علی لطیفی
«إِنَّ فاطِمَة خُلِقَتْ حُورِیهَ فِی صُورَة إنْسِیّه» (النبی صلی الله علیه و آله وسلم )
پیش از خلقت تو بودی. تو چکیده وجودِ خدایی در ذات هستی.
نور هستی بر صحیفه امر تجلی یافت و وجود تو در ازل نقش بست.
آدم در مقابل نور وجودت به سجده درآمد و علم آموزی نمود؛ آن گاه، به نور کلمات وجودت، از سرگردانی نجات یافت.
ذرات ادراک باغ های بهشتی از پیش از زمان ها و تا اکنون و همیشه، از وجود تو سیراب می شوند و فرشتگان، به عشق زیبایی نور وجودت، مست معرفت اند.
شب عروج مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم ، بازخوانی غزل های بهشتی آغاز شده بود؛ زیر درخت طوبی، کنار نهرهای اثیری، جبرئیل بود که حکایت هزار و یکشب اهورایی را باز می گفت، آن گاه، سیبی به مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم هدیه داد و عشق به سینه مصطفی هجوم آورد... «این نور کسی است که در آسمان نامش «منصوره» است و در زمین «فاطمه».
این نور، نور شادی ذرات کیهان است؛ نور کوثر:
«فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ»
معنای هستی، کره خاک را تا ابد منت دار خویشتن نمود.
سپیده ای که تو آمدی تا با نگاه زلالت ما را با وضو سازی، کیهان به طرب نشسته بود. در همان آغاز، سلام به اسلام دادی و دوشیزگان صفا، لبخند معرفت از وجود تو چیدند و درخشندگی نور جمالت، روح پاک خدیجه را به شادترین لحظات هستی، در اوج آسمان ها برد.
خدا تو را از همه آلودگی ها پاک خواست و اوست که تو را به علم از جهل برید.
اکنون مصطفی را چه غم که گنج هستی را خدا به او داد. سرّ وجود ازل و ابد را در چکیده تمام زیبایی های دو جهان به مصطفی بخشید؛ کلمه خودش را به مصطفی سپرد و آنگاه، به زیباترین صورت های وجود، به توصیف او پرداخت:
«کوثر»، «قربی»، «اهل البیت»، «شجره طیّبه»، «بحرین»، «شکوه و مصباح و کوکب» و...
اکنون تماشاگرِ انس رسول با معنای بهشتیم و معنی بهشتی، همکلام فرشتگان است.
بی تابی نکن خدیجه!
خدیجه پنجی
اینقدر، بی تابی نکن خدیجه!
بانوی خردمند حجاز، تو را چه می شود؟!
این درد شیرین، ناب ترین اتّفاق روزگار است!
این قدر بی تابی نکن خدیجه!
اینک، تمام فرشتگان، کمر به خدمتت بسته اند!
بانوان برگزیده، با جان و دل به یاری ات شتافته اند!
اینک، خدا خود انتظار این مولود را می کشد!
بانوی خردمند حجاز! غم به خود راه مده، که تو، هرگز تنها نبوده و نیستی!
نمی بینی؟
از هم اکنون، حضور کودکت، آسمان ها و زمین را دگرگون ساخته است.
که کودک تو، مقلب القلوب است!!
که کودک تو، یک اتّفاق بی نظیر است
که فقط یک بار، دنیا را خواهد لرزاند!
غم به خود راه مده، خدیجه مهربان!
که کودک تو، برطرف کننده تمام غم هاست!
که کودک تو، منتهای شادی است!
پلک بگشا و انبوه فرشتگان مقرّب را به تماشا بنشین!
این حوریان بهشتی، به احترام فرزند تو، دست به سینه ایستاده اند!
فرزندی، که قرار است سیده زنان عالم باشد!
خوشحال نیستی خدیجه؟
تو مادرِ سرور زنان عالمی!
این دختر، قیامت خواهد کرد!
این دختر، کوثر جاری ایمان و طهارت است!
این دختر، همای رحمت است!
این دختر، مادر منظومه نور ولایت است
این دختر، محبوبه خداست!
این دختر، فاطمه علیهاالسلام خداست!
بی تابی نکن، بانوی خردمند حجاز!
می بینی، ساره و هاجر و مریم، خود، آستین همّت بالا زده اند و عاشقانه، انتظار فاطمه تو را می کشند؟
خدیجه! این مقام، فقط شایسته تو بود که مادر بهترین دختر عالم باشی!
«شب نزول بهشت»
علی لطیفی
ای مهربانی مجسم، یزدان تو را درود می فرستد و به شکرانه این راز، چهل شبانه نیاز در خلوت عشق به جای آر.
بانوی پاک نیز بر شبانه های تو و انعقاد نور هستی شهادت می دهد؛ او نیز همچون تو کتاب عشق را ورق می زند.
چهل شبانه سر آمد؛ افطار با غذای بهشتی هدیه ای است برای مهربان ترین پدر دو جهان.
... بیم تنهایی، بانوی پاک را به اندوه می کشاند. دیری نمی پاید که دلداری و دلدادگی را در محفل انس با بهشت هدیه می گیرد.
کسی از زمینیان در وقت طلوع حاضر نیست. آسمانیان به قابلگی بانوی پاک مفتخر شوند: «مریم، آسیه، ساره و کلثوم» شهادت بر تشهد او می دهند.
او آمد و سلام در عالم پیچید. بهشت در خانه محمد صلی الله علیه و آله وسلم نازل شد.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد |
دل رمیده ما را انیس و مونس شد |
کوثر زاینده نور
داوود خان احمدی
چیزی انگار از آیه های متراکم انسان ـ انسانی بزرگ، انسانی کامل ـ آنگونه در تو رسوخ کرده بود تا زمینیان «زن» را با نامی دیگر و به اسطوره ای دیگرگون بخوانند.
شب هنگام، که ریگ های بیابان، هنوز بیگناهی دخترکان زنده به گور شده را شیون می زدند و تاریکنای سیاهْ چادرها از بردگی مدام زن حکایت ها داشتند، تو چونان آیتی تابناک، از روشنای سینه انسانی کامل برآمدی تا آنچه را که زمین گم کرده بود، از نعمت راستین انسانیت در کوثر چشمان تو بیابد.
آری زن بودن و زیستن، زن بودن در شمار آمدن، زن بودن و حرف زدن و محبت دیدن.
زن بودن و انسان بودن، حقیقت داشت. زیرا از پشت پرده های رحمتِ آسمان، کوثر رحمت آمده بود، کوثر زاینده انسانیت و بزرگی.
او آمده بود، تا زنگار حقارت را از روح زنان تحقیر شده بزداید. و باور انسان بودن را به آنها بچشاند.
او آمده بود، تا شعر راستین حقیقت را ـ که موسیقی حیاتش در دستان زن بود، ـ بسراید. و عشق را در جامدان تقوی و پاکدامنی و ایثار به انسان بیاموزد.
او آمده بود، تا زن باشد و زن را آن گونه که هست و آن گونه که باید باشد، بشناساند؛ زنی که دامانش زمین رویش درخت پاک و روشن امامت باشد و از آنجا زینب برخیزد و حسین.
زنی که خود نور بود و کوثر زاینده نور!
تو که آمدی...
علی لطیفی
برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور می شد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو می رفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
می دانستی و او گفته بود به زودی می آیی. پیش از آن که لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را می شد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانی ها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینه اش «جبرئیل» داشت به سرزمین بی انتهای آرامش سفر می کرد و تو اقیانوس های رنج را پیش چشم او بر می شمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاه تر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کرده ام؛ تو که خویشتن را در محراب می کاشتی، درخشندگی ات به روی علی لبخند می زد، اشعه ای فضا را می پوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی می رسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ می افتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز می گفت و باز نوری می آمد که دل ها و دیدگان را لبریز وجود می خواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی می زد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی می نمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف می سازد.
در روزگار تیره جهالت ها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز می گذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا می نشستند...! آن جا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره می نشستی، می دیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگی ها را می دادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
ـ «و أینَ مثلُ خدیجه؟ صدّقتنی حین کذّبنی الناس»
و از آن پس تو بودی و پروانگی به دور شمع بابا. تو بودی و دلدادگی به عشق بابا...
یاد کوچه های پَستی و سنگ ها و خاکروبه های ناجوانمردی، داغ های تو را شعله ور می کنند و البته می دانم که ناجوانمردی های دوره ولایت، بسی دردناکترند و اگر آنان به جهالت سنگ می افکندند، اینان به لجاجت شلاق زدند...
تو را چه کسی شناخت بانو؟ هیچ کس از دل تو خبر نداشت. جز آنها که تو در لحظه ورود به این عالم، نامشان را بردی، کسی محرم رازهای دل تو نشد و تقدیر رفت که بیایی تا جان ها بی تاب خدا نماند. امروز آمدی تا روز و شب معنی بگیرند و سبزی در کره خاک همواره به نام تو باشد و آب و آفتاب تا ابد منت دار تو باشند و آفرینش خود را ادراک نمایند.
آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابان های مکه تا مدینه آسان شود.
آمدی تا کویرهای نامردمی طی شود و چاه های تنهایی پر شود و شب های توطئه فاش گردد...
تو که آمدی، فرشته ها جشن گرفتند، بهشت زینت بست و خدا برای همیشه دوستان تو را از بند آتش برید... تو که آمدی، آب های بهشتی به جوش آمدند، کوثر مست نوشانوش بهشتیان شد و ذرات هستی در ذات رگ های هوششان شادی را احساس کردند و اکنون از وجود توست که کره خاک به بند هستی وصل است و گیاه و جانور و آدم حیات از سر می گیرند.
سلام بر شب و روز میلاد تو و تبریک و تهنیت به آخرین مرد بت شکن از اولاد تو!