عزیز حاضرترینم!
یابن الحسن!
دیریست که آدمیان چشم به راه تواند؛
دیریست که باور آمدنت خیال دلهاست؛
دیریست که قنوت نماز ما، طلب فرج توست؛
دیریست که ظلم غالب است و حق مظلوم؛
دیریست که شب سر رفتن ندارد و صبح هوای آمدن نمی کند.
دیریست که روزگار تو با روزگار من یکی شده و تو خود،
تداوم ستودنی همه آرمان خداییِ من گشته ای
یابن الحسن!
قصه من و تو قصه عصمت و عدالت است
حکایت دیر و زود تمنای حق است
پیامبر که رفت، من ماندم و انتظاری سخت
من ماندم و زخم زخم امامت.
من ماندم و میراث از دست رفته نبوت
و تو امروز وارث این همه ای!
آن روز شانه های خسته ام تاب ستم را نداشت و
دل غمدیده ام نیز، خاموشی علی را تاب نمی آورد
پس به طلب فدک برخاستم
و به خدا قسم فدک برای من فدک نبود، پیامبر بود، علی بود،
حسن بود، پدرت حسین بود...
و تو بودی!
و من حق همه را می خواستم، آنچنان که تو
و بر تمامت ظلم فریاد کرده بودم، آنچنان که تو
و می دانستم که تو روزی خواهی آمد
روزی که دیر نیست، روزی که همین فرداست
و می دانستم آن روز، ملکوت پرده عشق را به نام تو می زند
و زمین و آسمان به پابوس تو می آیند
روزی که دیر نیست، روزی که همین فرداست
یابن الحسن بیا!
بیا و زمین را میزبان عدالت «علی» کن
بیا و تعبیر صبوری «حسن» باش
بیا و فریاد عزیز دلم «حسین» را از غصه واماندگان برهان
یابن الحسن بیا!
بیا که «سجاد» بی تاب آمدن توست
«محمد» برایت لحظه شماری می کند
و «جعفر» با هر نمازش تو را می خواند
یابن الحسن بیا!
بیا که «موسی» چشم انتظار توست
رضا با همه غریبی اش نذرها برای آمدنت کرده
و جواد بی هیچ بهانه ای، یکسره تو را می خواند
یابن الحسن بیا!
بیا که «هادی» بی قرار توست و «حسن» خدا می داند چگونه دلداری نرگس می دهد!
یابن الحسن بیا!
بیا و دل شکسته مرا از پس قرنها به شادی بخوان!
بیا و چشم مادرت «فاطمه» را روشن کن.