ماهان شبکه ایرانیان

نام کتاب: زنان سپیدپوش

نویسنده: مرتضی دانشمند

 

 

ناشر: مؤسسه انتشاراتی قدیانی

 

 

نوبت چاپ: چاپ اول، تابستان 1376

 

 

زنان سپیدپوش مشتمل بر چهارده حکایت از زندگانی حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه علیها می باشد. اولین حکایت از خدیجه کبرا و تولد دخت گرانقدرش می گوید و آخرین حکایت به وفات و شب آخر زندگی آن حضرت اشاره دارد، و 12 حکایت دیگر در این میان از فرزندان، شوهرداری، حفظ حجاب، صبر و متانت، احترام به پدر و ... حضرت فاطمه(س) سخن می گویند.

این کتاب نیز به تقلید از «کشتی پهلو گرفته» با استفاده از زاویه دیدهای مختلف، حکایات را روایت می کند. حکایت اول از زبان سوم شخص بیان می شود. «یکدفعه انگار دیوار خانه شکاف برمی دارد، سقف بالا می رود، آسمان پیدا می شود و چهارده زن با جامه هایی سپیدتر از برف، پا به خانه خدیجه می گذارند. هر یک جامی در دست دارند، با آبی زلالتر از شبنم.» و یا در حکایتی دیگر که حضرت امام حسن و امام حسین(ع) از مادر لباس عید می خواهند و به دستور خداوند از بهشت برای آنها لباسهای زیبا فرستاده می شود. «مادر در را بست و بسته را باز کرد. دو پیراهن سبز و قرمز، دو زیرجامه کوچک و بزرگ، دو دستار کوچک، دو جفت کفش زیبا در آن بسته بود. کفشی به آن زیبایی کسی ندیده بود. لباسی به آن قشنگی کسی ندوخته بود. زیرجامه ها بوی عطر یاس می داد و دستارها بوی باغ بهشت. لبخندی بر لبهای فاطمه نشست.»

در حکایتی دیگر، حَذیْفَه، یکی از یاران رسول اکرم(ص) راوی می شود و ماجرای دیدارش با آن حضرت را بازگو می کند. «نگاهش را به آسمان می دوزد. در تاریکی روشنی شب نجواهایی شنیده می شود. پیامبر(ص) آهسته با کسی حرف می زند. خوب گوش می دهم. چیزی سر در نمی آورم. پس از مدتی دوباره به راه می افتد. من نیز آهسته به دنبالش می روم. شاید جلو خانه به او برسم. پایم به کلوخی می خورد. سر بر می گرداند و می پرسد: تو که هستی؟ از اینکه بی خبر دنبالش کرده ام شرمنده می شوم. چند لحظه ساکت می مانم. تصمیم می گیرم راهی را که آمده ام برگردم. اما سرزنشهای مادر به یادم می آید. می گویم: من هستم یا رسول اللّه . از صدایم مرا می شناسد و می پرسد: حذیفه اینجا چه می کنی؟ ـ مادرم مرا فرستاده تا شما را ببینم. می خواهم هدیه ای از گفته های تازه شما برایش ببرم.»

در حکایتی دیگر گذشت حضرت زهرا(س) پیشتر از پیش برای خواننده آشکار می شود. «پیامبر(ص) در اتاق کوچک فاطمه(س) چشمش به پرده رنگی افتاد. چند لحظه به آن نگاه کرد. بعد به دستهای دخترش چشم دوخت، النگوها را دید. به صورتش نگاه کرد، گردنبند و گوشواره های نقره ای را دید. از جا برخاست، خداحافظی کرد و زود از خانه بیرون رفت. فاطمه(س) تا پشت در، پدر را همراهی کرد. در را که بست، به رفتن پدر فکر کرد. هیچ وقت پدر به این زودی از خانه آنها نرفته بود! ... فاطمه(س) منظور پدر را خوب می فهمید. می دانست که باید به فکر اهل صفه باشد. پس به اهل صفّه فکر کرد. کودکان و همسران آنها را به یاد آورد. تصمیم خودش را گرفت. گوشواره ها، گردنبند، النگو و پرده زیبا را به مسجد فرستاد ...»

در حکایت «شب آخر» آخرین حکایت کتاب و آخرین برگ زندگانی دخت گرامی رسول اکرم(ص) ورق می خورد. «شب از نیمه گذشته است. شهر به خواب سنگینی فرو رفته است. تنها در یکی از کوچه ها صدای هق هقی شنیده می شود ... در خانه علی(ع) ناله ای می کند و آهسته روی پاشنه می چرخد. تابوتی به آرامی از آستانه در بیرون می آید. قلب علی(ع) در تابوت است و یارانش آن را همراهی می کنند. دو کودک به دنبال جنازه می دوند و آهسته «مادر مادر» می گویند.»

این کتاب با زبانی ساده و با بهره گیری از حکایات اسلامی، گوشه ای از زندگی حضرت فاطمه(س) را به نمایش می گذارد، گوشه ای که با توجه به شخصیت والای آن حضرت قطره ای از دریای بیکران نجابت و مظلومیت او است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان