(صبح گاه نیایش)
جواد محمدزمانی
... و تو بیایی! آن سان که صاعقه نگاهت، ایوان مدائن را از پا درآورد و به آتشکده فارس، فرمان خاموشی داد. آن شب، مادرت آمنه، آینه بود، تا تصویر تو در آغوش آن، قد بکشد. عبدالمطلب، به شوقِ آمدنت، به کودکانِ احساس، عیدی می داد و فریاد می زد: ان شاءاللّه ، همه ابوجهل ها، ابوعلم شوند؛ همان سال که خدا، ابرهه و سپاه فیل ها را با ابابیل هایش فرو کوبیده بود.
مدیون احساسم باشم، اگر تو را جز با واژه های سبز بستایم، واژه هایی به رنگ گنبد زیبایت.
به یوسف چهره ات سوگند، مصر دل ها، چشم به راهِ شکفتن گل های تبسّم توست و خورشید زعفرانی عشقِ تو، هر صبح به دنبالِ تو از پشت کوه سَرَک می کشد.
پیامبران، همیشه در «سِدْرَةُ المُنْتَهی اَوْ اَدنی»ی چشمان تو، نافله شب می خوانند و در «وَ الصُبحِ اِذا تَنَفَّس» پیشانی ات، نماز صبح.
«لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّه اُسوةٌ حَسَنَةٌ»، سرود صبح گاه مشترک نیروهای مسلّح به تقواست. در این مراسم که هر روز، برگزار می شود، جبرییل پس از خوش آمد به تو، آمادگی همه ذرات را در خدمت گزاریت اعلام می کند و تو از ممکن الوجودهای عالم، سان می بینی. این مراسم تا قیامت ادامه خواهد داشت.
در نگاه گرم تو، کبوتر «رَحمةٍ للْمُؤمِنینْ» لانه کرده است و عطوفت دستانِ تو، هر شب، کودکان خاک را نوازش می کند. وقتی می خواهم وسعت مهربانیت را مثال بزنم، خجالت می کشم که بگویم: دریا!
و وقتی به بلندای مقامت فکر می کنم، با شرمندگی می گویم: آسمان!
پس از نزول «أَنَا بَشرٌ مِثْلُکُم»، فهمیدم که بیش از آن چه گمان داشتم، به خاکیان لطف داری. امروز، مدنیّت، هزاره مدینه تو را جشن می گیرد و عدالت، در مرتضاآباد نجف، به شعف می نشیند.
دست ها، در محراب «یا فاطِرَ السمواتِ بِحَقِ فاطمه» به نیایش بر می خیزد.
تدبیر، به صلح نامه مجتبای تو آفرین می گوید.
شمشیر با «هَیْهاتَ مِن الذِلّه»ی حسین تو حماسه می آفریند... .
و به زودیِ زود، مردی هم نامِ تو، مسیح خواهد شد و کالبد مرده زمین را جان خواهد بخشید.
شکوه شرقی تبسم
محمد کامرانی اقدام
ستاره ها زنده به گور می شدند و جهل، در عمق جغرافیای جهان، جاری بود و ترس از فرعون ها و جالوت ها و شدادها در جان ها.
بهار می آمد و می رفت، بی آن که کسی چشم انتظارش باشد.
زمین در توالی عشق های عقیم گم بود.
هنوز چهل سال مانده بود، تا مردی فراز روشنایی بایستد و گوش فرا دهد به آواز آبی آسمان، که در ناگهانی از شکفتن، صدای خنده طفلی، آغوش آمنه را آکنده از آرامش می کند.
پلک که می زند، چشم هایش پر از پری می شود و پروانه ها، تا دست های مهربانش پل می زنند. تا لب می گشاید، عسل از دهان گل ها به راه می افتد.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ، پلک می زند تا آغوش آمنه را آکنده از آرامش کند.
پلک می زند، تا چشم های ساده اش، ایوان تو در توی کسری را بر سر ظالمان ویران نماید.
پلک می زند، تا دریاچه ساوه، در مقابل عظمت نامش، بر جای خویش بخشکد و آتشکده فارس، در تاریکی همیشگی خویش پنهان گردد.
صدا، صدای محمد صلی الله علیه و آله وسلم بود و کسی می گفت: محمّد! بخند که جهان در انتظار صمیمیّت است و «انسان»، محتاج تبسم های بی دریغ توست.
محمّد! بخند، تا کفر و عصیان، در مدار زمین از حرکت بایستد.
بایست، با شانه های ستبرت، در ابتدای چهار فصل.
محمد! بایست، که جهان، نیازمند دست های مهربان توست و منتظر گام های استوارت. بخند و دورترین نقاط خورشید را پنجره کن.
بیا و بت ها را در آخرین جهالت خویش، بشکن و سنگ را از زندان بت، رهایی ده.
محمد! شکوه شرقی ات را به آسمان بسپار و بخند، ای همیشگی تکرار نشدنی!
سرچشمه وحدت
علی خیری
مکه در هیجانی غریب، دست و پا می زد. سال ها بود که جاری کلام وحی، بر زمین سرازیر نشده بود.
سال ها بود که گمراهی بر دل ها سایه افکنده بود و هیچ ستاره ای، راه آسمان را روشن نمی کرد.
شب، بساط تیرگی را آن چنان بر خاک گسترده بود، که امید هیچ معجزه ای نمی رفت.
تا این که آخرین فرستاده پروردگار ـ گل سرسبد هستی ـ در کویر حجاز، ظهور کرد.
او آمد تا تشنگان شراب و شهوت و شمشیر را کرامت انسانی ببخشد.
او آمد تا رحمت خدا بر زمین جاری شود و سرچشمه وحدت به جوش آید.
او آمد تا گام های اخلاق به اوج قله کمال برسد.
او آمد تا انسان های خاکی را به معراج و آسمان پیوند بزند؛ او که عشق در نگاهش موج می زد و نرگس چشمانش، سکرآورترین شراب ممکن بود.
او که درد یتیمی را بر دوش می کشید و رنج گمراهی مردم، دلش را می آزرد.
او که تورات و انجیل، مژده آمدنش را داده بودند.
نام احمد، نام جمله انبیاست |
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست |
و محمد صلی الله علیه و آله وسلم در مکه پلک گشود و آفرینش را به روزهای خوش نیامده بشارت داد.
محمد صلی الله علیه و آله وسلم ، نامی که با هدایت و رحمت یکی شده است.
نامی که با شنیدنش، طنین خوش سلام و صلوات در فضا به رقص می آید.
نامی که از آن عطر خدا به مشام می رسد.
مردی که به رسم ابراهیم، بت های رنگ رنگ جهان را یکی پس از دیگری در هم شکست.
مردی که قانون دخترکشی را منسوخ کرد و جایگاه راستین زن را نمایاند.
مردی که در راه اسلام، زخم ها دید و آبرو گذاشت.
اگر او نمی آمد و باران وحی بر خاک نمی تراوید، اینک ما بودیم و برهوت جاهلیت.
اگر مرد خلوت نشین حرا نمی آمد و پنجره های بسته را نمی گشود، هنوز آفتاب به خانه ها راه نیافته بود.
او بر خاک نازل شد تا در شمیم اعجاز گل محمدی صلی الله علیه و آله وسلم جایی برای نفس کشیدن در فضای وهم آلود جهان بیافریند. آمد تا درختان قد بکشند؛ پرندگان، پر بگیرند؛ آسمان، سهم همه باشد و انسان ها به دایره تکامل پای بگذارند.
ماه فرو ماند از جمال محمد |
سرو نباشد به اعتدال محمد |
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست |
در نظرِ قدرِ با کمال محمد |
از راه که می رسد
مهدی میچانی فراهانی
اینک منم؛ ایستاده بر کرانه جاویدِ تصویر و تخیّل.
فرو می روم در عمیقِ هزاره های دور دست.
زمین را می شکافم و خاطراتِ کهن را بیرون می کشم.
پس آن زمان که ابابیل، خدای کعبه را به وضوح فریاد زدند، همزمان، خدای ابابیل، آخرین سخن را و حجّت را تمام کرد؛ مردی که آخرین کلام را به لب دارد و آخرین اعجاز را، مردی که از راه می رسد.
امشب وعده گاهِ دیرین است. آتشِ آتشکده بزرگ را جز به خنکای نسیمی از آسمان رسیده، مگر می توان فرو نشاند؟
طاقِ بلند ظلم، کسری جز به قدرتی عظیم تر، مگر شکسته خواهد شد؟
تورات را می گشایم؛ نام تو، چشمانم را نوازش می دهد و انجیل مقدس، در جای جایش تو را زمزمه می کند. اینک، وعده دیرسال عیسای بزرگ است که چنین بشکوه، سر برآورده است. چه ائتلاف رفیعی!
ایمانِ پدرِ ایمان، ابراهیم، عظمت توفان نوح، ید بیضا و عصای موسی، احیای مردگانِ استخوان شده، سلطنت سلیمان، عدل داوود، صبر ایوب، کلامِ تورات، حقیقت انجیل؛ آن که را که از او سخن می گویم، ائتلافِ بزرگِ همه آسمانیان تاریخ است. پس اینک خود، به تمامی، گفتنی ها را گفته است. اینک پیکِ آخرین را باید دریافت.
از راه که می رسد، همچنان که سنگین ترین برگِ تاریخ، ورق می خورد، جبلِ «نور» لرزه ای شیرین را بر پیکر خود حس می کند و «حرا» خود را برای چهل سال انتظار، آماده می سازد.
از راه که می رسد، عرقِ شرمی بر جبین مکه می نشیند از جفاکاریِ شب پرستانی که ستاره فرو چکیده را تاب نخواهند آورد.
شهرها، اهالی خود را خوب می شناسد؛ آنها، ظلمتِ مطلقِ بت خانه ها را بیشتر می پسندند؛ این طریقی است که قرن ها آموخته اند.
هان ای ستاره! فرود آ.
فرود آی، که چشمانِ به راه مانده، دیری است بر خاکِ وعده گاه های مقدّس زمین خشکیده اند. دردا! غافلند که هیچ ستاره ای هرگز از زمین نمی روید، که تو از آسمان زاده خواهی شد.
فرود آی! که هر آینه، نام تو، شوق دیر سال زمین را سرشار می کند.
پس زمین را بگویید که:
هان! تو اینک میزبانِ بزرگ کهکشانی.
دریاب این ستاره کهن را که اینک زاده می شود.
حرا منتظر می ماند تا...
ابراهیم قبله آرباطان
صدای جیرجیرک ها از دور به گوش می رسید، شب از نیمه می گذشت و نسیم لذّت بخش، بر سنگ های عربستان می وزید.
شهر مکّه در خواب سنگینی فرو رفته بود و سیاهی شب، تمام زمین را در بر گرفته بود،ولی آسمان، حال و هوای دیگری داشت؛ ستارگان در نهایت زیبایی، به رقص و سماع مشغول بودند. چیزی نمانده بود که در شهرِ خدایان سنگی، تاریخی اتّفاق بیفتد. تا سحرگاه، چشم های آمنه، بیدار مانده بود، تا این که با اولین اشعه های حیات بخش دنیا، چشمان خسته آمنه به تولّد فرزندش روشن شد و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم به روی هستی، پلک گشود.
صدای ضجّه های شیطان در فضا پیچید، چاه زمزم، تمام فراوانی خود را ارزانی زمین کرد و حرا منتظر ماند تا... .
سراپای کاخ مدائن لرزید و زلزله ای، کنگره های ایوان مدائن را در هم ریخت.
آتشکده های فارس، بعد از هزار سال روشناییِ بی وقفه، رو به خاموشی نهاد.
دریاچه ساوه، با همه غرورش، خشکید و خدایان سنگی کعبه، یکایک در هم شکستند.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمد.
عبدالمطلب را خبر کنید تا شاهد حضور ملکوتی مردی باشد که در روزگاری نه چندان دور، تمام تارهای تنیده عنکبوت خرافه پرستی را با نسیم یکتاپرستی فرو می ریزد. تبر بر دوشِ کعبه، خواب خوش بوجهل ها و بولهب ها را بر هم می زند.
لات و هُبَل و عزّی و خدایان مترسک پیشه، یارای سرِ پا ایستادن را ندارند. کعبه دوباره سر بلند می کند و محکم و استوار، منتظر بلالِ محمد می ماند تا طنین الله اکبر را بر بام کعبه به تمام جهانیان اعلام کند و چنین می شود.