شناسه : ۳۶۷۷۱۹ - چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۰۲
همیشه آتش را انتخاب کن
.
.. مادر بازوی پدر را رها نکرد و به دنبال او تا کوچه کشیده شد. مانده بودم که که مادر چگونه با آن زخم پهلو، و رنجوری و بیماری بعد از پیامبر، چنان می تواند پدر را به سمت خانه بکشاند. به میان کوچه رسیده بودند و ما به دنبالشان. حسن و حسین فریاد می زدند و یاران پدر، سلمان و اباذر و مقداد را به کمک می طلبیدند. آنها هم آمده بودند، شمشیر حمایل کرده و خنجر به کمر بسته. پدر قراری با آنها نداشت. نگران و آشفته و بی قرار به این سو و آن سو می رفتند و مدام به پدر نگاه می کردند. چشم های پدر هم به آنان بود.
بلال هم کنار دیواری ایستاده بود. دلم برای اذان هایش تنگ شده بود، امّا پس از رحلت پیامبر، مدّتی بود که دیگر اذان نمی گفت.
فقط یک بار به خاطر مادر اذان گفت و دختر پیامبر چنان بی تاب شد که دیگر کسی صدای اذان بلال را نشنید. بلال بی صدا اشک می ریخت و لحظه ای به مادر و لحظه ای به پدر می نگریست. در میان جمعیتِ مردمی که به تماشا آمده بودند، مقداد را دیدم که دست به کمر برده بود و قبضه ی شمشیرش را می فشرد. آماده بود تا به یک نگاه موافق پدر، آن را بیرون بکشد. امّا چشم های پدر بی صدا بود. از آن همه همهمه، تنها صدای نفس های تند پدر را می شنیدم و صدای کشیده شدن چادر مادر به خاک کوچه، که افتان و خیزان به دنبال پدر می رفت.
مقداد، بی قرار، چنان دو دستش را به دور شمشیر می فشرد که صدای جا به جا شدن استخوان هایش را به گوش شنیدم. امّا چشم های پدر به او هم اشاره کرد که «آرام!»
پدر سر به عقب برگرداند و به من و فضه نگریست، همراه برادرانم زیر بازوی مادر را گرفته بودیم و می خواستیم از زمین بلندش کنیم. پدر چیزی نگفت، امّا فضه دانست که چه باید بکند. مادر از شدت درد به خود می پیچید. دیگر رمقی بر تن نداشت. فضه مادر را بغل زد و با خود به سمت خانه برد. مانده بودم که همراه پدر بروم یا در کنار مادر باشم؟! چشم های پدر جوابم را داد. چنان آشفته بودم که یادم رفته بود خانه مان کجاست؛ دور خودم می چرخیدم و یک چشمم به پدر بود، که جلو می رفت - یا برده می شد! - و چشم دیگرم به مادر که عقب می رفت - یا برده می شد! - فاصله ی پدر و مادر زیاد شده بود، امّا نه به خواست خودشان. پدر را با ریسمان می بردند و مادر را به خون. از پشت پرده ی لرزانی که جلو چشمم را گرفته بود، تصویر چشمان ابری پدر را می دیدم و گونه ی کبود، بازوی شکسته و پهلوی خونین مادر را. هروله می کردم بین شان. لحظه ای به سوی پدر و لحظه ای به سوی مادر. و چه سخت بود از میانشان یکی را انتخاب کنم؛ به همان سختی که امشب همه ی اینها را برای تو گفتم. گفتم، چون نمی دانی، سکینه جان، چه شده است که شبی چنان در سرزمینی چنین بر خاکی نشسته ام که هم مادر و هم پدرم وعده اش را داده بودند....
و به همان سختی فردا، که تو هم باید انتخاب کنی: میان پدر، برادر، عمو و یاران پدرت، و همویی که روزی جد و پدر و مادرم نیز برای او انتخاب شدند... تو هم باید انتخاب کنی... امّا علتش امروز نیست که در این صحرا می بینی، علّت این انتخابِ سخت، از زمان حجةالوداع پیامبر، از مکان غدیر خم است... چشم هایت را بر هم بگذار دخترم، دست هایت را به من بده. می بینی؟! دست های من هم یخ کرده است، امّا مطمئن باش روزی خواهد رسید که انتخاب تو مایه ی سعادت یک امت خواهد شد، و آن امت روزی یکی از برادران تو را انتخاب خواهند کرد... پس همیشه آتش را انتخاب کن... آن را که سوزاننده تر است.