به پاس گرامیداشت اول ربیع الاول سالروز هجرت پیامبر خدا حضرت محمد(ص)
آن روز سران قریش در دارالندوه گرد آمده بودند تا پیرامون امری مهم به شور بنشینند. ولوله ای غریب در جمعشان افتاده بود و هر کس چیزی می گفت. در این هنگام، ابوجهل برخاست. با اشاره دست حاضران رابه سکوت دعوت کرد و چنین گفت:
مسلمانان دسته دسته به یثرب می روند. محمد هنوز در مکه است; اما او نیز ممکن است همین روزها از شهر خارج شود. باید چاره ای اندیشید. بزرگان قریش، با او چه کنیم؟ از هر سوی مجلس، صدایی بلند شد:
- او را به غل و زنجیر کشیم و زندانی کنیم.
- اگر او را بکشیم; برای همیشه خیالمان آسوده می شود.
- ابوجهل پس از شنیدن پیشنهادهای آنان گفت:
اگر محمد را زندانی کنیم، سرانجام یک روز مجبور می شویم آزادش کنیم و او به دعوتش ادامه خواهد داد. اگر تبعید کنیم، در جایی دیگر آشوب به پا می کند. من با پیشنهاد کشتن محمد موافقم! در این هنگام، شخصی از میان جمع فریاد کشید: اما چه کسی او را بکشد؟
ابوجهل گفت: اگر یک نفر محمد را بکشد، ممکن است او را شناسایی کنند. برای اینکه قاتل مشخص نباشد، از هر قبیله ای جوانی برمی گزینیم و به او شمشیری می دهیم تا همگی در یک زمان بر محمد حمله برند و او را بکشند. به این ترتیب خونش در میان قبایل پخش می شود و چون بنی هاشم نمی توانند با همه تیره های قریش بجنگند، ناچار به گرفتن خون بها رضایت می دهند.
سران قریش، به اتفاق آرا، پیشنهاد ابوجهل را تصویب کردند و پس از تعیین زمان و چگونگی حمله پراکنده شدند.
شب اول ربیع الاول سال چهاردهم بعثت، جوانان شمشیر به دست خانه پیامبر را محاصره کردند. آنها قصد داشتند در آغاز شب به خانه حضرت حمله کنند، اما ابولهب، همسایه و عموی پیامبر، آنان را از این کار بازداشت و گفت: زنان و فرزندان داخل خانه هستند.
ایشان تقصیری ندارند. صبر کنید هوا روشن شود و محمد از خواب برخیزد و در مقابل چشم بنی هاشم کشته شود و همگی ببینند که قاتل او یک نفر نیست.
در همین زمان پیامبر اکرم، که به وسیله فرشته وحی از نقشه قریش آگاه شده بود، در خانه با حضرت علی سخن می گفت: علی جان، من باید از مکه خارج شوم. قریشیان قصد کشتن مرا دارند. تو در بستر من بخواب خود را بپوشان تا آنان به خروج من از خانه پی نبرند. من باید به یثرب بروم.
آنگاه پیامبر با علی خداحافظی کرد، ضمن خواندن آیات آغازین سوره یس از خانه خارج شد و از میان دشمنان عبور کرد. هیچ کدام متوجه خروج او نشدند. خداوند بر چشمان آنان پرده ای افکنده بود. رسول خدا در راه به ابوبکر برخورد و او با آن حضرت همراه شد. پیامبر به جای اینکه به سمت شمال، که راه یثرب از آن سو بود، برود راه جنوب پیش گرفت و به غار ثور وارد شد. این غار در کوههای جنوبی مکه قرار داشت و توجه کسی را به خود جلب نمی کرد.
از سوی دیگر، حضرت علی در بستر مبارک پیامبر خوابید. صبحگاهان دشمنان با شمشیرهای آخته به خانه پیامبر هجوم بردند و چون روانداز را کنار زدند، با حضرت علی رو به رو شدند. یکی از آنان با عصبانیت به علی گفت: محمد کجاست؟
مگر او را به من سپردید که از من می طلبید؟
سران قریش برای یافتن پیامبر دست به کار شدند. گروهی را برای تفتیش قسمت های شمالی مکه فرستادند، اما آنان ناکام بازگشتند. شخصی به نام ابوکرز که در شناسایی رد پای افراد مهارت داشت، را به کار گرفتند و عده ای را با او همراه ساختند. ابوکرز سمت جنوب مکه حرکت کرد و رد پای پیامبر اکرم و همراهش را تا غار ثور تعقیب کرد; اما وقتی به دهانه غار رسید، ایستاد و با تعجب به منظره مقابل چشمش خیره شد. ورودی غار را با تارهای عنکبوت پوشیده شده بود و کبوتری در داخل غار لانه ساخته، مشغول استراحت بود. یکی از همراهان پرسید: چه شده ابوکرز، محمد را نیافتی؟
- نمی دانم; رد پا تا جلوی غار ادامه دارد، اما اینجا محو می شود! این تار عنکبوت و کبوتر نشان می دهد کسی وارد غار نشده است. شاید او به آسمان رفته باشد، بهتر است از اینجا برویم.
وقتی مشرکان مشغول صحبت بودند، ترس وجود ابوبکر را فرا گرفت; اما پیامبر وی را دلداری داد و گفت: نترس خدا با ماست.
از سوی دیگر، حضرت علی در بستر مبارک پیامبر خوابید. صبحگاهان دشمنان با شمشیرهای آخته به خانه پیامبر هجوم بردند و چون روانداز راکنار زدند، با حضرت علی روبه رو شدند.
پیامبر سه روزدر غار ثور ماند. در این مدت تنها حضرت علی، هند بن ابی هاله فرزند خدیجه، عبدالله پسر ابوبکر و عامر غلام ابوبکر از جایگاه آن حضرت اطلاع داشتند.
آنان شبها به غار ثور می رفتند و اخبار شهر را به پیامبر گزارش می دادند.
در یکی از این شبها، که علی و هند نزد آن حضرت بودند، پیامبر خطاب به علی فرمود: علی جان، برای ما شترانی فراهم کن قصد داریم سمت یثرب برویم. بعد از رفتن ما، در روشنایی روز، در جایی که همگان تو را ببینند بایست و با صدای رسا اعلام کن که، هر کس پیش محمد امانتی دارد یا از او طلبکار است برای دریافت آن نزد من بیاید. وقتی امانات و طلب مردم را پرداختی، راه یثرب را در پیش گیر و به ما بپیوند. فاطمه ها را نیز همراه بیاور و اگر فردی از بنی هاشم مایل به مهاجرت بود، مقدمات سفرش را فراهم کن. اکنون به تو می گویم که از این پس هیچ آسیبی نخواهی دید.
در غروب شب چهارم، شتران را، همراه مردی به نام عبدالله، سمت غار فرستاد. عبدالله مسلمان نبود، اما مردی امین بود. پیامبر و همراهش با شنیدن صدای نعره شتران از غار خارج شدند. اکنون کاروان چهارنفره آماده حرکت بود. عبدالله، ساربان و راهنمای گروه، پیشاپیش حرکت کرد.
پس از وی پیامبر،سپس ابوبکر در پی او غلامش عامر رهسپار شدند. عبدالله آن کاروان کوچک را از طرف پایین مکه و روی خط ساحلی سمت مدینه هدایت کرد. در سمت چپ آنها، در دور دست، دریای سرخ دیده می شد. آنان در راه به واحه قدید رسیدند. در آنجا چند خیمه کوچک و بزرگ دیده می شد پیامبر و همراهانش از شترها پیاده شدند. پیرزنی به نام ام معبد خزائی از خیمه ای بیرون آمد و گفت:
بفرمایید، خوش آمدید.
پیامبر سلام کرد و وارد خیمه شد. به تیرک چوبی گوسفند لاغری بسته شده بود که از شدت ناتوانی نمی توانست همراه گله به صحرا برود. پیامبر به گوسفند اشاره کرد و فرمود:
ام معبد، آیا این گوسفند شیر دارد؟
نحیف تر از آن است که شیر بدهد.
پیامبر سمت گوسفند رفت، نام خدا را به زبان آورد و چنین دعا کرد: خدایا این گوسفند را بر این زن مبارک گردان.
آنگاه به ام معبد اشاره کرد و فرمود: ام معبد، برایم بادیه ای بیاور.
پیامبر گوسفند را دوشید. ابتدا ظرف شیر را به ام معبد داد تا از آن بیاشامد سپس به همراهان داد و سرانجام خود آشامید و با خنده گفت: در هر جمعی، باید ساقی پس از همه بنوشد.
در پایان بار دیگر گوسفند را دوشید، ظرف شیر را نزد ام معبد نهاد، سپس آماده حرکت شد. ام معبد از خیمه بیرون آمد و دور شدن آنان را نظاره کرد. شترها آرام آرام دور شدند. ام معبد گوسفند را نوازش کرد و گفت: از صورتش نور می بارید. دیدی چه صدای گرمی داشت. او مرد خدا بود روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول مهاجران به دروازه یثرب نزدیک شدند، جوانی که بر فراز یکی از درختان نخل محله قبا دست را سایبان دیده ساخته بود و بیابان را زیر نظر داشت، از شوق فریادی کشید: چهار سوار به این سو می آیند.
2/4/1376عبدالوهابی -