با ابوالبابه در مدینه
پیامبر و یارانش تازه از «جنگ احزاب»1 فارغ شده وبه مدینه برگشته بودند.
آنها سلاحهای خود را بر زمین نهاده و لباس رزم را از تن به درآورده بودند، شهر هم حالت عادی خود را بازیافته بود؛ و مسلمانان مثل همیشه آماده می شدند تا همراه پیامبر نماز ظهر را به پا دارند.
ظهر فرا رسید، هوا به شدت گرم شده بود، از همه سوی شهر، مردم برای اقامه نماز به مسجد می آمدند.
صدای اذان بلال در شهر طنین انداز شد، مسلمانان فریضه مقدس ظهر را به جای آوردند.
لحظاتی از برگزاری نماز ظهر نگذشته بود که: جبرئیل به فرمان خداوند بر پیامبر نازل شد، و پیامبر مأمور شد که این بار با «یهود بنی قُرَیْظه» به خاطر پیمان شکنی آنان، به مبارزه برخاسته و شهر مدینه را از لوث وجودشان پاک کند.
«بلال»2 به فرمان پیامبر در شهر ندا سرداد که: ای مردم! هرکه صدای مرا می شنود و از پیامبر اطاعت می کند، باید نماز عصر را در «محله بنی قریظه» به جای آورد.
و بدین ترتیب مسلمانان با اینکه هنوز خستگی جنگ احزاب از تنشان به در نرفته بود، از سوی پیامبر و به فرمان خداوند برای نبردی دیگر فراخوانده شدند.
نبردی که در آن باید آخرین لانه فساد را خراب کرده و فتنه گران یهود را که با مشرکین و کفار همکاری کرده و بر خلاف تعهدشان در جنگ احزاب بر علیه مسلمانان شرکت جسته بودند، سرکوب کنند.
چهره شهر یکباره عوض شد، رزمندگانِ با ایمان و جان برکف، گوش به فرمان پیامبر، خود را آماده رزم کردند.
آنان دسته دسته برای اعلان آمادگی به سوی پیامبر روان شدند.
پیامبر، خود لباس رزم بر تن کرده، سلاح خویش را برگرفت؛ پرچم نبرد را به دست «حضرت علی» - علیه السلام - داد، و او را پیشاپیش سپاه اسلام به سمت محل استقرار یهودیان بنی قریظه روانه ساخت، بقیه هم پشت سر حضرت علی - علیه السلام - به راه افتادند.
سپاه اسلام متشکل از قریب سه هزار پیاده و سواره،3 با عزمی راسخ به پیش می رفتند که: خبر حمله به گوش یهودیان پیمان شکن رسید؛ همگی وحشت زده به درون دژها و قلعه های خود رفته و درب ها را محکم از پشت بستند، سپس در اوج ضعف و زبونی، از پنجره ها و روزنه ها به ناسزاگویی و اهانت به پیامبر و یارانش پرداختند.
حضرت علی - علیه السلام - با مشاهده این وضع و به خاطر اینکه به وجود نازنین پیامبر - صلی اللَّه علیه وآله - بی احترامی نشود، سوی پیامبر شتافت تا او را از این امر آگاه سازد؛ در مسیر راه، پیامبر او را دلداری داد که نگران مباش، آنها با دیدن من ساکت خواهند شد و چیزی نخواهند گفت.
پیامبر در کنار چاه آبی که متعلق به بنی قریظه بود اقامت گزید و بقیه هم کم کم به او ملحق شدند.
آخرین گروه رزمندگان رسید و حلقه محاصره کامل شد؛ همه راههای نفوذی و ارتباطی بسته شده بود، هر روزی که از محاصره یهودیان می گذشت بر شدت ناراحتی آنان افزوده می شد.
محاصره قریب بیست و پنج شبانه روز به طول انجامید؛4 دیگر تحمل و شکیبایی خود را از دست داده بودند، خوف تمام شدن آذوقه و نرسیدن امکانات دفاعی، آنها را کلافه کرده بود.
موج اضطراب و دلهره همه را فرا گرفته بود.
بالاخره باید چاره ای می اندیشیدند.
رئیس آنان «کعب بن اسد» برای رهایی از این مهلکه پیشنهاداتی داد، اما یهودیان لجوج و معاند نپذیرفتند.
هر لحظه بر شدت نگرانی شان افزوده می شد، سرانجام وقتی از همه جا قطع امید کردند و مطمئن شدند که هیچ راهی برای نجاتشان نیست جز اینکه بر حکم پیامبر گردن نهند، نماینده ای نزد پیامبر فرستادند و از او خواستند «ابولُبابه» را برای مشورت به نزدشان بفرستد.
ابو لبابه از بزرگان و نقبای مدینه بود.
او دارای سوابقی درخشان بود، در جنگ بدر و اُحد شرکت جسته بود.
و از جمله کسانی بود که در دعوت پیامبر به مدینه نقش بسزایی داشت و در «بیعت عقبه» حضور پیدا کرده بود.
او یکی از افراد «قبیله اوس» بود5 و چون قبیله اوس با یهودیان مدینه هم پیمان بودند لذا آنها او را برای مشورت برگزیدند.
پیامبر ابولبابه را نزد آنها فرستاد.
با ورود ابولبابه به قلعه، همه به استقبال او شتافتند، زنان و کودکان ضجّه زنان و گریه کنان اطرافش حلقه زدند.
عواطف و احساسات درونی ابولبابه جوشیدن گرفت و سخت تحت تأثیر حالات کودکان و زنان قرار گرفته، عنان اختیار از کف بداد.
رئیس آنها کعب او را مورد خطاب قرار داده گفت: ای ابولبابه! تو خود می دانی که ما در همه جنگها و گرفتاریها، تو و قومت را کمک کرده ایم،6 الآن وضع ما را مشاهده می کنی، آیا تو صلاح می دانی که ما هرچه پیامبر حکم کند نپذیریم؟ ابولبابه که با دیدن وضع رقّت بار آنان منقلب شده بود در پاسخ گفت: آری و با دست خود به گلویش اشاره کرد که: بله حتی با قبول حکم پیامبر هم، سرهای شما قطع خواهد شد.
و بدین وسیله ابولبابه خیانت بزرگی را مرتکب شد که آنها را از تصمیم پیامبر آگاه ساخت.
خداوند به وسیله جبرئیل خبر خیانت ابولبابه را به پیامبر - صلی اللَّه علیه وآله - رساند.
7 ابولبابه هم که خودش می دانست چه اشتباه بزرگی مرتکب شده، از همان لحظه اول دچار دلهره و اضطراب عجیبی شد.
سراسر وجودش فریاد ندامت و پشیمانی بود، در حالی که لرزه بر اندامش افتاده، و موهای صورتش با اشک دیدگانش خیس شده و قطرات اشک از محاسنش می چکید،8 بدون خداحافظی قلعه را ترک کرد.
هرچه او را صدا زدند که: هی، ابولبابه تو را چه شد! به کجا می روی؟! او همانطور که به راهش ادامه می داد، پاسخ داد: هم به خدا و هم به رسول او خیانت کردم.
دربیرون قلعه مردم در انتظار برگشت او لحظه شماری می کردند تا از سرنوشت مذاکرات آگاه شوند، اما او راهی مخفی از پشت قلعه برگزید و یکسره خود را به مسجد پیامبر رسانیده و با طناب خود را به یکی از ستونهای چوبی مسجد که از ساقه نخل 9 بود بست؛ و سوگند یاد کرد که هرگز از این مکان بیرون نمی روم تا اینکه یا بمیرم و یا توبه ام به وسیله پروردگار پذیرفته شود.
همچنین با خود عهد کرد که تا زنده است به محلی که در آن، این گناه را مرتکب شده قدم نگذارد.
چون مدتی گذشت و خبر ندامت ابولبابه به پیامبر رسید، پیامبر فرمود: اگر او پیش من می آمد و توبه می کرد، من از خداوند برای او طلب آمرزش می نمودم، اما چون خود به این کار اقدام کرده، باید در انتظار رحمت حضرت حق باشد.
او مدت شش شبانه روز10 با تحمل گرسنگی و تشنگی در گرمای شدید به سر می برد و تنها اوقات نماز برای وضوساختن و کارهای لازم گاهی همسر و گاهی دخترش، بندها را از دست و پای او باز می کردند و دوباره می بستند.
تا اینکه روزی هنگام سحرگاهان، جبرئیل خبر پذیرش توبه او را به پیامبر ابلاغ کرد.
11 پیامبر آن شب در منزل ام سلمه بود.
ام سلمه دید پیامبر تبسم بر لب دارند، سبب را سؤال کرد.
پیامبر در پاسخ فرمود: توبه ابولبابه پذیرفته شده.
ام سلمه از پیامبر اجازه خواست تا ابولبابه را باخبر سازد.
پیامبر موافقت نمود.
ام سلمه در میان درگاه درب خانه که به مسجد راه داشت ایستاد و به ابولبابه بشارت داد که توبه ات پذیرفته شد.
با شنیدن این خبر، شب زنده داران بیداردل که در اطراف مسجد مشغول نیایش و راز و نیاز با معبود خود بودند، هجوم بردند که بندها را از دست و پای ابولبابه باز کنند.
ابولبابه سوگند یاد کرد که هرگز نمی گذارم، تا اینکه پیامبر مرا از این بند رهایی دهد.
آن شب مسجد پیامبر حال و هوای دیگری داشت، گویی در و دیوار مسجد فریاد تسبیح و تقدیس پروردگار رؤوف و مهربان را داشتند.
نمازگزاران از شنیدن این خبر به وجد آمده، از خود بی خود شده بودند، اشک شوق بی اختیار از دیدگانشان جاری بود.
همه چون ابولبابه خود را مشمول رحمت حق می پنداشتند؛ این اندیشه ای بود که در آن لحظات در ذهن یک، یک آنها خلجان داشت.
صدای ناله و اِنابه آنان در مسجد طنین افکنده بود.
ابولبابه هم، با اینکه گرسنگی و تشنگی رمق از جسم و جانش کشیده بود؛ گویی روحی تازه در کالبدش دمیده شده، منقلب شده بود، شور در دل و زمزمه بر لب داشت.
او همچون شمع، در وزش نسیم رحمتِ الهی، می سوخت و بر جمعی که اطرافش حلقه زده بودند، روشنی می بخشید.
اصحاب، کم کم خود را آماده می کردند که نماز صبح را با پیامبر بپادارند.
ناگاه فردی از میان جمع فریاد زد: پیامبر آمد! پیامبر آمد! با ورود پیامبر به مسجد، شور و هیجان اصحاب به اوج رسید.
جمعیت، کوچه داد و پیامبر در میان انبوه مردم، آرام آرام، به طرف ابولبابه پیش رفت.
تمام سرها به سوی ابولبابه چرخید.
دیدگان مشتاق به چهره ابولبابه دوخته شده بود.
نشسته ها برخاستند، و ایستاده ها قدمی کشیدند تا بهتر ببینند.
پیامبر روبروی ابولبابه ایستاد.
هیبت و شکوه این منظره برای لحظه ای نفس را در سینه حبس کرد.
دل در سینه ابولبابه به تپش درآمد، او اشک ریزان، از شرم سرش را خم کرد و کوشید نگاهش با نگاه پیامبر تلاقی نکند.
دستان مبارک پیامبر گره را از طناب گشود.
فریاد تکبیر از همه سوی مسجد به آسمان برخاست.
ابولبابه با دستان بازشده، صورت خود را گرفته، در حالی که اشکهایش را پاک می کرد سعی داشت جلوی هِق هِق گریه اش را بگیرد... * * *
و بدینسان «مسجد النبی» یکی از به یادماندنی ترین خاطره ها را برای همیشه در دل خود ثبت کرد.
و هنوز پس از چهارده قرن از تاریخ آن ماجرا، وقتی میلیونها مسلمان مشتاق از سراسر جهان برای زیارت قبر پیامبر و نمازگزاردن در مسجد النبی به جایگاه آن ستون که به «ستون توبه» معروف است نزدیک می شوند، بی اختیار سر بر آن ساییده و از صمیم جان فریاد «العفو، العفو...» سر می دهند، شاید همچون ابولبابه، مورد عفو حضرت حق قرار گرفته، و دستهای گرم پیامبر رحمت، عصیان و جهل و... را از دست و پای آنها نه، بلکه از جان آنها بگسلد.
12