«من کنت مولاه فهذا علی مولاه »
باور کن! باورکن که رفته ام. باورکن که تنهامانده ای. باورکن که بی فاطمه شدی. این را باورکن!
باید باورکنی و می دانم که حق داری اگرباورنکنی.
من هم باورنکرده ام، آن روز را که تو آمدی ودر کنارم نشستی و گفتی که چرا «سلام » مراجواب نمی دهی! و چقدر برایم سخت بود. دردریای چشمان توفانی تو غرق بودم و بغض گلویم را می فشرد که در دل هزار بار، سلامت را جواب می دادم تا بدانی هنوز هستم...هستم که دست مجروحم را به کمک دست دیگرم بالا بیاورم و اشک را از چشمان دریایی تو که برخاک قبرم می ریزد، پاک کنم; هنوزهستم تا سرم را به دست بگیری و درد دل کنی ومن پهلویم دردبگیرد و رویم نشود که به تو بگویم...
علی من! مولای من! من فاطمه ام... همان فاطمه ای که همراه تو بود. حتی آنگاه که ازمهاجر و انصار کمک می خواستی و صدافسوس که آنان حقیقت را بر مصلحت ترجیح ندادند و به خانه خزیدند و خورشید را به فراموشی سپردند و حتی یک بار هم سری به تاثر تکان ندادند تا دلت آرام شود.
علی جان! رفیق خوب تنهایی هایم!
امشب که باز پیشم آمده ای، دیگرمی خواهم بگویم... فقط به تو! که شبها از دردپهلوی شکسته خوابم نمی برد ولی حتی یک بار هم صدایم در نیامد تا احساس غربت نکنی وتنهایی ات بیشتر نشود.
همسر عزیزم! من خوشبخت ترین زن دنیابودم، چون تو را داشتم. من بهترین همسرعالم را داشتم.من مظلوم ترین و تنهاترین همسر عالم را داشتم. تو امیر مؤمنان بودی اماجاهلان این را نمی فهمیدند.
از هرچه دلت گرفت، از هرکه دلت شکست با فاطمه ات بگو. همسر خوبم! سینه مجروح زهرا همیشه از آن توست و صندوق دار اسرارغربتت.
می دانی چرا مرگ فاطمه ات این قدرها به تاخیر افتاد؟ به خاطر تو... به خاطر تویی که تنها شدی.
تویی که امشب زانوهایت «تا» شده اند و کنارقبر من نشسته ای و انگار فراموشت شده که حسین، خوابش نبرده است و زینب مادری می کندو تو... تو تنهای تنها، هم ناله چاه و نخلستانی!
حق داری... حق داری که با دستانت برخاک مزارم چنگ زنی.
ماه هم حق دارد که چهره اش را از توبپوشاند و خاک قبرم را تاریک کند و نگذاردکسی اشکهای تو را ببیند. حق داری، «حق » باتوست و «تو» با حق هستی.
پسر عمو وجود تو مایه آرامش فاطمه است.
علی من! گریه کن! اما نه برخود که بر من;برفاطمه ات که بی علی است، که بی تواست.
همسفر زندگی ام!
آن روز حتی سلمان و مقداد را هم به کمک نخواستم تا ثابت کنم که با پهلوی شکسته و بادست مجروح و صورت نیلی هم نباید دست ازدامان امام زمان خود کشید، نباید حریم ولایت را بی دفاع گذاشت.
«تنها» دفاع کردم تا همه بدانند که در آن کوچه یک نفر هم به کمک من و تو نیامد.
صورتم را از نگاهت پوشاندم تا مبادااحساس شرم کنی که مبادا غصه بخوری.پهلوی شکسته ام را از چشم زینب پوشاندم واشکهایم را از چشمان حسنین.علیهم السلام آن شب حتی ام کلثوم هم کنارم نشست وپیشانی ام را بوسید. چشم باز نکردم و گذاشتم فکر کند که مادر آرام خوابیده است و توانسته مادر را غافلگیر کند.
اما تو همه چیز را فهمیدی. این را از نگاهت دانستم، از زود به خانه آمدنت و تا دیروقت بیدار ماندنت.
از نگاههای نگران و مضطربت، از نوای «امن یجیبت » و از چشمهای عذر خواهت که به زبان بی زبانی می گفت: «اینها همه اش به خاطر من است »!
عزیزم! علی جانم! فاطمه ات کتک خورد امااینها همه به خاطر تو بود.
علی جانم! علی جان!
دوست دارم تا صبح بر مزارم باشی اما بایدبروی که امشب حسین بهانه مرا گرفته است وتا تو نروی آرام نمی گیرد و زینبم کوچکتر ازآن است که آرامش کند.
همسرم! امام مظلومم! برو دست خدا به همراهت.
برو مهربان فاطمه تا سحر چیزی نمانده است!