شناسه : ۳۵۹۵۲۷ - یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۰۱
آغاز رسالت
ز بحر کرم پاکْ پروردگاربر او کرد دُرِّ نبوت نثار
ندای نبوت
چو سال نبی شد به سر حدّ چل |
ندای نبوّت زد از مُلکِ دل |
ز باغِ سعادت درخت امید |
فرستادش از بارِ دولت نوید |
به چرخ خرد آفتابِ مهی |
ز انوارِ او یافت نور بهی |
ز بحر کرم پاکْ پروردگاربر او کرد دُرِّ نبوت نثار
ز دیوان شاهنشه بی زوالنوشتند منشور بر انتقال
نهادند از ختم مُهری بر اودو عالم از آن گشت پُر رنگ و بو
چنان بودی آیین اهل عربکه هر سال چندی به ماهِ رجب
برفتی کسی کو بُدی سروریبه جایی که گفتند کوه حری
نشستی بر آن کوه بسته دو لبپرستش شمردی مر آن را عرب
به مکّه کسی را که بُد مایه بیشبر آن کوه جا ساختی بهر خویش
پیمبر بدان جا شدی بیشترنشستی بر آن کُه خدیوِ بشر
مجاور شدی اندر او چندگاهبراین گونه بودیش آیین و راه
* * *
چو هنگام وحی آمد از کردگار |
رسالت بر او خواست کرد آشکار |
ز ماه ربیعِ نخستین مدام |
به شش ماه تا نصفِ ماه صیام |
به بیداری و خواب جبرئیل را |
رساننده وحی و تنزیل را |
بدیدی سرش رفته بر آسمان |
دو پا بر زمین نه در خورد آن |
ز هر چیز بودی به کوه و به دشت |
شنیدی بر این گونه چون برگذشت |
«سلامٌ علیک ای رسول خدا |
رسالت ز حقّ باد فرّخ ترا» |
آمدن نزد خدیجه
به نزد خدیجه از آن کوهسار |
بیامد بر او کرد راز آشکار |
که: «دیوانه خواهم شدن ناگهان |
چو چیزی عجب بینم اندر جهان» |
خدیجه بپرسید و او باز گفت |
سخن هر چه بودش ازین در نهفت |
خدیجه بدو گفت: «اندُه مدار |
که ضایع نگرداندت کردگار |
که با این چنین خُلق و این خویِ پاک |
نبوده ست مثل تو بر روی خاک |
ندارد روا کردگار بلند |
که آید ز دیوان به رویت گزند |
چو بینی از آن گونه چیزی دگر |
مرا آگهی ده از آن در به در» |
چو جبریل خود را به سیّد نمود |
پیمبر به جفتِ گزین گفت زود |
که: «آن شکل بنمود خود را به من |
وز اویم پُر از خوف ای پاکتن» |
خدیجه درآمد به نزدیک شوی |
گرفتش به بر جفتِ فرخنده خوی |
بپرسید از او: «بازبینی کنون؟» |
چنین گفت: «هستم به پیش اندورن» |
خدیجه برون کرد مقنع ز سر |
فرشته از آن کرد حالی حذر |
بپرسید از او باز فرخنده جفت: |
«چه بینی از آن حالت اندر نهفت؟» |
بدو گفت سیّد: «چو مویت بدید |
شد از چشمِ من شکل او ناپدید» |
خدیجه بدو گفت: «از این شاد باش |
ز اندیشه های بد آزاد باش |
ترا مژده بادا که هست او سروش |
دل آسوده دار و به من دار گوش |
نشاید ورا خواندنت نیز دیو |
که او آید از پیشِ گیهان خدیو |
اگر دیو بودی، ز موی زنان |
نگشتی رمیده ز پیشت چنان» |
مژده الهی
براین نیز بگذشت یکچند روز |
دل از داد و دولت شدش دین فروز |
چو امر آمد از کردگارِ جهان |
که پیدا شود رازهای نهان |
به سالی شده مایه برتری |
در او جمع مجموع نیک اختری |
بدان تا شود راست کار جهان |
ترازو شده طالع از آسمان |
شده طالع سال و ساعت یکی |
نکرده تفاوت به هم اندکی |
خداوند آن زهره در اوج بود |
به تثلیث رویش به طالع نمود |
ز نهصد فزون بیست و یک رفته سال |
ز اسکندری، روز، وقت زوال |
مه آب، خورشید در برجِ شیر |
کواکب قوی حال بالا و زیر |
ده و نه ز شاهیّ پرویز، سال |
مه اردیبهشت و به مسعود فال |
رمضّان گذر کرده بیست و چهار |
به دوشنبه، آمد ز پروردگار |
سروش گزیده بَرِ مصطفی |
به کوه حری داد مژده ورا |
بدو گفت: «بر تو هزار آفرین |
ز پرودرگارِ زمان و زمین |
درودت فرستاد یزدانِ پاک |
رسولِ خدائی در این تُوده خاک» |
پیمبر بترسید چون این شنید |
بزودی بَرِ تیغِ آن کُه دوید |
گمانش چنان بود دیوانه شد |
ز عقل و خرد پاک بیگانه شد |
به دل گفت: «خود را به زیر افگنم |
نهال حیاتم ز بُن برکَنَم |
که مُردن ز دیوانگی بهتر است |
خوشا آن که عقلش شده رهبر است» |
چو خود را درافگند از آن کوهسار |
فرشته گرفتش به بر استوار |
نماندش که افتد از او بر زمین |
نگه داشتش جبرئیل امین |
گفتار جبرئیل
چنین گفت آنگاه با مصطفی: |
«مترس! ای گزیده رسولِ خدا |
که یزدان فرستاد بر تو درود |
رسالت ز حقّ بر تو آمد فرود |
چو کردت گزین کردگار جهان |
به شکرانه آن کلامش بخوان» |
بدو گفت سیّد: «چه خوانم کنون؟ |
چو خواندن ندانم به گیتی درون» |
بیاموخت «اِقْرَأْ» بدو جبرئیل |
به پنج آیه ز آن سوره گشتش دلیل |
بشد جبرئیل و بیامد نَبی |
همی خواندی آن سوره را از نُبی |
تنش لرز لرزان و رخ چون زریر |
نه در دل قرار و نه در طبع ویر |
به پیش خدیجه بگفت این سَخُنکه: «اندر رسالت فگندند بُن»
خدیجه بپرسید:«ای پاک شویچه فرمودت اندر رسالت؟ بگوی»
بدو گفت: «چیزی از آن در نگفتچو بودم دل از بیم با خوف جفت»
از آن پس دراو کرد سرما اثربخُفت و درآورد جامه به سر
مشورت با ورقة بن نوفل
در آن شهر بُد نامداری گُزین |
که بر دینِ عیسی بُدش آفرین |
ورا خواندندی وَرَقَّه به نام |
چو نَوْفل پدر مهتری از انام |
پسر عمّ آن بانوی نامور |
نیایش اسد و از قُصَیّ بُد گهر |
به دانندگی بود مشهورِ شهر |
ز هر دانشی بود با حظّ و بهر |
خدیجه به پیش وَرَقَّه چو باد |
ز نزدیک شویِ گُزین رو نهاد |
بپرسید از او قصّه جبرئیل |
که: «این کس چه کس باشد ای بی بدیل؟» |
بدو گفت: «پیشِ خداوندگار |
فرشته نیامد چو او در شمار |
چنین خوانده ام در کتب کین زمان |
بیاید رسولی ز حقّ در جهان |
ز قومِ عرب از در مهتری |
بر او بر بود ختم پیغمبری |
گُزین مرد را هست فرمان چنان |
که خواند کسی را به حقّ در جهان |
نخستین کسی کو پذیرد ورا |
منم، گر بقا دست گیرد مرا» |
خدیجه بدو گفت:«با من نگفت |
که فرمان دگر چیست اندر نهفت» |
پس از پیش او شد سوی خانه باز |
دل از کارِ شو پر ز گُرم و گداز |
رسول گُزین همچنان خفته بود |
ز ترس ِ خدا سخت آشفته بود |
اسلام خدیجه علیهاالسلام
بیامد دگر ره بَرِش جبرئیل |
به پیغمبری گشت او را دلیل |
به قرآن بر او بانگ برزد که: «خیز!» |
برآمد به پا سیّد پاک تیز |
بدو گفت: «دادت خدا سروری |
جهان را به تو داد پیغمبری |
به حق، گفت: خلقِ خُدا را بخوان |
به هر هفت اقلیم از انس و جان» |
پیمبر چنین گفت با پاک جفت: |
«بیامد سروش و بر این گونه گفت |
به یزدان که را خوانم این نیک یار؟ |
مرا چون ندارند کس استوار» |
خدیجه بدو گفت: «اوّل مرا |
بخوان، ز آنکه دارم مُصدَّق ترا» |
بر او کرد اسلام عرضه چو دید |
که شد قولِ او بر دَرِ دین کلید |
خدیجه مسلمان شد و یافت دین |
به قول خدا و رسول گزین |
به سیّد چنین گفت پس جبرئیل |
که: «دین را نماز است گشته دلیل |
بخواه آب تا رسم پاکِ وضو |
بیاموزی ای سیّدِ نیکخو» |
پیمبر به فرمان او آب خواست |
چو رسم وضو گشت یکباره راست |
زن و شوی را شد فرشته امام |
بکردند پیشین به هم والسلام |
اسلامِ امیرالمؤمنین علی علیه السلام
در این حالت از درَ درآمد علی |
سرِ اولیا، مایه پُردلی |
که او را پیمبر بپرورده بود |
به نیکو نباتش برآورده بود |
نبودش حجابی از او در جهان |
از او هیچ کاری نکردی نهان |
علی بود فرزند خانه ورا |
به مِهرِ پسر داشتش مصطفی |
ده و یک بُد او را در این حال سال |
چو دید از زن و شو بر آن گونه حال |
که آن هر دو بودند اندر سُجود |
نبُد هیچ بت را در آنجا وجود |
رسید و بپرسید ک: «این کار چیست؟ |
سجودی بر این گونه از بهر کیست؟» |
پیمبر بدو گفت: «بهرِ خدا |
سُجود و نماز است از این در مرا |
خدایی که جز او خداوند نیست |
همه بر درش بنده و او یکیست |
مرا داد پیغمبری در جهان |
بیامد بَرَم جبرئیل این زمان |
تو گر زآنکه گردی مُسُلمان کنون |
نباشی چو کافر به عقبی زبون» |
علی گفت: «پویم ز پیشت به در |
سگالش کنم اندر این با پدر |
اگر او اجازت دهد، دین تو |
پذیرم بدین راه و آئینِ تو» |
پیمبر بدو گفت ک: «ین راز دار |
مگو این سخن را برش آشکار |
بجز پیش عمّم مگو این سَخُن |
به کس زین سخن هیچ پیدا مکُن» |
روان شد علی، چون به درگه رسید |
به چشمِ خرد راهِ تحقیق دید |
«مرا» گفت: «یزدان چو می آفرید |
نکرد ایچ با کس سگالش پدید |
چرا من به دینش سگالش کنم |
مبادا کزین کار نالش کنم» |
ز درگه سرِ اولیا گشت باز |
به پیش رسول آمد از راه باز |
بدو گفت: «عرضه کن اسلام را |
کز این برفرازم همی نام را» |
بدو کرد اسلام عَرضه نبی |
پذیرفت دین، شاه مردان علی |
پس از بهرِ دیگر به رسمِ نُماز |
بگفتند با خالقِ پاک راز |