شناسه : ۳۶۵۸۵۰ - سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۱۸
کلمات قصار حضرت علی(ع) و معنای منظوم آن
اگر پرده به کنار رود، بر یقین من افزوده نمی شود.
حال خلد و حجیم دانستم |
به یقین آن چنان که می باید |
گر حجاب از میانه برگیرند |
آن یقین ذره ای نیفزاید |
رشیدالدین وطواط
پرده را گر ز پیش بردارند |
مر مرا در یقین نیفزاید |
زانکه امروز کار فردا را |
آنچنان دیده ام که می باید |
محمدبن غازی ملطیوی
مردم خفتگانند؛ چون بمیرند بیدار می شوند.
مردمان غافلند از عُقبی |
همه گویی به خفتگان مانند |
ضرر غفلتی که می ورزند |
چون بمیرند آنگهی دانند |
رشیدالدین وطو
از این خواب اگر کوته است ار دراز |
گِه مرگ بیدار گردیم باز |
اسدی طوسی
تا چنین زنده ای تو در خوابی |
چون بمیری تمام دریابی |
اوحدی
گفت مرد خرد در این معنی |
که سخن های اوست چون فتوی |
خفته اند آدمی ز حرص و غلو |
مرگ چون رخ نمود «فانتبهوا» |
حدیقه سنایی
مردم به زمانه خویش شبیه ترند تا به پدران خویش.
خلق را نیست سیرت پدران |
همه بر سیرت زمانه روند |
دوستند آن که را زمانه نواخت |
دشمنند آن که را زمانه فکند |
رشیدالدین وطواط
سربه سرخلق جهان مانند دَورند ای پسر |
نیستند از صد یکی ماننده جدّ و پدر |
عادل بن علی شیرازی
آن که قدر و اندازه خویش بشناسد، هلاک نمی شود.
هرکه مقدار خویشتن بشناخت |
از همه حادثات ایمن گشت |
از مضیق غرور بیرون جست |
در مقام سرور ساکن گشت |
رشیدالدین وطواط
گرفتی از سر غفلت کم خویش |
نمی دانی بهای یک دم خویش |
از این غفلت چو فردا گردی آگاه |
پشیمانی ندارد سودت آنگاه |
عطار نیشابوری
ارزش هرکس به اندازه چیزی است که آن را نیکو می داند.
قیمت تو در آن قَدَر علم است |
که تن خود بدان بیارایی |
خلق در قیمتت بیفزایند |
چون تو در علم خود بیفزایی |
رشیدالدین وطواط
قیمت هرکس به قدر علم اوست |
همچنین گفته است امیرالمؤمنین |
ناصرخسرو
شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است |
نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان |
فرّخی
هرکه خود را بشناسد، پروردگار خویش را خواهد شناخت.
بر وجود خدای، عزّ و جلّ |
هست نفس تو حجتی قاطع |
چون بدانی تو نفس را، دانی |
کوست مصنوع و ایزدش صانع |
رشیدالدین وطواط
چون گوهر خویش را ندانستی |
مر خالق خویش را کجا دانی |
ناصرخسرو
چون تو در علم خود زبون باشی |
عارف کردگار چون باشی |
سنایی
مرد در زیر زبانش پنهان است.
مرد پنهان بود به زیر زبان |
چون بگوید سخن بدانندش |
خوب گوید، لبیب گویندش |
زشت گوید، سفیه خوانندش |
رشیدالدین وطواط
تا مرد سخن نگفته باشد |
عیب و هنرش نهفته باشد |
سعدی
زبان در دهان ای خردمند چیست |
کلید درِ گنج صاحب هنر |
چون در بسته باشد چه داند کسی |
که جوهرفروش است یا پیله ور |
سعدی
آدمی مخفی است در زیر زبان |
این زبان پرده است بر درگاه جان |
مولوی
با هر سخنی که گفت برهان شده مرد |
کش پایه به چاه یا به کیهان شده مرد |
پس حرف همان است که مولا فرمود |
«در زیر زبان خویش پنهان شده مرد» |
شهریار
پرده گشایِ عقلِ هر آن کس بود سخن |
بتوان شناخت نیک و بد هرکس از کلام |
لامع
هنر به دست بیان است از اختیار سخن |
چنان که زیر زبان است پایگاه رجال |
عنصری
حال متکلم از کلامش پیداست |
از کوزه همان برون تراود که در اوست |
شیخ بهایی
سخن آوای هرچه بردارد |
مایه خویش از او پدید آرد |
بنماید به خلق پایه خویش |
آگهی شان دهد ز مایه خویش |
گرچه مردی بزرگوار بود |
در معانی سخن گزار بود |
تا نگوید سخن ندانندش |
خیره و عمرسار خوانندش |
مرد زیر زبان بود پنهان |
سایر است این مثل به گرد جهان |
هرکه زبان او خوش باشد، برادران او بسیار باشند.
گر زبانت خوش است جمله خلق |
در مودّت برادران تواند |
ور زبانت بدست، در خانه |
خصمِ جانِ تو چاکرانِ تواند |
رشیدالدین وطواط
همی تا توانی سخن نرم دار |
دل مردمان با سخن گرم دار |
کسی را میازار در گفتگوی |
به کین و زیان کسان ره مپوی |
ملک الشعرای بهار
خوب گفتن پیشه کن با هرکسی |
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین |
مر سخن را گندمین و چرب کن |
گر نداری نان چرب و گندمین |
خوب گفتار ای پسر بیرون برد |
از میان ابروی دشمنْت چین |
ناصرخسرو
با نیکی کردن آزاد بنده می شود [و راه خدمتکاری می پوید].
گرت باید که پیش تو باشند |
سروران جهان سرافکنده |
مردمی کن که مردمی کردن |
مرد آزاد را کند بنده |
رشیدالدین وطواط
بشارت ده مال بخیل را به میراث خوار یا آفتی از روزگار.
هرکه را مال هست و خوردن نیست |
او از آن مال بهره کی دارد |
یا به تاراج حادثات دهد |
یا به میراث خوار بگذارد |
رشیدالدین وطواط
بخل نخلی است دخل آن همه خار |
خار آن جان خستگان آزار |
بخل نخلی است نوش آن همه نیش |
جگر خستگان ز نیشش ریش |
هیچ گه بر در بخیل مرو |
به عزیزی او ذلیل مشو |
جامی
هرکه بر خویشتن نبخشاید |
گر نبخشد کسی بر او، شاید |
سعدی
گر تو را مال و جاه و تمکین است |
حادث و وارث از پی این است |
سنایی
روز و شب منتظر حادث و وارث باشد |
هرکجا آزوَری ضابط و زرداری هست |
ابن یمین فریومدی
نگاه نکن که می گوید؛ ببین چه می گوید.
شرف قائل و خساسست او |
در سخن کی کنند هیچ اثر |
تو سخن را نگر که حالش چیست |
در گزارنده سخن منگر |
رشیدالدین وطواط
سپردن به گفتار گوینده گوش |
به تن نوش یابی، به دل رای و هوش |
سخنگوی چون برگشاید سَخُن |
بمان تا بگوید، تو تندی مکن |
سخن بشنو و بهترین یادگیر |
نگر تا کدام آیدت دلپذیر |
فردوسی
زاری کردن به وقت بلا، تمامی محنت است؛ [چرا که موجب محرومیت از ثواب الهی می شود].
در بلیت جزع مکن که جزع |
به تمامی دلت کند رنجور |
هیچ رنجی تمام تر زان نیست |
کز ثواب خدای مانی دور |
رشیدالدین
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار |
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را |
سعدی
با وجود ستم، هیچ پیروزی ای وجود ندارد.
هرکه از راه بَغْی چیزی جُست |
ظفر از راه او عنان برتافت |
ور ظفر یافت منفعت نگرفت |
پس چنان است آن ظفر که نیافت |
رشیدالدین وطواط
با بودن خودخواهی، ستایشی هم نیست؛ [یعنی هرکه خودخواه باشد، مردم ستایش او نمی گویند و دوستی او نمی جویند].
هرکه را کبر پیشه شد همه خلق |
در محافل جفای او گویند |
و ان که بر مَنْهج تواضع رفت |
همه عالم ثنای او گویند |
رشیدالدین وطواط
تا به کی سرْ پر غرور از گفتنِ ما داشتن |
تا به کی بر دل سرور از گفتنِ من داشتن |
اختر خراسانی
با بودن بخل، هیچ نیکویی نیست [یعنی مردم نسبت به آن که بخیل باشد، نیکی نمی کنند، یا بخل و نیکی با هم جمع نمی شوند].
هرکه را بخل پیشه شد، دگران |
نیست ممکن که طاعتش دارند |
حق گزاری است طاعت و او را |
نبُوَد حق، چگونه بگزارند |
رشیدالدین وطواط
بخیلی مکن هیچ اگر مردمی |
همانا که کم باشی از آدمی |
فردوسی
هرکه بر خویشتن نبخشاید |
گر نبخشد کسی بر او، شاید |
سعدی
از بخیل چنان کند پرهیز |
که خردمندِ پارسا ز حرام |
فرخی
بسیار غذا خوردن مانع تندرستی است.
نشود جمع هیچ مردم را |
تندرستی و خوردنِ بسیار |
مذهب خویش ساز کم خوردن |
گرْت جان عزیز هست به کار |
رشیدالدین وطواط
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است |
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است |
سعدی
مشو در خورش تند و بسیار خوار |
به خوان کسان دست کوتاه دار |
به هر خوردنی دست منما دراز |
از آن خور کجا هست پیشت فراز |
ملک الشعرای بهار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز |
که آن افزون تو را بی شک خورد باز |
عطار
اشک چون شنگرف اسرار دل است |
سیر خوردن چیست؟ زنگار دل است |
عطار
هرکه بر تن می فزاید نور جان کم می کند |
می گذارم «فیض» تن تا نور جان آید مرا |
فیض کاشانی
سالاری و بزرگی با بی ادبی جمع نمی شود.
بی ادب مرد کی شود مهتر |
گرچه او را جلالت نسب است |
با ادب باش تا بزرگ شوی |
که بزرگی نتیجه ادب است |
رشیدالدین وطواط
بی ادب تنها نه خود را داشت بد |
بلکه آتش در همه افاق زد |
مولوی
سرمایه بزرگی و دولت بود ادب |
کاهنده مشقت و زحمت بود ادب |
چندان که گشته بی ادبی شاهد غرور |
صد آن قدر دلیل کیاست بود ادب |
کی می رسد ز بی ادبی مرد ره به جای |
چون هادی طریق نبالت بود ادب |
می کوش در جهان که عزیز جهان شوی |
چون منتج فواید عزت بود ادب |
داری اگر هوای بزرگی ادیب باش |
مستلزم فنون کرامت بود ادب |
لامع
با ادب را ادب سپاه بس است |
بی ادب با هزار کس تنهاست |
ابوالحسن شهید
مهر محکم شود ز خوش خویی |
دوستی کم کند تُرُش رویی |
خُلق خوش خَلق را شکار کند |
صفتی بیش از این چه کار کند |
اوحدی
پرهیزگاری (و دوری از حرام) با حرص و آز جمع نمی شود.
حرص سوی محرمات کشد |
خنک آن را که حرص را بگذاشت |
گر نخواهی که در حرام افتی |
دست از حرص می بباید داشت |
رشیدالدین وطواط
با بودن حسد، هیچ آسایش وجود نخواهد داشت.
از حسد دور باش و شاد بزی |
با حسد هیچ کس نباشد شاد |
گر طرب را نکاح خواهی کرد |
مر حسد را طلاق باید داد |
رشیدالدین وطواط
توانم آن که نیازارم اندرون کسی |
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است |
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است |
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست |
سعدی
چو چیره شود بر دل مرد رشک |
یکی دردمندی بود بی پزشک |
فردوسی
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم |
مثل زند که حسد هست درد بی درمان |
عنصری
نَبُود چاره حسودان دغا را ز حسد |
حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان |
فرّخی
حسد آنجا که آتش افروزد |
خرمن عقل و عافیت سوزد |
میرظهیرالدین مرعشی
الا تا نخواهی بلا بر حسود |
که آن بخت برگشته خود در بلاست |
چه حاجت که با او کنی دشمنی |
که او را چنین دشمنی در قفاست |
سعدی
خان ومان ها از حسد گردد خراب |
بازِ شاهی از حسد گردد غُراب |
خاک شو مردان حق را زیرپا |
خاک بر سر کن حسد را همچو ما |
مولوی
دوستی با لجاجت جمع نمی شود؛ [یعنی مردم از حسود می گریزند و از دوستی کردن با او می پرهیزند].
ابله است آن که فعل اوست لجاج |
ابلهی را کجا علاج بود |
تا توانی لجاج پیشه مگیر |
کافتِ دوستی لجاج بود |
رشیدالدین وطواط
سالاری و آقایی با کینه جویی نمی سازد.
صولت انتقام از مردم |
دولت مهتری کند باطل |
از ره انتقام یکسو شو |
تا نمانی ز مهتری عاطل |
رشیدالدین وطواط
گر از کس دل شاه کین آورد |
همی رخنه در داد و دین آورد |
دل پادشا گر گراید به مهر |
برو کارها تازه دارد سپهر |
چو خواهد که بستایدش پارسا |
نهد خشم و کین تا شود پادشا |
فردوسی
درون را پاک دار از کین مردم |
که کین داری نشد آیین مردم |
عطار نیشابوری
تندی مکن که رشته چل ساله دوستی |
در حال بگسلد چو شود تند آدمی |
هموار و نرم باش که شیر درنده را |
زیر قلاده بُرد توان با ملایمی |
ملک الشعرای بهار
دید و بازدید [دوستان و خویشاوندان] با بدخویی نمی سازد [و مستلزم گشاده رویی و خوشخویی است].
چون زیارت کنی عزیزی را |
روی خوش دار و خوی از آن خوش تر |
چه اگر بدخویی کنی آنجا |
آن زیارت شود هَبا و هَدَر |