مقدمه
مجموعه پیش رو شامل فرازهایی مختصر و مفید از زندگی سراسر نور و رحمت پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه وآله است در این باره ذکر چند نکته را ضروری می دانم:
1. هر چند انتخاب شیوه مصاحبه و گفت وگو، کاری جدید و جذاب به نظر می رسد، اما دقت سنجی ها و تاملات خاص خود را نیز می طلبد از همین رو از همان روزهای آغازینِ کار، ضمن یاری جستن از خداوند متعال و توسل به نبی مکرم اسلام ، کلیّات طرح را با چند تن از بزرگان حوزه و دانشگاه مطرح نموده و پس از موافقت آن ها، تحقیق و فعالیت را آغاز کردیم.
2. تلاش کردیم پرسش ها به گونه ای طرح شود که مخاطب با خواندن آن، برای آگاهی و دانستن بیش تر، ترغیب شده و ماندگاریِ بیش تری در اذهان داشته باشد.
3. کوشیده ایم از فراز و نشیب زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله، آن چه را که قطعی و از ضروریات زندگی ایشان بوده، ارائه نماییم تا جنبه عمومیّت بیشتری داشته و در همه زمان ها راه گشا و کارآمد باشد.
4. سعی نمودیم پاسخ هایی که برای پرسش ها انتخاب می کنیم، تا حدودی جامع باشد و گفته ها و رفتارهای شبهه برانگیز، همراه با توجیه باشند.
5. پاسخ همه سؤالات، از منابع معتبر دینی آمده است.
اشاره
مدت ها در پی فرصتی بودیم تا با برترین مخلوق خداوند و بهترینِ انسان هستی سخن بگوییم. مردی که سرآمد همه انبیا، عصاره آفرینش و مراد الهی است؛ محمد امین، رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم.
سال پیامبراعظم صلی الله علیه وآله بهانه ای شد تا با رسول خوبی ها گفت وگویی صمیمی داشته باشیم و از نزدیک با زوایای آشکار و پنهان زندگی حضرتش بیشتر آشنا شویم. اما بهتر دیدیم ابتدا ایشان را معرفی کنیم و سپس دیدگاه هایشان او را درباره موضوعات مختلف جویا شویم.
وقتی بر او وارد می شوی، جز وقار و بزرگی چیز دیگری نمی بینی؛ عجیب، مهرش به دلت می افتد. صورتش بسیار درخشان و سفید، چشمانی درشت و مشکی، ابروانی سیاه، باریک و پیوسته و مژگانی بلند دارد. گونه هایش برجسته و پیشانی اش بلند و اندکی متمایل به جلو و بینی اش کشیده است. محاسنش پرپشت و پر موست، اما شاربش پر پشت و کوتاه. دندان هایش سفید و از هم جدا و دارای چانه ای کوتاه و متناسب است. نه خیلی لاغر است و نه خیلی چاق. دارای شانه هایی پهن و مفاصلی کشیده و اعضا و اندامی متناسب است.
بندِ دستان مبارکش پهن و بازوانی بلند دارد. کف دستش فراخ و مانند دست عطاران خوشبو و معطر است. استخوان های دست و پایش قلمی و کشیده است. ساق پایش متناسب و کم گوشت است. به طور کلی اعضای او سخت و محکم است، نه بلند و نه کوتاه.
هنگام رضایت و شادی، رخساره شریفش مانند آیینه ای می درخشد و وقتی می خندد، دندان هایش چون دانه های تگرگ نمایانند، اما خیلی زود زیر لب هایش پنهان می شوند. قطره های عرقش مانند مروارید غلطان و بویش از بوی مشک بهتر است. در راه رفتن، محکم و آهسته گام برمی دارد و هنگام حرکت، جلوی خود را نگاه می کند. نگاه او بیشتر اوقات به زمین است تا به آسمان و اگر بخواهد به طرف جلو یا پشت سر خود نگاه کند، با همه بدن خود بر می گردد. به هیچ کس خیره خیره نگاه نمی کند و با هر کسی روبه رو شود، اوست که ابتدا سلام می کند. محمد صلی الله علیه وآله وسلم، سایه ندارد و اگر در روز حرکت کند، ابری بر او سایه می اندازد. اگر از جایی عبور کند، شمیم عطرش، فضا را معطّر می سازد.
این بار او بر ما وارد شده است. مانند همیشه او زودتر از ما سلام می کند و ما هم پاسخ می گوییم. با نگاه جذّاب و نافذش، با مهربانی پذیرای حضور ماست. حضرتش با تأمل به پرسش های ما گوش می دهد و به آرامی لب به سخن می گشاید. پاسخ های او دقیق، متین، جامع و مختصر و مفید است.
مصاحبه صمیمی ما را با ایشان می خوانید:
از تولد تا نوجوانی
با سپاس از این که افتخار دادید، دعوت ما را پذیرفتید. جسارتاً اجازه بفرمایید اولین سؤال ما از حضرت عالی این باشد که خودتان را معرفی بفرمایید و این که در چه سالی و کجا متولد شده اید؟
خواهش می کنم؛ نامم محمّد و احمد است. لقبم مصطفی و کنیه ام ابوالقاسم است. بیش تر مرا محمّد یا رسول اللّه صدا می کنند. در سال عام الفیل - سالی که ابرهه قصد خراب کردن کعبه را داشت، یعنی 570 میلادی - و هفدهم ربیع الاول در شهر مکّه به دنیا آمدم.
گویا شما نام های بسیاری دارید. ممکن است دلیل آن را بفرمایید؟
بله، اتفاقاً این سؤال را بسیار از من پرسیده اند. پاسخی را که به دیگران داده ام به شما هم می دهم: علاوه بر محمد، احمد و ابوالقاسم، مرا بشیر، نذیر و داعی نیز خطاب می کردند. «محمد» به دلیل ستوده بودنم در زمین و «احمد» به دلیل ستوده بودنم در آسمان است. به من «داعی» می گویند، چون مردم را به دین پروردگار دعوت می کنم و «نذیر» می گویند چون هر کس نافرمانی ام کند به آتش بیم می دهم. بشیر هم یعنی هر کس اطاعتم کند به بهشت بشارت می دهم.
می گویند وقتی شما به دنیا آمدید، اتفاقات عجیبی رخ داد. مثل خشک شدن دریاچه ساوه یا ... آیا درست است؟
بله، هنگام تولدم چند حادثه دیگر هم رخ داد؛ ایوان کسری شکافت و چند کنگره آن فرو ریخت. آتشکده فارس خاموش شد. بت های مکه سرنگون شدند. انوشیروان و موبدان خواب های وحشتناک دیدند. نوری از وجودم به آسمان بلند شد که شعاع وسیعی را روشن کرد. در همان لحظه به این ذکر مشغول بودم: اللّه أکبر و الحمد للّه کثیراً و سبحان اللّه بکره و أصیلاً.
چه کسی نام محمّد را برایتان برگزید؟
روز هفتم ولادتم بود که پدر بزرگم عبدالمطلب، این نام را برایم انتخاب کرد. او فردی صالح و سرشناس بود و قبل از آن که دستوری از اسلام بیاید، از بت پرستی و می گساری و رباخواری و آدم کشی بی زار بود.
یعنی پدر و مادر شما درباره اسمتان نظری نداشتند؟
پدرم پیش از تولدم، از دنیا رفت. و چون پدربزرگم عبدالمطلب، بزرگ خاندان بود، مادرم نظر او را قبول داشت. البته بگویم که پدربزرگم نام «محمّد» و مادرم، «احمد» را برایم انتخاب کرد.
چند سال با مادرتان زندگی کردید؟
شش ساله بودم، که مادرم تصمیم گرفت به مدینه برود تا ضمن دیدن دایی هایش، به زیارت مزار پدرم عبداللّه نیز مشرّف شود. وقتی از مدینه برمی گشتیم، مادرم بین راه در محله ابواء، مریض شد و از دنیا رفت و در همان جا به خاک سپرده شد.
بعد از آن چه کسی سرپرستی شما را به عهده گرفت؟
پدربزرگم عبدالمطلب.
رفتار ایشان با شما چگونه بود؟
بعد از وفات مادرم فقط دو سال تحت سرپرستی ایشان بودم و متاسفانه خاطرات زیادی از آن زمان به یاد ندارم. همان طور که گفتم، او مرد بسیار شریف و متدیّنی بود و از گناهان و زشت کاری های مردم جاهلیّت مبرّا بود.
در زندگی شما بانویی به نام «حلیمه سعدیه» هم وجود دارد. این زن، چه نقشی در زندگی شما داشت؟
من از مادرم شیر زیادی نخوردم. به همین خاطر چهار ماه از ثوبیه - کنیز ابولهب - که عمویم حمزه را شیر داده بود، شیر خوردم. اما پس از آن به دایه ای به نام حلیمه سعدیه که از قبیله بنی سعد بود سپرده شدم.
معمولاً دایه ها بیرون شهرها زندگی می کردند، تا کودکان در هوای صحرا رشد کنند و استخوان بندی محکم تری داشته باشند. علاوه بر این، آن زمان در مکه بیماریِ وبا آمده بود و زندگی در داخل شهر برای کودکان خطرناک بود. بچه ها در بیابان، زبان عربی را بهتر و به اصطلاح فصیح و دست نخورده یاد می گرفتند. به همین خاطر پنج سالی که در کنار حلیمه سعدیه بودم، در مکه زندگی نمی کردم. او مرا چند وقت یک بار به مکه می آورد تا بستگانم را ببینم. بعد از همین پنج سال بود که با مادرم به مدینه رفتیم که در بازگشت، مادرم از دنیا رفت.
ظاهرا هشت ساله بودید که پدر بزرگتان را از دست دادید. حتماً دوران سختی را پشت سر گذاشتید. اندکی هم از آن زمان برایمان بگویید
آری، کودکی ام با مشکلات و ناراحتی های بسیاری همراه شد، اما دل خوش بودم که پدربزرگ خوبی دارم اما او را نیز در هشت سالگی از دست دادم. او وصیت کرد که مرا به دست عمویم ابوطالب بسپارند تا در کنار او و همسر مهربانش فاطمه بنت اسد زندگی کنم. فاطمه در حق من مادری کرد. اگر حتی بچه هایش گرسنه می ماندند، نمی گذاشت طعم گرسنگی را بچشم. در تمیزی و نظافتم بسیار کوشا بود. راستی که هم چون مادرم بود.
دوران جوانی و ازدواج
اولین سفر خود را در چند سالگی تجربه کردید؟
دوازده ساله بودم که با عمویم ابوطالب، به سفر شام رفتم. او هر سال با کاروان تجاری به سفر شام می رفت.
از آن سفر خاطره ای به یاد دارید؟
بله، در آن سفر به محلی به نام «بصری» رسیدیم. در آن جا راهبی به نام «بحیراء» زندگی می کرد. از وقتی به آن جا وارد شده بودیم، او مرا زیر نظر داشت و یک سره به من می نگریست، و بعد هم به عمویم گفت: کودک شما آینده درخشانی دارد. او همان پیامبر موعود در تورات و انجیل است. گفته بود تمام خصوصیاتی که درباره پیامبرِ پس از مسیح علیه السلام در کتاب های دینی خوانده، در من وجود دارد. به خاطر همین به عمویم توصیه کرد تا مرا از مردم پنهان کند. مخصوصاً از یهودیان که اگر مرا بشناسند، در قتلم درنگ نمی کنند. به همین خاطر ابوطالب از ادامه سفر منصرف شد و با من به مکه بازگشت.
می گویند جوانی بهار زندگی است. از جوانی تان بگویید.
در جوانی، عمده فعالیتم چوپانی و بعد از آن تجارت بود. درباره شبانی باید بگویم که تمام پیامبران، پیش از آن که به مقام نبوّت برسند، مدتی چوپانی کرده اند... من مدتی گوسفندان اهل مکه را در سرزمین قراریط شبانی می کردم.
کار تجارت هم پیشنهاد عمویم ابوطالب بود. آن زمان خدیجه، زنی از بازرگانان قریش بود که به دنبال مردی امین می گشت تا نمایندگی او را در کاروان بازرگانی قریش بر عهده گیرد و در شام به تجارت بپردازد. عمویم به من پیشنهاد داد تا با خدیجه همکاری کنم. البته من این پیشنهاد را قبول نکردم تا این که خود خدیجه کسی را دنبال من فرستاد و گفت: به دلیل امانت داری و صداقت و راستگویی ات، مزد تو را دو برابر دیگران می دهم. من هم به صورت مضاربه و شراکتی وارد کار تجارت شدم.
و این دومین سفر شما به شام بود.
بله همین طور است.
از نتایج این سفر بگویید.
مهم ترین ره آورد آن، فراهم شدن زمینه های ازدواج من با خدیجه علیهاالسلام بود. او مجذوب رفتار و تقوی و پاکدامنی من شده بود. البته او بسیار ارجمندتر از آن است که فکرش را بکنید. خدیجه از زنان با فضیلت بهشت است. او نخستین زنی بود که به من ایمان آورد. به همین خاطر نمی توان گفت که خدیجه به خاطر مادیّات و تجارت با من ازدواج کرد، بلکه ارزش های معنوی، مهم ترین انگیزه او برای ازدواج با من بود. او وقتی خاطرات سفر به شام را از زبان همراهانم شنید، مجذوب شخصیّت من شد. او از دانشمندان یهود، درباره مسأله نبوّتم شنیده بود. هم چنین خوابی دیده بود؛ به این مضمون که خورشیدی در بالای مکه قرار دارد و ناگهان در خانه او فرود می آید. تعبیرکنندگان گفته بودند که با مرد بزرگی ازدواج می کنی. مجموعه این رخدادها، انگیزه ای شد تا خدیجه به من پیشنهاد ازدواج بدهد.
یعنی ایشان از شما خواستگاری کردند؟!
آری، مگر چه مانعی دارد؟! او به من پیشنهاد ازدواج داد، من هم با عموهایم مشورت کردم. آنان نیز موافقت کردند.
آن موقع چند سال داشتید؟
بیست و پنج سال.
و خدیجه؟
چهل سال!
یعنی ایشان تا چهل سالگی ازدواج نکرده بود؟
خیر، او دو بار قبل از من ازدواج کرده بود که هر دو بار، شوهرانش از دنیا رفته بودند.
این فاصله سنّی ، مسأله ساز نبود؟ مردم چیزی نمی گفتند؟
نه، مهم تناسب و شأنیت خانوادگی و اصل و نَسَب افراد است. صداقت، امانت داری و پاکدامنی، از خدیجه شخصیّتی جذّاب ساخته بود. در عین حال که بزرگان و ثروتمندان قریش هم به دلیل موقعیت اجتماعی خاندان ما، به من پیشنهاد ازدواج با دخترانشان را داده بودند، اما بهتر از خدیجه کسی را نیافتم.
ابوطالب عمویم، در مجلس عروسی گفته بود:«برادر زاده من محمّدبن عبد اللّه با هر مردی از قریش موازنه و مقایسه شود، بر او در فضائل اخلاقی برتری دارد. اگر چه از هرگونه ثروتی محروم است، ولی ثروت، سایه ای است رفتنی و اصل و نسب چیزی است ماندنی». از سوی خانواده خدیجه هم ورقه بن نوفل گفت: «کسی از قریش منکر فضائل محمّد و خاندانش نیست. ما از صمیم دل می خواهیم دست به ریسمان شرافت بزنیم».16
مهریه حضرت خدیجه را چه قرار دادید؟
با مشورت عموهایم چهارصد دینار یا بیست شتر.
از ایشان چند فرزند دارید؟
خداوند به من هفت فرزند عطا فرمود. سه پسر به نام های قاسم، عبداللّه و ابراهیم، و چهار دختر به نام های رقیّه، زینب، امّ کلثوم و فاطمه . غیر از ابراهیم که مادرش ماریه بود، شش فرزند دیگرم همه از خدیجه بودند. پسرانم قبل از بعثت از دنیا رفتند، اما دخترانم همگی دوران نبوّتم را درک کردند.
ظاهراً یک پسرخوانده هم داشته اید؟
اگر منظورتان زیدبن حارثه است، بله؛ او برادرزاده خدیجه بود. در موقع ازدواجم با خدیجه ، او را به عمّه اش بخشیدند و او هم زید را به من بخشید. یعنی خدمتکارِ من شد. پس از مدتی که پدرش سراغ او آمد، به زید گفتم اگر می خواهی بروی، برو. اما او نرفت و پیش من ماند. من هم از آن به بعد او را پسرخوانده خودم نامیدم.19
درباره دخترتان حضرت زهرا سلام الله علیها بگویید.
او نور دیده و میوه دل من است. فاطمه پاره تن من است و هرکس او را خشنود سازد، مرا خشنود کرده و هر که او را آزار دهد مرا آزرده است. فاطمه عزیزترین فرد برای من است.
و درباره حضرت خدیجه؟
بهتر از او نصیب من نگشته است. او هنگامی به من ایمان آورد که سراسر مردم در کفر و شرک به سر می بردند. او اموال و ثروت خود را در سخت ترین مواقع در اختیار من نهاد. خداوند از او فرزندانی نصیبم نمود که به دیگر همسرانم نداد.22 حتی به خاطر شدت علاقه ای که به خدیجه داشتم، به دوستان او هم عنایت داشتم و اگر گوسفندی قربانی می کردم، سهمی هم برای دوستان خدیجه می فرستادم. من بسیار به یاد او بودم.23
ممکن است بفرمایید که چگونه با علی علیه السلام آشنا شدید؟
در یکی از سال ها که قحطی، مکه را در بر گرفته بود، تصمیم گرفتم به عمویم ابوطالب خدمتی کنم. به همین خاطر با عباس، عموی دیگرم مطلب را در میان گذاشتم و بنا شد هر کدام از ما، یکی از فرزندان ابوطالب را به خانه ببریم. به همین خاطر من علی علیه السلام را انتخاب کردم و عمویم نیز جعفر را به خانه خود برد.
یعنی به طور اتفاقی سرپرستی علی علیه السلام به شما سپرده شد؟
نه، بلکه من همان را برگزیدم که خدا برایم برگزیده بود. هدفم این بود که علی در دامن من تربیت شود. او هر روز از اخلاق من چیزی می آموخت.