ماهان شبکه ایرانیان

تسبیح

تسبیح کوچکی از داخل جیب خارج کردی; اول کمی آن را نگاه کردی و از این دست به آن دست دادی و بعد دانه های کوچک آن را، آرام لابه لای انگشتانت حرکت دادی . آرامش عجیبی پیدا کردی، احساس خوبی داشتی، انگار تمام خستگی امروز داشت از انگشتانت به بیرون منتقل می شد .

تسبیح کوچکی از داخل جیب خارج کردی; اول کمی آن را نگاه کردی و از این دست به آن دست دادی و بعد دانه های کوچک آن را، آرام لابه لای انگشتانت حرکت دادی . آرامش عجیبی پیدا کردی، احساس خوبی داشتی، انگار تمام خستگی امروز داشت از انگشتانت به بیرون منتقل می شد .

- «آقا ببخشید!» صدای مردی بود که در کنارت ایستاده بود و قصد نشستن داشت . کیفت را از روی صندلی کنارت برداشتی، مرد تشکری کردو نشست: اتوبوس با سرعت حرکت می کرد . تسبیح همچنان لابه لای انگشتانت بود .

«برای ایجاد آرامش تعدادی مهره، داخل نخ بکنید و لابه لای انگشتانتان بگیرید و باآن ها باز کنید . با این کار خستگی و اضطراب از انگشانتان به آن مهره ها منتقل می شود و آرامش می یابید» این جمله را مدتی پیش در یک کتاب روان شناسی خواندی که توسط یک نویسنده ی خارجی نوشته شده بود . چقدر برایت عجیب بود خواندن این جمله، حس کردی آنچه مورد نظر نویسنده بود، چیزی شبیه همین تسبیح خودمان است و تو الان این آرامش را لمس می کردی . باخودت گفتی «عجب دین زیبایی داریم و چقدر مسائل گسترده و پیچیده وجود دارد که ماهنوز از آن بی خبریم . ذهنت حسابی مشغول بود، ناگهان! متوجه حضور کودکی که در جلوی پایت ایستاده بود، شدی . پدرش هم در کنارش بود . با آن سرعت اتوبوس خیلی سخت می توانست خودش را کنترل کند . سرت را جلوی صورتش بردی و پرسیدی: می خواهی روی پای من بنشینی؟ سرش را بالاآورد، نگاهی معصومانه به چهره ات کرد، لبخندی خجالتی روی صورتش نشسته بود که چهره اش را بسیار دوست داشتنی می کرد و نشان دهنده ی رضایتش بود . او را از روی زمین بلند کردی و روی پایت نشاندی . پدرش متوجه این حرکت تو شد و شروع به تشکر و تعارف کرد که «آقا باعث حمت شما می شود و . . .»

اما دلت نمی آمد او را روی زمین بگذاری، بالاخره پدرش راضی شد و او برای لحظاتی روی پایت نشست . صورتش را به سمت پنجره ی اتوبوس چرخاند . در عالم خودش غرق بود و به بیرون نگاهی کرد .

فرصت خوبی برای فکر کردن داشتی . شروع کردی به مرور متنی که دیشب نوشته بودی و جملات آن را باز هم در ذهنت تکرار کردی . به یاد جمله ای از فرزندان امام سجاد ( علیه السلام) افتادم که فرمودند:

«کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست »

عجب کرامت غریبی دارند خاندان شما!

صدا، صدای بلندی است که به گوش می رسد! کیست که این گونه در این خانه را به صدا درآورده است؟ ! دری که تا به حال صدای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) را با الطاف و محبت می شنیده که هرروز به اهل خانه سلام می دادند، حالا طاقت چنین سر وصدایی را ندارد و اگر از بیم هجوم وحشیانه ی دشمنان به داخل خانه نبود، می خواست یک باره بر سرشان خراب شود اما نه!

این در باتمام توان، خود را محکم و استوار نگه می دارد!

باتمام دردی که می کشد و با ناراحتی اش خود را پا برجاحفظ می کند، مبادا خراب بشود، مبادا بشکند و راه را برای این نامردان باز کند . شما از جا بر می خیزید، به پشت در می آیید و در همچنان مقاومت می کند .

صدای مرد بلند می شود: هیزم بیاورید!

خدای من! چه می بینم؟ در را به آتش می کشند، ولی همچنان ایستاده است، دارد می سوزد اما می ایستد، وچه سوختنی زیباتر از سوختن برای شما!؟

سوختن برای حفاظت از شما!؟ برای پاسداری از خانه ی ولایت!؟

در می سوزد و ضربات محکم هم چنان به سینه و صورتش برخورد می کند، اما تاب می آورد . تابه حال خیلی باوفایی کرده است، این موجود بی جان!

اما بی وفایی ها از این جا شروع می شود . از لحظه ای که آن ضربه ی محکم به در وارد می شود . می خواهد فریاد بزند!

نزن این ضربه را! دیگر تاب ایستادن ندارم!

پاهایم سوخته است و الان است که با این ضربه نقش زمین شوم!

اما ضربه وارد می شود، محکم و شکننده! و در می شکند; نه برای خودش! برای آن کسی که برخورد خود را با او حس می کند و شما پشت در بودید، بانو! شما در آن لحظه پشت در بودید! و وای از آنچه بر شما گذشت در آن لحظه، قلم آتش می گیرد و زبان را تاب بیان حادثه نیست .

این در نباید بی وفایی می کرد!

این همه مدت طاقت آورده بود . این همه مدت از این خانه حفاظت کرده بود .

این همه بادستان مبارک رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) متبرک شده بود .

و این چه بود که بر سرشما آورد این در، که تمام وجودش را خون فراگرفت . می سوخت و خونین شده بود! سرخی خون و آتش درهم آمیخته بود . شما پشت در، روی زمین نشستید، نمی دانم شاید هم بیهوش شدید! امانه بانوی من!

باید می نشستید . شعله ها پایین در هنوز دارد زبانه می کشد .

مگذارید کم شود فاصله صورت خسته و زخمیتان با پایین در، مگذارید حرارت آتش را حس کند، بوسه گاه پیامبر ( صلی الله علیه و آله) . بانو کمی صبر کنید! کمی طاقت بیاورید!

این فضه است که این گونه به سمت شما می دود .

وای! حسین ( علیه السلام) ! مهربانی زینب ( علیها السلام) ! آرام جان زینب ( علیها السلام) ! عزیز دل زینب ( علیها السلام) ! هستی زینب ( علیها السلام) ! به داد زینب ( علیها السلام) برس! ببین چگونه می لرزد . ببین چگونه غریبانه به مادر و خون های روی در نگاه می کند، حسین ( علیه السلام) جان!

آغوشت را برای دل کوچکش باز کن! زود باش حسین ( علیه السلام) ! به سراغش برو!

اگر کمی دیرتر، آرامش سینه ات را تسلای دل او کنی، می ترسم وقتی به او می رسی دیر شده باشد، می ترسم دیگر . . .

زینب ( علیها السلام) را آرام کن! دل کوچکش بیش از این تاب ندارد! تو به او می رسی!

و وقتی صورتش را روی سینه ات می گذاری! بازهم صدای قلبت! عجب صدایی دارد تپش قلب حسین ( علیه السلام) .

صدای نفس های زینب ( علیها السلام) را می شنوی . چقدر تند تند نفس می کشد . چقدر صورتش داغ شده است .

چقدر بدنش می لرزد . چقدر سرخ شده است . انگار او هم پشت در، در کنار مادر، در میان شعله ها بود . دستت را روی صورتش بگذار تا خنکای دستت مرحمی باشد بر تب صورتش، اما تو هم حالت بهتر از او نیست . تو هم خنک تر از او نیستی، اگر داغ تر نباشی! تو هم داری می سوزی! درست مثل زینب ( علیها السلام) ! درست مثل مادر! درست مثل پشت در!

دوباره به تسبیحت نگاه کردی و متوجه انگشتان کوچک کودک شدی که روی آن قرار گرفته بود و داشت آرام آرام با دانه های آن بازی می کرد . نگاهش هم متوجه تسبیح بود و دیگر هیچ توجهی به بیرون نداشت . چقدر دوست داشتی بفهمی به چه چیزی می اندیشد . دوست داشتی مفهوم نگاهش را بفهمی اما هرچه بیشتر در نگاه مهربانش دقیق می شدی، کمتر می فهمیدی . همین طور که مشغول نگاه کردن به صورت مهربان کودک بودی، ناگهان باصدای بلند آژیر قرمز به خودت آمدی، صدای فریاد مردم درهم آمیخته شده بود . اتوبوس از حرکت ایستاده بود و همه از آن به سرعت پیاده می شدند، تا در گوشه ای پناه بگیرند . تاآمدی به خودت بیایی، پدر کودک، او را در آغوش گرفته با سرعت از اتوبوس خارج شد، تسبیحت هنوز در دستش بود . توهم به سرعت از اتوبوس پیاده شدی . هواپیماها درست در بالای سرتان حرکت می کردند . فاصله شان با زمین خیلی کم بود . خودت را به پشت دیوار خانه ای رساندی، هیچ جایی برای پناه گرفتن نبود . دست هایت رامحکم به دیوار گرفته بودی، چشم هایت را بسته بودی، قلبت به شدت می تپید، سینه ات را به دیوار چسبانده بودی، انگار برخورد قلبت را به دیوار حس می کردی که خودش را به شدت به بیرون می کوبید، حس می کردی الان از سینه ات خارج می شود . صدای مهیبی ناگهان تمام بدنت را لرزاند . صدای برخورد تند قلبت در میان هیاهو و سر و صدای مردم و صدای مهیب انفجار گم شد . چشم هایت را باز کردی . دود و گرد و خاک، فضای بالای سرت را پوشانده بود . جلوی چشم هایت تار بود . نمی توانستی جایی را ببینی . بی اختیار به سمت محل انفجار شروع به دویدن کردی . فاصله ی زیادی را طی نکرده بودی که چشمت روی نمای خون آلودی که روی زمین افتاده بود . ثابت ماند . ام هایت خشک شده بود، نمی توانستی قدم از قدم برداری . باورت نمی شد مردم با سرعت به این طرف و آن طرف می دویدند . یک نفر که با سرعت برای رساندن کمک به مردم می دوید و در میان گرد و خاک خوب نمی دید . محکم به تو برخورد کرد . روی زمین افتادی . پاهایت سست شده بود . دستت را روی زمین قراردادی زمین پر از خون بود . دست هایت خونی شده بود، سرخ سرخ، چشمایت راکمی در اطراف چرخاندی . احساس کردی چیزی به پایت می خورد سرت را برگرداندی . یک دست کوچک بود که بی رمق و خسته پایت را گرفته بود . دست را گرفتی و با چشمت به دنبال صورتش گشتی . درست حدس زده بودی، همان کودکی بود که لحظاتی پیش روی پایت نشسته بود . او را در آغوش گرفتی، وقتی او را از زمین بلند کردی تا در آغوش بگیری یک دستش روی زمین باقی ماند، از بدنش جداشده بود . کودک بی حال و ناتوان روی دست های تو بود . به سراغ دستش رفتی . مشت دست را که بسته شده بود باز کردی تسبیح هنوز داخلش بود دانه های تسبیح به رنگ قرمز شده بود . پر از خون بود . سرت را روی سینه اش گذاشتی و آرام و غریبانه اشک هایت را بر سینه ی زخمی کودک جاری کردی به امید این که این اشک ها مرهمی باشد برای آن سینه ی زخمی و سوخته .

آرام زیر لب زمزمه کردی: «السلام علیک یا بنت رسول الله »

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان