتصادی و سیاسی از دولت های خواهان حکومت مستقل را مشروط به رضایت مالیات دهندگان آمریکایی می دانست، ولی حمایت از کودتاچیان وابسته را مشروط به رضایت مودیان مالیاتی نکرد. در چهاردهم شهریور ماه سال 1332، لویی هندرسون، سفیر وقت آمریکا در ایران، دولت ایران را مطلع کرد که بنا به تصمیم دولت آمریکا، مبلغ 545 میلیون دلار به عنوان کمک اقتصادی در اختیار زاهدی قرار خواهد گرفت.(17)
تلقی دولتمردان شوروی هم از کار ویژه چپ های مدرن، مغایر با برداشت قدرت های انگلیس و آمریکا نبود. آنها نیز چپ های مدرن را روشنفکران درجه دومی می پنداشتند که باید در راه بسط پروژه «کمونیسم استالینیسم» تئوری ها و دستورهای عملی دیکته شده را پس از گذراندن دوره های آموزشی، بدون چون و چرا اجرا کنند. حزب توده در ایران کاملا همین نقش را برای سیاست خارجی شوروی ایفا می کرد. رهبران حزب توده، به دلیل آموزش های حزبی و ایدئولوژیک که در شوروی دیده بودند، نمی توانستند یا نمی خواستند مستقل از سیاست شوروی و به موازات منافع ملی بیندیشند؛ به همین دلیل پایگاه طبقاتی حزب توده به موازات طولانی تر شدن عمر حزب و آگاهی مردم از مقاصد و عملکرد آن، محدودتر شده و فقط در قشر خاصی از طبقه متوسط فعال و محصور مانده بود.(18) احسان طبری، یکی از رهبران و تئوریسین های مهم حزب توده که در اواخرعمر به «کژ راهه» خود ویارانش پی برده بود، در باب تاثیر سیاست شوروی گفته است:
«تاثیر سیاست شوروی، رهبری حزب توده را حتی در مواردی که بسیاری افراد در این حزب راضی به این کار نبوده اند، وادار به طی آن راه هایی کرد که به حیثیت او ضربه خردکننده ای وارد ساخت. قرار بود حزب توده، روش «ملی» را طی کند، ولی عملا کار او دفاع از سیاست روز در شوروی بود. آن هم به نحوی که جای توجیه را باقی نمی گذاشت. شوروی رهبری حزب توده را به مثابه مهره ای در دست داشت و هر جا که می خواست آن را به کار می برد.»(19)
دولت شوروی در برخورد با دولت مصدق، همواره سیاستی توام با بی اعتنایی و انتظار را برای فراهم آمدن فرصت طلایی در پیش گرفت؛ یعنی همان سیاستی که غرب برای موفقیت عملیات سلطه آمیز خود بدان نیاز داشت. دولت شوروی از کمک اقتصادی به ایران دریغ و عملا با نخریدن نفت ایران به تحریم بین المللی از سوی دولت انگلیس کمک کرد. دکتر مصدق می نویسد: هفته ها با نمایندگان شوروی برای فروش نفت صحبت کردیم؛ ولی به جایی نرسید. اگر آنها پنج میلیون تن نفت، فقط پنج میلیون تن از ما می خریدند، دولت انگلیس به گرد پای ما هم نمی رسید.(20) آمریکا و انگلیس با استفاه از این بی توجهی توانستند طرح سرنگونی مصدق را به اجرا گذارند. شاید بی توجهی و بی اعتنایی دولت شوروی در قبال حمایت از دکتر مصدق، از این رو بود که منافع شوروی از طریق دولتی دست نشانده (ولو وابسته به انگلیس یا آمریکا) بهتر از هر دولت غیرکمونیست دیگری تامین شدنی می بود.
عملکرد قدرت های بزرگ غربی در برخورد با رژیم پهلوی، یکی از دلایل مهم اثبات این نکته است که آنها با شکل گیری دموکراسی درجه دوم (دیکتاتوری) در ایران موافق بودند و هرگز علاقه ای به ظهور نظام دموکراتیک نظیرآن چه در انگلیس و آمریکا وجود دارد، از خود نشان ندادند. روابط جدید قدرت های غربی با ایران در دوره بعد از کودتای 28 مرداد، در سطحی بالا و کاملاً حسنه بود؛ به طوری که انگلیس و آمریکا در عزل و نصب نخست وزیران ایران مستقیماً دخالت و سیاست های مورد علاقه خود را به شاه ایران دیکته می کردند. شاه نیز رهبری قدرت های بزرگ غربی، مانند آمریکا را پذیرفته بود. نیکسون، رییس جمهور آمریکا، در 29 دی ماه سال 1348 طی نطقی هنگام استقبال از شاه ایران در واشنگتن، اظهار کرد:
«گمان نمی کنم روابط ایران و آمریکا هیچگاه به خوبی امروز بوده باشد. این حسن روابط، مربوط به این واقعیت می شود که ما روابط خاصی نه تنها با کشور شما، بلکه با شخص شما داریم که در مورد من به چندین سال پیش برمی گردد.»
شاه نیز در جواب این طور بیان داشت:
«امروز ما بیش از هر وقت، نیاز به دوستی آمریکا و رهبری آمریکا در جهان داریم.»(21)
با وجود چنین روابط دوستانه ای، دولتمردان انگلیس و آمریکا هیچگاه سعی نکردند که در جهت تبدیل دیکتاتوری یا نظام استبدادی شاه ایران به نظامی دمکراتیک گامی بردارند. قدرت های غربی مادامی که ثبات و آرامش حکومت پهلوی را در خدمت منافع حیاتی و سیاست خارجی خود می دانستند، با تجهیز آن به سلاح های مدرن و مدرنیزه کردن ارتش ایران، نقش استبدادی شاه را تقویت کردند؛ ولی وقتی حفظ منافع خود در خاورمیانه را از این طریق ناممکن دیدند، سیاست خارجی «دموکراسی بازدارنده» را در پیش گرفتند. در همین چارچوب از شاه ایران در زمان جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا، خواسته شد فضای باز سیاسی را به وجود آورد. طبیعی است چنین فضای بازی که تامین کننده مقاصد قدرت های غربی بود، هرگز توانایی برقراری نظام دموکراسی درجه اول در ایران را نداشت. دکتر مصدق در دوره دوم نخست وزیری خود، کاملاً به میزان دخالت انگلیس و آمریکا در امور ایران پی برده و متوجه شده بود که آنها هرگز نخواهند گذاشت نظام دموکراتیک مستقل (درجه یک) به وسیله او در ایران پا بگیرد؛ از اینرو، وارد بازی نشان دادن چراغ سبز به آمریکاییان شد که ثمره ای غیر از دادن امتیاز بیشتر، فرمایشی شدن و از دست دادن فرصت های مناسب برای دولت وی نداشت. این نوع بازی، لااقل از عصر قاجاریه به بعد، در میان اکثر نخبگان سیاسی ایران به سنتی سیاسی تبدیل شده به گمان رجال سیاسی ایران، برای حفظ موقعیت سیاسی یا اجرای برنامه های اصلاحی و مقابله با قدرت های استعماری، چاره ای جز حمایت های سیاسی و اقتصادی قدرت ثالث نیست. این عقیده در میان ناسیونالیست های دهه بیست، به ویژه در دوران زمامداری مصدق، آشکار شده بود. ریچارد کاتم می گوید:
«ناسیونالیست های ایران، خواهان حمایت همه جانبه ایالات متحده بودند؛ در حالی که چنان حمایتی، یک مداخله آشکار محسوب می شد امری که با مخالفت شدید ایرانیان روبه ور بود.»(22)
بر این اساس، دکتر مصدق کوشید که از طریق بزرگ نمایی خطر کمونیست ها در ایران، حمایت آمریکایی ها را در نزاعی که با انگلیسی ها داشت، جلب کند. پل نیتز، رئیس اداره برنامه ریزی وزارت خارجه آمریکا و شرکت کننده در مذاکرات نفت در دوران حکومت مصدق، می گوید:
«استراتژی مصدق، دفع الوقت بود. به این امید که مقاومت هر چه بیشترش، آمریکایی ها را بیمناک سازد که کمونیست ها قدرت را در ایران بگیرند و بنابراین، احتمالا بیشتر به انگلیسی ها فشار وارد آوردیم که با امتیازات بیشتر قدم پیش گذارند.»(23)
آخرین تلاش دکتر مصدق برای متقاعد کردن آمریکاییان به حمایت از دولت وی، گفت وگوی چند ساعته با لویی هندرسون، سفیروقت آمریکا در تهران، در روز قبل از کودتای نظامی است. در این گفت وگو، دوطرف توافق کردند که در صورت برقراری دوباره نظم و قانون در ایران، آمریکا به دولت مصدق کمک خواهد کرد؛ از این رو، مصدق به ارتش فرمان داد تا خیابان ها را از همه تظاهر کنندگان پاک سازند.(24)
مصدق با این فرمان، وضعیت مطلوب کودتاچیان را فراهم کرد سیاست جلب حمایت یکی از قدرت های استعماری، بیش از آنکه خواسته های رجال سیاسی را تامین کند، باعث نفوذ به دستگاه حاکمه و کنترل آنان به وسیله قدرت های استعماری شده بود. به نظر ریچارد کاتم به طور دقیق نمی توان حد واندازه اعمال نفوذ دیپلمات های روسی وانگلیسی را بر رجال و منتقدان ایران تعیین و مستند ساخت. این امر، در بررسی ناسیونالیسم ایرانی و مطالعه عینی آن، مشکلاتی را برای پژوهشگر ایجاد می نماید. اسناد دولتی بریتانیا مربوط به این دوره، حاکی از اعمال میزان معینی کنترل بر رجال ایران می باشد. اغلب ایرانیان معتقدند که تمامی دولتمردان آن دوره با جان و دل درخدمت روس ها و انگلیسی ها بودند.(25) با این وصف، بسیاری از ایرانیان تجددخواه نخواسته یا سعی نکردند نقش عامل بیگانه را در شکل گیری تاریخ معاصر ایران، جدی بگیرند. تاریخ نگاری روشنفکران از وقایع صدوپنجاه ساله ایران، گواه روشنی بر این مطلب است. نویسندگان این دسته ازتاریخ نگاری ها غالباً در فضای آموزشی و تربیتی کشورهای استعماری دانش آموخته و پرورش یافته و مقیم همان جا شده اند. آنها با این که کوشیده اند مطالعات تاریخی خود را در چارچوب تحقیق علمی حفظ کنند، به این جنبه (نقد قدرت های استعماری) ازتاریخ معاصر ایران، توجه ناچیزی نشان داده اند.(26) برداشت بسیاری از روشنفکران غرب گرا درباره نقش عامل بیگانه، چیزی کمتر از این گونه تاریخ نویسی ها نیست. اشاره ای به چند نمونه از این برداشت ها به ضمیمه نقد آن، در روشنگری پاره ای از مسائل سیاسی و اجتماعی و نیز مباحث همه جانبه توسعه ایران موثر است.(27)
پی نوشتها:
1- الیزابت در سنگ، زامبیا، ص 85.
2- دانیل بیتس، فرد پلاک، محسن ثلاثی، ص 723.
3- زامبیا، ص 99؛ همچنین برای آگاهی بیشتر از توافق مسیحیت و استعمار، ر.ک: عبدالهادی حائری، نخستین رویارویی های اندیشه گران ایران، با دورویه تمدن بورژوازی غرب.
4- یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ص 146.
5- نیکی. آر.کدی، ریشه های انقلاب ایران، ص 151.
6- همان، ص 157.
7- محمد مصدق، خاطرات و تاملات مصدق، ص 242.
8- آبراهام میلسون، روابط سیاسی ایران و آمریکا، محمد باقر آرام، ص 275.
9- اسماعیل اقبال، نقش انگلیس در کودتای 28 مرداد 1332.
10- همان، ص 142.
11- همان، ص 182؛ به نقل از باری روبین، جنگ قدرت ها در ایران، محمود مشرقی، ص 85.
12- اسماعیل اقبال، همان، ص 142؛ به نقل از روزنامه اطلاعات، 20 تیر 1332
13- همان، ص 142.
14- اسماعیل اقبال، همان، ص 174.
15- یرواند آبراهامیان، ص 515.
16- اسماعیل اقبال، همان، ص 130؛ به نقل از بریان لپینگ، سقوط امپراطوری انگلیس و دولت مصدق، محمود عنایت، ص 49.
17- همان، ص 188؛ به نقل از بنجامین شواردن، خاورمیانه، نفت وقدرت های بزرگ، عبدالحسین شریفیان، ص 158
18-اسماعیل اقبال، همان، ص 186.
19- برای آگاهی بیشتر از پایگاه طبقاتی حزب توده، ر.ک، یرواند آبراهامیان، فصل هفتم.
20- احسان طبری، کژراهه، ص 57 (تأکید از نگارنده است.)
21- اسماعیل اقبال، همان، ص 164؛ به نقل از عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تاریخ روابط خارجی ایران، ج 2، ص 99
22- محمد اختریان، نقش امیرعباس هویدا در تحولات سیاسی اجتماعی ایران، ص 120
23- ریچارد کاتم، ناسیونالیسم در ایران، احمد تدین، ص 68
24- پل نیتز، «ایران، شاه و مصدق»عبدالر ضا هوشنگ مهدوی،مجله اطلاعات سیاسی اقتصادی ، شماره های 136 135، آذر و دی 1377، ص 90
25- یرواند آبراهامیان، همان، ص 344
26- ریچارد کاتم، همان، ص 196.
27- سه کتاب «ایران بین دو انقلاب»، «بحران دموکراسی در ایران»، «اقتصاد سیاسی ایران» به همراه کتاب «ناسیونالیسم در ایران» که «نویسنده آن در سال های 13371335 کارمند ارشد سفارت آمریکا در ایران بود، نمونه ای از این گونه تاریخ نگاری روشنفکری است.