- رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمود بسیار یاد کردن خدا و بر من «صلوات» فرستادن، موجب برطرف شدن فقر می شود.(شرح الصلوات اردکانی، ص 76)
با توجه به روایت فوق، داستان زیر را تقدیم می دارم. توصیه می کنم که قبل از مطالعه به نکات زیر توجه نمایید:
1 ـ شکی نیست که «اذکار» خواصّ و فوایدی بسیار دارد. طبق روایات رسیده از معصومین علیهم السلام ، ذکر «صلوات» نیز چنین است. یکی از فواید آن، رهایی از فقر و تنگدستی است. ناگفته پیداست که: نتیجه بخشیدن آن، شرایطی دارد. یکی از شرایط آن، چگونگی حالت های روحی، نفسی و معنوی انسان است. با این بیان، ذکر شخصی به ثمر می رسد که قبلاً زمینه لازم را فراهم کرده باشد. به عبارت دیگر، نباید توقع داشت که بدون ایجاد زمینه، تکرار اذکار به نتیجه مطلوب برسد.
2 ـ به ثمر رسیدن ذکرها، در سایه تلاش وجدّیّت انسان است. به عبارت دیگر، به نتیجه رسیدن آنها با تنبلی و تن پروری منافات دارد و نباید از تلاش و کوشش در کسب معاش دست کشید و با تکرار اذکار، به کنجی نشست و به امید این که خداوند، روزی مان را می رساند؛ از کار و تلاش دست برداشت.
خواب و خوراکی نداشت. مادام که سرو وضع زن و بچه هایش به خاطرش می آمد؛ آشفته و غمناک می شد. ظاهر رنجور و گونه های ترک برداشته آنها، آزارش می داد. همین طور شکوه های بی وقفه همسرش که خواب و خیالش را ربوده بود.
آن روز، مثل همیشه، درب چوبی حیاط را به هم زد. راه کوچه باریک محله را در پیش گرفت. نمی دانست کجا می رود؟ ولی گام هایش بسی بلند و کشیده بود. گاهی به اطرافش چشم می دوخت تا شاید مشکل گشایی بیابد. از چند کوچه باریک و کم عرض گذشت. به چهارراهی نزدیک شد که معمولاً از جمعیت موج می زد. در آن سوی چهار راه، مسجدی قرار داشت. هرچند ظاهرش ساده و کوچک بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالی نبود. گاهی واعظی به منبر می رفت و به پند و اندرز مردم می پرداخت. آن روز نیز واعظی بر فراز منبر، در حال سخنرانی بود. جمعیتی گرد آمده بودند و به سخنان او گوش می کردند. «سعید» نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانی، پیرامون فقر و راه های خلاصی از آن سخن می گفت. بیان شیرین و رسایی داشت. چیزی نگذشت که سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیکی می کرد. به نظرش رسید که روحانی، او را می شناسد و حرف های دلش را بازگو می کند. ولی این طور نبود؛ سخنان روحانی، حرفِ دل بسیاری از مردم بود. او در بخشی از سخنانش گفت:
«در فرستادن صلوات، کوتاهی نکنید. زیرا اگر توانگر صلوات بفرستد، مالش برکت می یابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزی اش را می فرستد.»
این سخن گرچه برای سعید تازگی داشت، ولی به نظرش آسان بود. از خودش پرسید:
پس تا حالا چرا به این راه ساده، فکر نکرده بودم؟!
سخنان روحانی تمام شد، اما فریادهای هماهنگ «صلوات» تمامی نداشت. صلوات ها، رسا و پی درپی بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلی ها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت. لبهایش می جنبید. لحظه ای زمزمه اش قطع نمی شد. مثل این که صلوات، آن سوی لبهایش پنهان شده بود.
سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانی از دل و ذهنش بیرون نمی رفت:
... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزی اش را می فرستد.
از خانه بیرون شد. همچنان چهره ارغوانی و گرسنه بچه ها، نگرانش ساخته بود. اتفاقاً عبورش به «خرابه ای» افتاد. مکان ترسناکی بود. گویی در و دیوارهایش با انسان سخن می گفت. سخن از گذشته های دور؛ سخن از آنهایی که آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگ ها و خاک های تلنبار شده کف خرابه، راه رفتن را مشکل ساخته بود. اضطراب خفیفی، وجود سعید را فرا گرفت. لحظه ای در خودش فرو رفت. سنگی به پایش اصابت کرد. اوّل لرزید و بعد، کمی احساس درد کرد. چیزی به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه کرد. چشمش به سنگی افتاد که در حال غَلت خوردن بود؛ و بعد «سفال» خاکی رنگ، توجه اش را جلب کرد. حسّ کنجکاوی اش بیدار شده بود. گامی به عقب برگشت. از فاصله کمتر، چشم دوخت. بخشی از یک ظرف قدیمی به چشمش افتاد. به آرامی خاک ها را کنار زد و بعد کوزه کوچکی از دل خاک، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند می زد. احساس تشنگی می کرد. لب های خشکیده اش تکان می خورد. خاک های سطح کوزه را فوت کرد. قشنگ و زیبا بود. دهان کوزه با گِل بسته شده بود. گِل های دهان کوزه را بیرون آورد. به آرامی دهان آن را به سمت پایین قرار داد. صدای شادی آوری در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سکه های طلا بود. نور طلایی رنگ سکه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیال آور می نمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود. لحظاتی مات و مبهوت به سکه ها نگاه کرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازی گرفته بودند. به فکر فرو رفت. در عالم گذشته اش غرق شد. بار دیگر اوضاع نا به سامان خانواده اش، خاطرش را آشفته کرد. از این که نتوانسته بود شکم بچه هایش را سیر کند، غصّه می خورد؛ از این که در مقابل تقاضاهای آنها چاره ای جز سکوت نداشت، زجر می کشید.
به خود آمد. چشمش به سکه ها افتاد. لبخند شیرین، روی لب های خشکیده اش، گُل کرد. سکه هایی را که روی زمین افتاده بود، جمع کرد و داخل کوزه انداخت. کوزه را به سینه اش چسباند. در حالی که صورتش را به آسمان بلند کرده بود؛ لحظه ای چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع کرد به راه رفتن. چند گامی بیش نرفته بود که به یاد سخنان آن روحانی افتاد:
... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزی اش را می فرستد.
گام هایش سست شد. کم کم از حرکت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهی قرار گرفته بود؛ دو راهی که یک راه آن به فقر دائمی منتهی می شد و راه دیگرش به بهره مند شدن از آن گنج خدادادی. اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد:
وعده روزی من، از آسمان است؛ روزی زمینی را نمی خواهم.
برگشت. کوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگی که به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه کرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتی دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روی حصیر کهنه اتاقش، رها کرد و بار دیگر در فکر عمیق فرو رفت.
ـ این بار هم که با دست خالی برگشتی؟!
این، صدای همسرش بود که رشته افکارش را پاره کرد. در حالی که لبخندی به لب هایش کاشته شده بود؛ همه چیز را برای همسرش تعریف کرد. همسرش که تحمل شنیدن سخنان او را نداشت، پرسید:
کجاست؟ چرا نیاوردی؟!
ـ نخواستم.
ـ نخواستی؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمی بینی؟ اگر تو نمی خواهی، گناه ما چیست؟ گناه این بچه های معصوم...؟
ـ مطمئنّم که خداوند روزی ام را از آسمان می فرستد.
ـ از آسمان؟! آن را کجا گذاشتی؟
ـ همان جا، سرجایش؛ زیر همان سنگِ وسطِ خرابه.
در آن لحظه، همسایه اش ـ که مرد یهودی بودـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعید و همسرش گوش می کرد. بعد از شنیدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فوری خودش را به آن خرابه رساند. سنگی در وسط خرابه، سینه به خاک فرو برده بود. به سنگ نزدیک شد. به آرامی آن را کنار زد. کوزه، برق نگاهش را دزدید. بی صبرانه سنگ را از دل خاک بیرون آورد. تا آن لحظه هزاران فکر و خیال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو کرده بود. خیالاتی که تنها با سکه های داخل کوزه به ثمر می رسید. او حق داشت که به هیچ چیز فکر نکند جز آن کوزه و سکه های داخلش. کوزه را برداشت و یک راست خودش را به خانه اش رساند. به تندی درِ کوزه را باز کرد. بی صبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسی توأم با اضطراب، در تنش دوید. موجودات شبیه مار و عقرب، توجه اش را جلب کرد. بیشتر دقت کرد. درست بود؛ عقرب های سیاه و زرد رنگ طول و عرض کوزه را می پیمودند. درِ کوزه را بست. احساس تنفّری نسبت به کوزه پیدا کرده بود. به فکر فرو رفت. همان جا، کینه ای نسبت به سعید در دلش کاشته شد. در حالی که از چهره اش شرارت می بارید، رو به همسرش کرد و گفت:
حتماً می دانسته که کوزه پر از مار و عقرب است. وقتی فهمیده که من در پشت بام خانه به حرف های او و همسرش گوش می کنم؛ با حرف های دروغش، مرا گمراه کرد و گرفتار این مار و عقرب های کشنده نمود. جواب دشمنی اش را خواهم داد. جوابی که هرگز فراموش نکند!
سعید نشسته بود. همسرش به قیافه متفکّرانه او نگاه می کرد. از این که شوهرش آن همه سکه طلا را رها کرده بود، عصبانی بود. گاهی با سخنان طنزگونه و نیش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار می داد. چگونه می توانست باور کند که مردش با آن همه فقر، آن همه سکه طلا را رها کرده است؟! بار دیگر به شوهرش نگاه کرد. او همچنان به سینه دیوار چسبیده بود. زیر لب، چیزی می خواند. زن که حوصله اش تمام شده بود، گفت:
منتظری که خدا روزی ات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بیرون، یک کاری کن.
سعید دنبال جمله ای می گشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چیزی نگفته بود که صدای عجیبی در اتاق پیچید. صدا برای سعید آشنا بود. همان صدای جذّابی که در خرابه شنیده بود. به سقف اتاق نگاه کرد. از «روزنه» کوچک سقف اتاقش، بارانی از سکه می بارید. حالت عجیبی پیدا کرده بود. خوشحالی توأم با حیرت، آب دهانش را خشکانده بود. صدایش در اتاق پیچید:
خدایا! شکرت، شکرت. نگاه کن،نگاه کن، خداوند روزی مان را ازآسمان فرستاده است.
همسرش که باورش نمی شد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانی به جمع کردن سکه ها پرداخت. صدای گفت و گوی سعید و همسرش به گوش همسایه یهودی اش رسید. او به خودش شک کرد. دست نگه داشت. کوزه را بالا کشید. از دهان کوچک کوزه، نگاهش را گذراند. عقرب های باقی مانده، همچنان به یکدیگر تنه می زدند و از سر و کول هم بالا و پایین می رفتند. به سعید و همسرش زهرخندی نثار کرد و بار دیگر کوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه کرد. همزمان صدای سعید بلند شد:
بازهم سکه، سکه. خدایا... خدایا...!
برشگفتی مرد یهودی افزوده شده بود. به نظرش رسید که سعید و همسرش، عقلشان را از دست داده اند. برای این که مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعید، نزدیک کرد. و بعد با احتیاط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمی شد. آنچه ریخته بود، سکه بود. سکه هایی که با رنگ زرد و فریبنده در کف دستان آن دو موج می زدند و «جرنگ، جرنگ» صدا می کردند. با خودش گفت:
حتماً من اشتباه کرده بودم!
و ادامه داد:
نه! نه! من اشتباه نکرده بودم؛ هرچه بود، مار و عقرب بود.
از خودش پرسید:
پس چه اتفاقی افتاده است؟
لحظه ای به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه اندیشیدن، به راز قضیه پی برد. دانست که این، سرّی از اسرار غیبی است. سرّی که به دست خداوند به ثمر رسیده است. سعید را به پشت بام دعوت کرد. وقتی سعید، خودش را به آن جا رساند، مرد یهودی خودش را روی قدم های او انداخت. هماندم صدایش که با گریه شوق توأم بود؛ در فضا پیچید:
«اشهد ان لا اله الاّ اللّه؛ اشهد انّ محمّداً رسولُ اللّه.»
سعید نیز گیج شده بود. می دانست که باران سکه از برکات «صلوات» است. ولی نمی دانست که مسلمان شدن یک نفر یهودی نیز از دیگر برکات آن می باشد. یک بار دیگر به مرد تازه مسلمان نگاه کرد و سکه های کف اتاق را در ذهنش تداعی نمود. ناخود آگاه بر زبانش جاری شد:
«اللّهمّ صلّ علیمحمّدوآل محمّد!»*
* ر.ک: شرح الصلوات، احمدبن محمدالحسینی الاردکانی، ص 77 و گنجینه نور و برکت ختم صلوات، انتشارات مسجد مقدس جمکران، ص 65.