قسمت اول
دیباچه
برگهای زرّین تاریخ همواره نام شخصیتهایی را که با عقاید و افکار دینی خود چهرهی ماندگار آن شدهاند، توصیف نموده است و به خوبی آشکار است که اصحاب و یاران پیامبر آخرالزمان (ص) جاودانگان تاریخند که یکی از آنها همچون ستارهای درخشان چشم انداز نوشتار ماست.
او از همین جا رفته است؛ صحابی غیر عرب از سرزمین ایران که طالب حقیقت است. و در جست و جوی حق سالها رنج و مشقت برده تا گمشدهاش را بیابد. و عاقبت نیز به مرادش نایل شده است.. برای او که زیباترین صحنههای زندگی دنیوی در کنار پیامبر9 بودن است و این حضور را در صحنههای مختلف حفظ و دنبال میکند. و نیز پس از رحلت پیامبر عظیم الشأن اسلام (ص) نقش خود را از دست نمیدهد و در یاری دین پیامبر9 کنار نمینشیند. او که دیروز سرباز مطیع و جان بر کف رسالت بود، امروز جان فشان ولایت است. و عاقبت نیز به فرمان مولایش عازم زمامداری و فرمانداری مدائن میشود و در همین مأموریت الهی به دیدار معبود میشتابد. او کسی نیست؛ جز سلمان فارسی که پیامبر اکرم (ص) از او به عنوان "سلمان محمدی" یاد میکند. امید است این نوشتار گامی در جهت پی بردن به راز عزّت و بزرگی او در نزد اهلبیت: باشد.
نام و نسب
نام سلمان را پیامبر گرامی اسلام (ص) برای او برگزید. سلمان در اینباره میگوید: اعتقنی رسول الله و سّمانی سلماناً؛ پیامبر9 مرا از بردگی آزاد کرد([1]) و نام مرا سلمان گذاشت.([2]) قبل از آن نام او روزبه بود.
علت این نامگذاری؛
1. نامهای مربوط به عصر جاهلیت، شایستهی مسلمان نیست و بهتر است نامهای نامناسب تغییر یابد.
2. واژهی سلمان از سلامتی و تسلیم گرفته شد و در واقع انتخاب این نام زیبا از جانب پیامبر گرامی اسلام (ص) نشانهی پاکی و سلامت روح سلمان و تسلیم بودن او در برابر حق است. و این مدال زیبا جزو افتخارات سلمان است که پیامبر به او عطا فرمود.([3])
مشخصات دیگر؛ کنیهی او ابوعبدالله، معروف به سلمان الخیر و آزاده شدهی رسولالله9 است. از نسب وی سؤال شد، پاسخ داد: من سلمان پسر اسلام هستم.([4])
زادگاه سلمان
در رابطه با تولد سلمان اختلاف نظر وجود دارد، برخی مورخان او را اهل اصفهان و عدهای اهل فارس میدانند. سلمان خود چنین میگوید: در رامهرمز از مادر زاده شدم و پدرم اهل اصفهان است.([5])
اسلام آوردن سلمان
در خانوادهای ثروتمند و شریف فرزندی به دنیا آمد که نام او را روزبه گذاشتند.([6]) از کودکی پاکی و صداقت او هویدا بود.
پدرش ﴿یا جدّش﴾ بَدخشان نام داشت و کشاورز بود. او خود میگوید:
من فرزند یکی از دهقانان برجستهی فارس بودم([7]) پدرم مرا بسیار دوست میداشت و خیلی مراقب من بود و مرا در خانه نگه میداشت؛ به همین علت از هیچ چیز خبر نداشتم. روزی که پدرم نتوانست به مزرعه برود، من را برای رسیدگی کارها به مزرعه فرستاد. در مسیر راه کلیسای مسیحیان را دیدم و صحنهی عبادت و نماز آنان مرا مجذوب خود کرد. پرسیدم: چه میکنید؟ گفتند: ما مسیحی هستیم و اعمال دینی خود را انجام میدهیم. همراه آنان مشغول عبادت شدم، زیرا دینشان را بهتر از دین خود دیدم.
آن روز نزد مسیحیان ماندم و در مورد دین آنها و اینکه دینشان در کجاست([8]) سؤالاتی کردم، گفتند: دین ما در شام است. به خانه که آمدم، پدرم از غیبت طولانی من نگران شده بود. وقتی دانست به کلیسا رفتهام و به دین مسیحیت علاقهمند شدهام، مرا در خانه حبس کرد. با زحمت برای مسیحیان پیام فرستادم که هرگاه کاروانی به قصد شام حرکت کرد، مرا با خبر سازند. مدتی بعد با خبر شدم که کاروانی عازم شام است. از خانه فرار کرده و خود را به آنها رساندم تا راهی شام شوم. در شام به دیدن اسقف رفتم و داستان خود را برای او توضیح دادم و گفتم که میخواهم در کنارش بمانم و مشغول عبادت شوم، او نیز پذیرفت. اسقف مردی دنیاپرست بود و صدقات را برای خود بر میداشت. پس از مدتی از دنیا رفت و مردم فرد دیگری را به جای او انتخاب کردند که بیعلاقه به دنیا بود. من تا آخرین لحظات زندگی او در کنارش بودم. او هنگام مرگ از من خواست که نزد مردی پرهیزگار در موصل بروم و همانجا بمانم.
بدین ترتیب نزد کشیشان متعددی رفتم تا سرانجام در عموریه با کشیشی آشنا شدم که هنگام مرگش به من گفت: به زودی پیامبری به دین حنیف ﴿دین حضرت ابراهیم7﴾ مبعوث خواهد شد. او به سرزمینی که محصولش نخل و خرماست هجرت میکند، برای شناختن او چند نشانه وجود دارد: از جمله میان دو کتفش مهر نبوت قرار دارد، او هدیه میپذیرد، ولی صدقه قبول نمیکند. تصمیم گرفتم این پیامبر را پیدا کنم. به همین منظور خود را به قافلهای از عرب رساندم و گاو و گوسفندانم را به آنها دادم تا مرا به سرزمین خود ببرند، آنها درخواستم را پذیرفتند، ولی به من ظلم کردند و در بین راه مرا به مردی یهودی فروختند. مدتی بعد یهودی دیگری از بنی قریضه مرا خرید و به مدینه آورد. در حالی که من از همه جا بیخبر بودم و حتی نمیدانستم پیامبر مبعوث شده یا نه؟ تا این که شنیدم کسی ظهور کرده و میگوید از سوی خدا مبعوث شده است. به دنبال فرصت بودم تا او را ببینم. یک شب مقداری خرما برداشتم و به مسجد قبا رفتم، در آنجا توانستم ایشان را ملاقات کنم. خدمتشان عرض کردم: این خرما صدقه است و من دوست دارم که شما و همراهانتان از آن تناول نمایید. پیامبر به همراهان خود فرمود: "من نمیخورم، ولی شما بخورید." با خود گفتم: این یک علامت. بار دیگر برای پیامبر9 مقداری خرما آوردم و گفتم این هدیه است، میل نمایید. این بار پیامبر9 از آن میل فرمود. با این کار به علامت دوم نیز پی بردم. تا این که بار دیگر پیامبر9 را در تشییع جنازهی مسلمانی زیارت کردم. به قصد دیدن مهر نبوت پشت سر حضرت ایستادم. پیامبر9 که متوجه من شده بودند عبا را از دوش خود کنار زدند و من مهر نبوت را هم دیدم. پیامبر9 مرا نزد خود جای دادند و من تمام ماجرای خود را برای ایشان توضیح دادم و سپس اسلام آوردم. پیامبر9 رو به من کرد و فرمود: "با اربابت مکاتبه کن و خود را بخر." برای اجرای فرمان پیامبر ماجرا را با مولای خود در میان گذاشتم و در مقابل چهل اوتیه طلا و 300 نهال خرمای کاشته شده خود را آزاد کردم. پیامبر9 نیز خطاب به مسلمانان فرمود: "سلمان را کمک کنید." از اینرو آنان کمک نموده تا نهالها به 300 رسید. سپس پیامبر9 نهالها را با دست خود کاشت، و همهی آنها سبز شدند.([9])
پیامبر به سلمان قطعهای طلا داد و به این ترتیب او آزاد شد و به میان مسلمانان آمد.([10])
فضایل سلمان
1. سلمان در آیات:
الف. ﴿إنّما المؤمنون الّذین إذا ذکرالله وجلت قلوبهم...﴾ ([11]) ؛ مؤمنان همان کسانی هستند که چون یاد خدا شود، دلهایشان بترسد، و چون آیات او بر آنان خوانده شود بر ایمانشان بیفزاید، و بر پروردگار خود توکّل میکنند.
بنا به نظر برخی مفسّرین این آیه در شأن حضرت علی7 و ابوذر و سلمان و مقداد نازل شده است.([12])
ب. از پیامبر9 راجع به معنای آیهی ﴿ءاخرین منهم لمّا یلحقوا بهم...﴾ ([13]) سؤال شد، ایشان فرمود: در این معنا سلمان فارسی وفا کرد. سپس دست مبارک را روی شانه سلمان گذاشت و فرمود: لو کانت الدین فی الثریا لنا له سلمان.([14])
ج. دربارهی آیهی ﴿... فالّذین هاجروا، و أخرجوا من دیارهم...﴾ ([15]) علیبن ابراهیم قمی مفسر بزرگ قرآن مینویسد: آنها که هجرت کردند و از وطن خود خارج شدند، یعنی امیرالمؤمنین7، سلمان، و ابوذر، آنگاه که توسط حکومت وقت تبعید شدند و عمار یاسر هم در راه خدا آزار و اذیت بسیار دید.([16])
2. سلمان در روایات:
الف. سلمان از اهلبیت: است؛
در سال پنجم هجرت جنگ خندق رخ داد و مدینه به محاصرهی نیروهای مشرک در آمد و مسلمانان در پی مقابله با دشمن بودند. در مشورت پیامبر با یاران خود، هر کس نظری داد. سلمان فارسی پیشنهادی جالب و نتیجه بخش ارایه نمود و گفت: خوب است در نقاط قابل نفوذ مدینه خندق حفر کنیم. پیامبر9 نظر او را پذیرفت. در زمان حفر خندق بین مهاجر و انصار اختلاف پیش آمد و هر گروه میخواست سلمان با آنها باشد. پیامبر9 نیز فرمود: سلمان منّا اهل البیت؛ سلمان از ما اهلبیت: است.([17])
نکته مهمی که در این تعبیر رسول خدا(ص) وجود دارد این است که:
سلمان در مسیر تبلیغ و ترویج دین خدا قرار داشت و معرفت او همان معرفت اهلبیت: بود. و اطاعت از آنان او را به چنان مقامی رساندکه اطاعت از او همچون اطاعت از اهلبیت: محسوب میشد و معرفت به او نیز واجب بود.
منصور برزخی خدمت امام صادق علیه السلام عرض کرد: یابن رسولالله9 چرا شما نام سلمان فارسی را زیاد میبرید؟ امام فرمود: مگو سلمان فارسی، او سلمان محمدی است. میدانی چرا او را یاد میکنم؟ زیرا او سه خصلت دارد: اول اینکه خواستهی امیر مؤمنان را برخواستهی خود مقدم میداشت. دوم اینکه فقرا را دوست داشت و آنها را بر اغنیا مقدم میکرد. سوم اینکه علم و علما را دوست داشت. همانا سلمان بندهای صالح و مطیع و تسلیم پروردگار بود، و از مشرکان نبود.([18])
خدمت امام صادق علیه السلام نام سلمان و جعفر طیّار به میان آمد، بعضی از حضار جعفر را بر سلمان ترجیح دادند.
یکی گفت: سلمان مجوسی بود که اسلام آورد. امام علیه السلام از گفتار این مرد ناراحت شد و فرمود:
جعله الله علویاً بعد أن کان مجوسیّاً و قرشیّاً بعد ان کان فارسیّاً فصلوات الله علی سلمان؛ خدا او را از علویان قرار داد پس از آن که مجوسی بود، و پس از آن که فارسی بود قریشی گردانید، درود خدا بر سلمان([19])
نیز پیامبر اکرم (ص) به مرد گستاخی که سلمان را مجوسی خواند، فرمود: نه او مجوسی نبود، بلکه از روی تقیّه اظهار شرک میکرد، وی در باطن مؤمن و یکتاپرست بود.([20])
پیامبر به تمام یارانش علاقه داشت، ولی نظرش نسبت به بعضی به گونهای خاص بود، آنچنان که فرمود: إنّ الله عزّوجلّ أمرنی بحب اربعة، فقلنا: یا رسولالله9 مَن هم؟ سمهم لنا، فقال: علیٌّ منهم و سلمان و ابوذر و المقداد و أمرنی بحبّهم، و أخبرنی أنّه بحبّهم؛ خداوند مرا فرمان ﴿دستور﴾ داده تا چهار نفر را دوست بدارم، پرسیدیم آنان کیانند؟ ﴿آنان کیستند؟﴾ پیامبر9 فرمود: علی و سلمان و ابوذر و مقداد.([21])
ب. بهشتی بودن سلمان؛ جابر از رسول خدا(ص) نقل میکند که فرمود: إنّ الجنّة لاشوقٌ إلی سلمان مِنْ سلمان إلی الجنّة، و أنّ الجنّة لاعشق لسلمان من سلمان إلی الجنة؛ همانا اشتیاق بهشت به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است، و بهشت به دیدار سلمان، عاشقتر از دیدار سلمان به بهشت است.([22])
ج. زهد سلمان؛ یکی از ویژگیهای خاص سلمان زهد و پارسایی او است. او در این زمینه مقدم بر اهل زمان و مثال زدنی بود. هرگاه میخواستند تقوای کسی را توصیف کنند دربارهی او سلمان عصر به کار میبردند، چرا که وی از عالیترین درجات ایمان برخوردار بود. امام صادق علیه السلام نیز فرمود:
ایمان را ده درجه است، مقداد در درجهی هشتم و ابوذر در نهمین درجه و سلمان به درجهی دهم ایمان رسیده است.([23])
گزارشهای تاریخی نیز زهد سلمان را به تصویر کشیده است:
سعدبن ابی وقاص هنگام بیماری سلمان از او عیادت کرد و در این حال او را گریان دید. پرسید با این که پیامبر9 از تو راضی بود و در کنار حوض بر او وارد میشوی، سبب گریهی تو چیست؟ سلمان گفت:
از ترس مرگ یا علاقهی به دنیا نمیگریم، بلکه از آن جهت که پیامبر9 از ما پیمان گرفت تا استفاده ما از دنیا بیش از توشهی مسافر نباشد، و حال آن که اطراف من اشیا زیادی از مال دنیا جمع شده است. سعد وقتی نگاه کرد بیش از یک کاسه، آفتابه و تشت چیز دیگری ندید.([24])
در زمان خلافت عمر، حکم فرمانداری مدائن به سلمان داده شد،([25]) او در حالی که سوار الاغی بود وارد مدائن شد. مردم که مدتها منتظر ورود حاکم و فرماندار جدید بودند، به استقبالش رفتند، ولی وضع سادهی سلمان باعث شد که متوجه نشوند او همان فرماندار است. به همین علت از او پرسیدند: از فرماندار چه خبر دارد؟ سلمان گفت: من فرماندارم.
زمانی که سلمان حاکم مدائن بود، حصیر بافی میکرد و از دسترنج خویش زندگی را میگذراند و از حقوق خود صدقه میداد. به او گفتند: چرا این کار را میکنی؟ گفت: دوست دارم از عمل خود نان بخورم.([26])
بیشتر خانههای مدائن هنگام طغیان رودخانهی دجله ویران شد. همین که آب نزدیک محل حکمرانی سلمان رسید؛ دوات، عصا و زیرانداز خود را که پوست گوسفند بود؛ برداشت و بالای بلندی مجاور رفت و گفت: نَجَی المُخففّون.([27])
سلمان با این عمل خود علاوه بر رهایی از خطر مرگ، درس سادهزیستی و سبک بالی داد.
د. عبادت سلمان؛ رسول خدا(ص) به یاران خود فرمود: ایّکم یصوم الدّهر؟ کدام یک از شما تمام روزها را روزه میگیرد؟
سلمان عرض کرد: من همهی روزها را روزه هستم. پیامبر9 فرمود: چه کسی از شما همهی شب را به عبادت سپری میکند؟ بار دیگر سلمان عرض کرد: من یا رسولالله9. پیامبر9 سؤال فرمود: آیا هیچ یک از شما در روز یک قرآن ختم میکند؟ سلمان عرض کرد: بله من. در این هنگام فردی برخاست و گفت: سلمان عجمی میخواهد به ما فخر فروشی کند وگرنه او کجا و این عبادات کجا؟ من دیدهام که او بیشتر روزها روزه نیست و بیشتر شب را میخوابد و بیشتر روز را ساکت است.
پیامبر9 فرمود: ای مرد ساکت باش، تو با مثل لقمان حکیم چه کار داری؟ او چون لقمان حکیم است.([28]) و تو سلمان را نشناختهای که به او اعتراض میکنی، از او بپرس تا به تو جواب دهد.
آن مرد خطاب به سلمان گفت: ای ابوعبدالله آیا همیشه روزه هستی؟ سلمان گفت: بله همین طور است.
مرد گفت: ولی من بیشتر روزها تو را در حال غذا خوردن دیدهام. سلمان گفت: من سه روز از هر ماه را روزه میگیرم و ماه شعبان را به ماه رمضان وصل میکنم با این عمل گویا همهی سال را روزه بودهام، مگر نه این که خداوند متعال فرموده است: ﴿من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها...﴾([29]) مرد گفت: با آنکه بیشتر شب را میخوابی پس چرا میگویی که شبزندهداری؟ سلمان گفت: این گونه که تو فکر میکنی نیست، پیامبر فرمود: من بات علی طهر فکأنّما احیی اللّیل کلّه هر کس با طهارت بخوابد، مثل آن است که تمام شب را به عبادت گذرانده است. و من هرگز بی طهارت نخوابیدهام. مرد گفت: چرا گفتی که هر روز یک قرآن ختم میکنی؟ و حال آنکه خیلی از اوقات ساکت هستی. سلمان گفت: اشتباه کردی، از پیامبر9 شنیدم که به علی7 فرمود: ای علی تو در میان امت من مثل سورهی قل هو الله احد هستی،([30]) یعنی مثل و نمونهی تو مانند سورهی قل هو الله احد است. هر که یک بار آن را بخواند مثل آن است که یک ثلث قرآن را خوانده است، و هر که دو بار بخواند مثل آن است که دو ثلث قرآن را خوانده و هر که سه بار آن را بخواند، یک ختم قرآن کرده است، همچنین هر که تو را تنها با زبان دوست بدارد، یک ثلث ایمانش کامل شده و هر که با دل و زبانش دوست بدارد، دو ثلث ایمانش تکمیل شده و هر که با دل و زبان دوست بدارد و با دست هم یاریت کند تمام ایمان را به دست آورده است. یا علی! اگر اهل زمین همانند اهل آسمان تو را دوست داشتند، یک نفر عذاب نمیدید.
ای مرد من "قل هوالله احد" را روزی سه بار قرائت میکنم و طبق این دلایل آنچه گفتم درست است و هیچ گونه لغزشی نداشتهام. آن مرد خجل شد و دیگر چیزی نگفت.([31])
ﻫ . علم و دانش سلمان؛ یکی دیگر از فضایل سلمان مقام علمی او است، همچنان که در روایات به او لقمان حکیم گفته شده است.
حضرت علی7 میفرماید: بخّ بخٍّ سلمان منّا أهل البیت و من لکم بمثل لقمان الحکیم عَلم عِلم الاوّل والإخر وهو بحر لا ینزف؛ سلمان از ما اهل بیت است و کسی است که برای شما مانند لقمان حکیم است. او علم اول و آخر را میداند و چون دریایی است که پایان ندارد.([32])
رسول خدا(ص) نیز در وصف سلمان میفرماید: سلمان سلسل یمنح الحکمة؛ سلمان آب گوارا و خنکی است که حکمت پیوسته از او تراوش میکند.([33])
یک روز که پیامبر اکرم (ص) در جمع یاران مشغول صحبت بود، سلمان وارد شد. حضرت او را نزد خود نشاند و فرمود: سلمان! تو شب را صبح کردی در حالی که علوم و اسرار ما را در صندوقچهی سینهی خود محفوظ داشتی، و به آنچه امروز از آن نهی کردیم دانایی. تو معلم مسلمانان هستی. مردم باید آداب و دستورات دین را از تو بیاموزند. سلمان! به خدا سوگند تو گذرگاه دانش اهل بیت من هستی هر که علم تأویل و تنزیل و رموز و اسرار را بخواهد؛ باید به تو مراجعه کند و از تو پیروی نماید. آنگاه فرمود: سلمان مخصوص بالعلم الاول والاخر.([34])
در محضر امام زینالعابدین7 از تقیّه صحبت به میان آمد، حضرت فرمود: والله لو علم ابوذّر ما فی قلب سلمان تقتله و لقد آخی رسول الله9 بینهما فما ضنّکم بسایر الخلق انّ علم العلماء صعب مستصعب لایحتمله الاّ نبی مرسل او ملک مقرّب أو عبد إمتحن الله قلبه للایمان فقال و انّما صار سلمان من العلماء لانّه إمرء منّا أهل البیت؛([35]) به خدا سوگند اگر ابوذر بداند در دل سلمان چیست او را خواهد کشت.([36]) و پیامبر9 میان آن دو برادری قرار داد. دربارهی سایر مردم چگونه فکر میکنید؟! همانا تحمل علم سخت و دشوار است که جز پیامبر مرسل و فرشتهی مقرب و بندهای که خدا قلب او را با ایمان آزمایش کرده است تاب تحمل آن را ندارد، اینکه سلمان جزء علما شد به جهت آن است که فردی از خاندان ماست.
روشن است که درجهی معرفت سلمان و ابوذر با یکدیگر فرق دارد و آنچه موجب این تفاوت شده و سلمان را در درجهی بالاتری قرار داده است، از اهلبیت: بودن سلمان است.
اصبغبن نباته میگوید: از امیر مؤمنان7 دربارهی شخصیت سلمان پرسیدم، حضرت فرمود: چه بگویم دربارهی کسی که از گِل ما آفریده شده و روحش با روح ما نزدیک است؛ خدای متعال او را به اول و آخر و ظاهر و باطن آگاه گردانیده است. آیا میخواهی که در اینباره ماجرایی را برایت بگویم؟ گفتم: بله. فرمود: من و سلمان خدمت رسولالله9 بودیم، عربی وارد شد و سلمان را کنار زد و در جای او نشست. حضرت رسول (ص) ناراحت شد و چهرهاش متغیر و برافروخته گردید، سپس رو به عرب کرد و فرمود: "ای اعرابی آیا کسی را که خدا در آسمان و پیامبرش در زمین دوست دارند دور میسازی؟ مردی را کنار زدی که هرگاه جبرئیل بر من وارد میشود به من امر میکند که از طرف پروردگار او را سلام کنم، سلمان از من است، هرکه بر او ستم کند بر من ستم کرده، هرکه او را ناراحت کند مرا ناراحت کرده هر که او را بیازارد مرا آزرده است، هرکه او را از خود براند مرا رانده است، ... ای اعرابی دربارهی سلمان اشتباه نکن که خدا مرا فرمان داده تا او را به علم تعبیر خواب و حوادث آگاه سازم و علم قضاوت و انساب را به او بیاموزم" اعرابی گفت: یا رسولالله فکر نمیکردم سلمان چنین مقامی را دارا باشد جز آن که یک نفر مجوسی است که ایمان آورده است. رسول خدا(ص) فرمود: "من از طرف خدا و با گفتهی او با تو سخن میگویم و تو او را مجوس([37]) میخوانی؟ خیر سلمان مجوس نبود، بلکه مؤمنی بود که ایمان خود را پنهان میداشت." آنگاه حضرت فرمود: "آنچه به شما دستور میدهم انجام دهید و از آنچه نهی میکنم خودداری کنید. آنچه گفتم بپذیرید و شکرگذار باشید".([38])
و. تواضع سلمان؛ سلمان به همراه عدهای در مسجد مدینه نشسته بود. افراد به حسب و نسب خود افتخار و مباهات میکردند. از سلمان نیز درخواست شد تا اصل و نسب خود را بیان کند. از او پرسیدند: پدرانت چه کسانی بودهاند؟ سلمان پاسخ داد: من فرزند بندهای از بندگان خدا هستم که گمراه بودم و خدا به وسیلهی پیغمبرش مرا هدایت کرد، بردهای بودم که به وسیلهی رسولش آزادم ساخت. آنان از جواب سلمان خوششان نیامد. در همین هنگام پیامبر از آنجا عبور میکرد، سلمان گفتگویش را خدمت پیامبر9 عرض کرد، حضرت فرمود: یا معشر قریش إنّ حسب الرّجل دینه و مروّته خلقه و اصله عقله([39]) قال الله تعالی عزّوجلّ ﴿... إنّا خلقناکم مّن ذکر و أنثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم...﴾([40])؛ ای گروه قریش شرافت و بزرگی شخص به دین اوست. شخصیتش اخلاق اوست، ریشهاش خرد اوست. خداوند متعال فرمود: همهی شما را از نر و ماده آفریدیم و شما را دسته و قبیله قرار دادیم تا شناخته شوید. همانا گرامیترین شما نزد خداوند پرهیزگارترین شماست.
3. سلمان و تبلیغ دین
سلمان اسلام را خوب درک کرده بود و مبلغی توانا برای دین بود. وقتی که شنید زیدبن صوحان شبها را به عبادت و روزها را به روزه میگذراند و تمام شب را ـ هرچند به کسالت منجر شود ـ احیا میدارد، به خانهی زید آمد و از همسر زید احوال شوهرش را پرسید. زن گفت: در خانه نیست. سلمان به همسر زید سفارش کرد که غذا آماده کند و بهترین لباس خود را بپوشد و برای شوهرش پیغام بفرستد که به خانه آید. هنگامی که زید به خانه آمد، سلمان به او گفت: غذا بخور. زید پاسخ داد: روزه هستم، سلمان گفت: غذا بخور که این غذا نقصی به دین تو وارد نمیکند، بلکه بدترین روشها تندروی در دین است. چشمان تو حق دارند که استراحت کنند، بدنت بر تو حقی دارد، همسرت بر تو حق دارد. زید نصیحت سلمان را پذیرفت و از کارش دست کشید.([41])
4. سلمان در محضر حضرت زهرا علیها السلام
عبداللهبن سلمان نقل میکند، پدرم گفت: من تا ده روز پس از وفات پیامبر9 از خانه بیرون نیامدم. پس از آن علیبن ابیطالب7 را در کوچه دیدم. علی7 فرمود: سلمان تو هم بعد از رسول خدا به ما جفا کردی؟ گفتم: ای ابوالحسن، ای حبیب من، به خدا پناه میبرم از جفای به شما، ناراحتی و غم رحلت پیامبر9 باعث شد که نتوانم از خانه بیرون بیایم و از زیارت شما بی نصیب شوم. علی7 فرمود: سلمان هرچه زودتر به سوی خانهی فاطمه علیها السلام حرکت کن تا از ارمغانهای بهشتی به تو نیز عطا کند.
عرض کردم: مگر هنوز هم ـ پس از رسول خدا(ص) ـ تحفهی بهشتی برای زهرا علیها السلام میآید؟ حضرت علی7 فرمود: آری، و هم اکنون ارمغان بهشتی رسیده، عجله کن. سلمان میگوید: با سرعت زیاد به خانهی فاطمه علیها السلام رفتم. فاطمه علیها السلام فرمود: سلمان بعد از پدرم به من جفا کردی ﴿چرا به احوالپرسی ما نمیآیی؟﴾ گفتم: ای حبیبهی من، من به شما جفا میکنم؟ فرمود: بنشین و به آنچه برایت میگویم درست فکر کن. دیروز در حالی که در خانه به رویم بسته بود، در همین مکان نشسته بودم و دربارهی قطع وحی و اینکه چرا دیگر پس از پدرم فرشتگان نازل نمیشوند، فکر میکردم. در همین حال در منزل باز شد و سه فرشته که تاکنون در زیبایی و ابهت مانند آنها را ندیده بودم وارد شدند. دخترانی در نهایت خوشرویی که بوی خوش عطر آنان شادی میآفرید. من در برابر آنها متحیر ایستادم و پرسیدم: شما اهل مکه یا مدینه هستید؟ پاسخ دادند: ای دختر محمد (ص) ما نه اهل مکهایم و نه اهل مدینه، بلکه فرشتگانی از دارالسلام بهشت هستیم و خدای متعال ما را به این جا فرستاده است. ما همه مشتاق تو هستیم.
پرسیدم: اسم شما چیست؟ یکی از آنها گفت: اسم من حقدوده است، گفتم: چرا چنین نامی داری؟ گفت: برای اینکه من برای مقدادبن اسود خلق شدهام.
دومی گفت: اسم من سلمی است. گفتم: چرا چنین نامی داری؟ گفت: من برای سلمان فارسی آفریده شدهام. نام سومی را پرسیدم. گفت: نام من ذرّه است. علت این نامگذاری را سؤال کردم، گفت: من برای ابوذر غفاری خلق شدهام. سپس خرماهای قرمزی را به من دادند که از مشک خوشبوتر است. ای سلمان، روزهی خود را با این خرماها افطار کن و هستهی آنها را برایم بیاور.
سلمان میگوید: خرما را گرفتم و به راه افتادم. در مسیر به هرکدام از اصحاب پیامبر9 که برخورد میکردم، به من میگفتند: مگر مشک همراه داری؟ و من پاسخ میدادم: نه. وقتی شب فرا رسید، با همان خرما افطار کردم، ولی هستهای در آنها نیافتم. روز بعد خدمت فاطمه علیها السلام رسیدم و عرض کردم: رطبها هسته نداشت، فرمود: سلمان این خرماها هسته ندارند. درخت آنها را خداوند در دارالسلام بهشت کاشته است. این موهبت الهی از برکت کلامی است که پدرم به من آموخته است.
سلمان میگوید: حضرت فاطمه علیها السلام کلامی را که از رسولالله9 آموخته بود و در هر صبح و شام آن را میخواند، به من نیز آموخت و فرمود: "اگر میخواهی در دنیا به بیماری تب مبتلا نگردی این ذکر را بخوان و بر آن مداومت و مراقبت کن." سلمان میگوید: آن ذکر را آموختم و همیشه میخواندم. قسم به خدا آن دعا را به بیش از هزار نفر از مردم مکه و مدینه آموختم و همگی به اذن خدا شفا یافتند.([42]) و این همان دعای معروف نور است.([43])
بخش دوم زندگی سلمان را که دربارهی حیات او پس از رحلت رسول خدا(ص) است، در نوشتار بعدی پی گرفته میشود.
ادامه دارد...