ماهان شبکه ایرانیان

من هم مثل شما بسیجی ام

کامیونی ایستاده، پشت آن گونی های برنج (که مقداری خالی شده است). چند رزمنده در حال تخلیه گونی ها به داخل انبار هستند.

بر اساس خاطره ای از یکی از همرزمان شهید باکری

روز خارجی جلوی انبار

کامیونی ایستاده، پشت آن گونی های برنج (که مقداری خالی شده است). چند رزمنده در حال تخلیه گونی ها به داخل انبار هستند.

اولی (با گونی در پشت): مثل اینکه هر چی ما می بریم یکی از اون طرف بر می گردونه.

دومی (خالی به طرف کامیون میرود): نه بابا جون زیاده. مثل اینکه اشتباهی آمار گرفتن!

و می گذرد. رزمنده سوم در حالیکه گونی برنج بر دوش دارد جلو می آید.

سومی: اشتباهی در کار نیست، خواستن اگه عراقیها محاصره مون کردن از گرسنگی تلف نشیم!

می خندد و می گذرد. لبخندی بر لب بچه ها می نشیند. راوی با گونی برنج جلو می آید و می ایستد. نفس می کشد.

راوی (رو به دوربین): هر کسی از اینجا رد می شد لطف بچه ها گریبانش رو می گرفت (نفسی می کشد) نصف کامیون رو خالی کرده بودیم که یک بسیجی جوون و لاغر اندام، اون طرف (به سمتی اشاره می کند. تصویر می چرخد) زیر سایه کانکس ایستاد و نگاهمون کرد.

رزمنده لاغر اندامی جلوی کانکس می ایستد.

راوی: نمی شناختیمش!

رزمنده قدبلندی ازکنارراوی می گذردبرشانه اومی کوبد.

رزمنده قدبلند: برو اخوی! گونی زیاده، از زیر کار در نرو!

راوی ابرویی بالا انداخته و به او می نگرد.

راوی: بابا من راویم.

رزمنده قد بلند: اِ! خوشبختم من هم حسینی هستم! حالا گونیت رو ببر.

راوی کلافه از تصویر می گذرد. رزمنده قدبلند به کامیون رسیده است. متوجه بسیجی لاغر اندام می شود.

رزمنده قدبلند (گلایه آمیز): اخوی بهتر نیست به جای نگاه کردن بیای تو ثوابش شریک بشی؟!

بسیجی لاغراندام بی هیچ حرفی جلو می آید.

روز داخلی انبار

راوی گونی را روی گونیهای دیگر گذاشته و بیرون را می نگرد.رزمنده لاغراندام به آرامی به طرف کامیون می رود.

راوی: برو ماشاءاللّه !

رزمنده لاغراندام به راه می افتد. رزمنده اولی، در حالی که به طرف کامیون می رود می ایستد و او را می نگرد.

اولی: بَه! یه نیروی تازه نفس.

رزمنده قدبلند (با کیسه ای در پشت): برو اخوی، کیسه ها منتظرتند.

رزمنده اول می رود. رزمنده دوم و راوی آرام آرام، با چهره هایی عرق کرده و خسته به طرف کامیون می روند بسیجی لاغراندام به تندی از کنار آنها می گذرد.

رزمنده دوم (به راوی): مثل اینکه خیلی ذوق داره؟!

تصویر همگدازی می شود.

روز خارجی جلوی انبار

پشت کامیون تقریبا خالی شده است. صدای اذان به گوش می رسد. رزمنده قدبلند با چهره ای عرق کرده و خسته می ایستد.

رزمنده قدبلند: بچّه ها خسته نباشین! بَسّه دیگه، بریم نماز.

همه دست از کار می کشند و همهمه ای می شود.

چند نفر: الحمدللّه !

ولباسهاشان را می تکانند. رزمنده لاغر اندام عرقش را خشک می کند. موتورسواری از دور نزدیک می شود.

رزمنده اول: بَه! حاجیِ

رزمنده دوم: زودتر نیومد بگیریمش به کار!

راوی (به رزمنده دوم): حاجی کیه؟!

رزمنده دوم: معاون ستاد!

چند نفری راه می افتند. موتوری جلو می آید. همه به او سلام می دهند.

رزمنده قدبلند: سلام حاجی!بعدازنمازکار تمومه.

حاجی: سلام بچه ها. خسته نباشید!

حاجی ناگهان باچهره ای متعجب می ایستد.باایستادنش بقیه هم می ایستند و حاجی رو به بسیجی لاغراندام.

حاجی: سلام آقا مهدی. خسته به نظر می آی.

رزمنده لاغراندام: چیزی نیست (راه می افتد) بریم نماز حاجی!

بقیه متعجب حاجی را می نگرند. رزمنده لاغراندام از جلوی بچه ها که حالا ایستاده اند می گذرد.

رزمنده قدبلند: حاجی ایشون کیه؟

حاجی (با چهره درهم): مهدی باکری، فرمانده لشگر! شماها ازش کار کشیدید؟

همه بهت زده و حیران می مانند. بسیجی لاغراندام به آرامی می رود. رزمنده قدبلند به دنبال او می دود.

رزمنده قدبلند: آقا مهدی!

رزمنده لاغراندام می ایستد. بقیه بچه ها هم دور او جمع می شوند.

رزمنده قدبلند: ببخشید آقا مهدی نشناختیمتون!

اولی: حلالمون کن آقا مهدی.

دومی: قصد بی ادبی نبود.

آقا مهدی سر را پائین می اندازد.

آقا مهدی: شرمنده مون نکنید. من هم مثل شمام. یک بسیجی.

و بعد دستی از روی مِهر بر شانه رزمنده قدبلند می گذارد و می گذرد. راوی خیره می ماند. تصویر به آرامی بالا می رود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان