شب بود. همه جا در سیاهی مطلق فرو رفته بود. مرد نگاهش را به سقف زندان دوخت. چند ستاره از ورای دریچه سقف در آسمان سوسو می زدند. در همین موقع در چوبی اتاق با صدای ناله خفیفی باز شد و دو قزلباش به داخل آمدند. به سمت زندانی رفتند. بازوهای او را گرفتند و کشان کشان ازاتاق بیرون بردند. محکوم بیچاره فریاد می کشید و دست و پا می زد. قزلباشها ازراه پله به پشت بام زندان رفتند. پاهای مرد روی پله های سنگی کشیده می شد.می خواست مقاومت کند اما در برابر قزلباشها کاری از دست او ساخته نبود.بالای پشت بام پر از سرباز بود. چهار طرف ایستاده بودند و هر کدام مشعلی دردست داشتند. نگاه مرد به کنده درختی افتاد که وسط پشت بام خودنمایی می کرد.کنار کنده میر غضبی با شمشیر از غلاف بیرون آمده ایستاده بود. مرد زندانی که هیولای مرگ را در مقابل چشمان خود می دید تمام نیرویش را جمع کرد و دستانش را باشدت از پنجه های قزلباشها بیرون کشید. به یک سو گریخت. صف سربازها را شکافت وخودش را از بالای پشت بام زندان به پایین پرت کرد.
دمدمه های صبح بود. صدای افتادن مرد از روی تخت در حیاط خانه پیچید. زن سراسیمه از خواب پرید. خودش را به مرد رساند.
چی شده مرد؟ چرا از روی تخت افتادی؟
چیزی نیست! یک کمی آب برام بیار.
زن به سمت کوزه آب رفت. کاسه سفالی کوچک کنار کوزه را از آب پر کرد و برگشت.
مرد با دست لرزان کاسه را گرفت و آب را سرکشید. تمام بدنش عرق کرده بود و نفس نفس می زد.
خوب حال بگو چی شده؟
خواب بدی دیدم. خواب نبود. کابوس بود!
چه خوابی دیدی؟
نزدیک بود سر از تنم جدا کنن. به شکستگی دست و پا رضایت دادم! به دلت بدنیاد. چیزی نیست. آدم هزار جور خواب می بینه.
راست می گی زن اما اگه اون خوابی که من دیدم تو می دیدی دیگه از خواب بیدارنمی شدی. فکر شو بکن بخوان روی یه پشت بوم بلند با شمشیر سر از تنت جدا کنن بعدتو فرار کنی و خود تو از پشت بوم پرت کنی پایین!
نترس یه صدقه ای چیزی بده.ان شاء الله خیره.
می ترسم. این خوابی که من دیدم یه حکمتی داره. ماموران خزانه شاهی می آن سراغم. اگه اون قبضو بهشون تحویل ندم پوست از سرم می کنن! بازم بگرد قبضوپیدا می کنی. به ائمه اطهار متوسل شو.
تو برو بخواب زن. من وضو می گیرم می روم مسجد.
زن چیزی نگفت: برگشت پیش بچه ها که صدای افتادن پدر آنها را از خواب بیدارنکرده بود. مرد بلند شد. کنار حوض رفت وضو گرفت، نسیم خنکی می وزید و صدای اذان گویان را از محله های اصفهان به ارمغان می آورد. از خانه بیرون آمد و به سمت مسجد محله «نیمرود» رفت. نماز جماعت صبح که تمام شد از مسجد بیرون آمد وبی هدف در کوچه پس کوچه های شهر به راه افتاد. ترسی جانکاه در دلش آشیان کرده بود. کابوسی که در خواب دیده بود بیشتر به این ترس دامن می زد. در این موقع خودش را در کنار زاینده رود یافت. نزدیک رفت.
کنار رودخانه ایستاده و به جریان آب خیره شد. دوباره به فکر فرو رفت. مشکلی که برایش به وجود آمده بود به یک کلاف سر در گم می ماند. کلافی که باز کردن آن محال می نمود. شغلش صحافی بود. در بازار نزدیک میدان نقش جهان حجره داشت.کتابهای مختلف را صحافی می کرد.مشتریان زیادی داشت. مردم قرآن، دیوانهای شعر، گلستان سعدی و خیلی کتابهای دیگر را برای صحافی به دکانش می آوردند. چند ماه قبل مامور مالیاتی به سراغش آمد و پنج هزار تومان به خزانه شاه سلیمان صفوی بدهکارش کرد. به خزانه داری رفت و تعهد کتبی سپرد که در زمان معین پول را بپردازد. زمان موعود که فرا رسیدبه هر زحمتی بود پنج هزار تومان را فراهم کرد و به خزانه برد. پول را به خزانه دار داد. خزانه دار گفت:
تعهدنامه ات فعلا حاضر نیست. این قبض رسید را بگیر و یک وقت دیگر بیا و تعهدنامه را بگیر.
برگشت. مدتی بعد خزانه دار مرد و شخص دیگری به جای او منصوب شد.
خزانه دار جدید هنگام بررسی اسناد تعهدنامه او را پیدا کرد و مامور به سراغش فرستاد. پیش خزانه دار جدید رفت.
پنج هزار تومان به خزانه بدهکاری
پول را پرداخته ام. قبض رسید هم گرفته ام
زود برو قبض را بیاور و گرنه باید پول را بپردازی
به خانه برگشت. هر چه قدرجستجو کرد اثری نیافت. یک هفته همه جا را گشت.
هفته دوم ماموران به در خانه اش آمدند. مهلت خواست خانه همسایگان و هرکجا راکه احتمال می داد جستجو کرد. اما کوچکترین اثری از قبض پیدا نکرد. هفته سوم ماموران دوباره سر و کله شان پیدا شد و تهدیدش کردند.
اگر تا یک هفته دیگر قبض را پیدا نکنی تو را خواهیم کشت! آفتاب بالا آمده بود و نور خود را بر سطح زاینده رود می پاشید به خانه برگشت. خودش را در برزخی عجیبی گرفتار می دید. به اتاق رفت و گوشه ای کز کرد. هر آن منتظر بود ماموران از راه برسند در خانه را بزنند و او را با خود ببرند. انتظارش به دارازانکشید.
ماموران دولتی آمدند. او را که می بردند برگشت و نگاه کوتاهی به پشت سرانداخت. زنش در آستانه در ایستاده بود و کودکانش گریه می کردند. ماموران او رابه سمت چهار سوق بازار بردند. در آنجا محلی برای شکنجه و قتل محکومین و متهمین ساخته بودند. نگاهش به آن جایگاه افتاد.میر غضب در جایگاه ایستاده بود. لباس سرخ رنگی بر تن و شمشیر بلندی در دست داشت. بی اختیار به خود لرزید. از همه جا مایوس شده بود. ناگهان به یاد حضرت فاطمه(س) افتاد. ندایی از درون به او نهیب می زد: فاطمه را صدا بزن! خانم راصدا بزن! به بی بی متوسل شد.
یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن
به جایگاه رسید. میر غضب شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. تیغه تیز شمشیر در زیر نور خورشید می درخشید. مرد چشمش را بست. میرغضب می توانست با یک ضربه سراو را از تن جدا کند. ناگهان فریادی در چهار سوق بازار پیچید.
صبر کنید. دست نگه دارید!
مرد چشم باز کرد. پیرمرد به سمت جایگاه آمد. اورا شناخت. در بازار عطاری داشت. چند وقت پیش کتابی را برایش صحافی کرده بود.یکی از ماموران جلوی پیرمرد را گرفت؟
چکار داری؟
با محکوم کار دارم.
چه کاری؟
یه امونتی پیش من داره. می خواهم بهش بدم.
زود باش برو بهش بده و برگرد.
پیرمرد نزدیک شد. کاغذ کوچکی را از جیبش بیرون آورد بیا این قبض رسید رابگیر. یادت هست یک کتاب طب گیاهی آوردم برایم صحافی کنی؟
بله یادمه کتابو به خونه بردم.
مدتی کنار بود امروز کتابو آوردم مغازه اونو ورق می زدم. این قبضو میان ورقای کتاب پیدا کردم. قبضو خوندم دیدم اسم تو توش نوشته شده. نشون به نشون اومدم سراغت تا اینجا پیدات کردم! قبض را از پیرمرد گرفت. قبض رسید پنج هزار تومان بود نفس راحتی کشید. به سمت ماموران رفت و قبض را به آنها داد.
از خوشحالی گریه اش گرفته بود و به فاطمه(س) فکر می کرد. بانویی که او را از مرگ نجات داده بود.