ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام در محراب

علی علیه السلام در سجده بود که صفوف فرشتگان، به هم ریخت و ناگاه، تلفیقی از ترنم و باران سرخ عشق، بر سجاده باریدن گرفت.

علی و ملاقات با محبوب

رزیتا نعمتی

علی علیه السلام در سجده بود که صفوف فرشتگان، به هم ریخت و ناگاه، تلفیقی از ترنم و باران سرخ عشق، بر سجاده باریدن گرفت.

فزتُ و ربِّ الکعبه! رد معطر خونی، محراب را طی کرد. علی علیه السلام این چنین خود را برای ملاقات با محبوب، خضاب می کرد تا در اساس نامه عشق، قانون تازه ای نوشته شود. اولین درس شهادت این بود:

فرق سر بازکن در آینه ها باز کن چون شکاف فرق علی علیه السلام

مشق عاشقی

وفاداری درد به مولا، بیشتر از وفاداری کوفیان بود، این را صبح نوزدهم می داند که عاشقان، مشق شب را همان سحرگاه می نویسند و امضا می کنند.

و از آن روز به بعد، پشت تمام محراب های عالم شکست تا عشق از سمت پریشانی شب پرواز کند.

آمدم امشب از تو بنویسم به شهادت رسید مضمونت امشب از کوچه حضور دلم رد پای «قطام» معلوم است.

شبی به بلندای قدر علی علیه السلام

یا علی! قلبمان تاریک است؛ تکلیف دل هایمان را روشن کن!

پایان تمام گریه هایم سکوت می کنم تا در من بِوَزی ای آنکه شب های قدر، در فرصت میان جراحت و پرواز تو بنا شده اند! از تو برای بخشودگی خویش، آبرو می طلبم و می دانم در آن زمان که نامت را نیز بر زبان نمی آورم، خودت آه می شوی تا اجابتم کنی.

شهادت، پیام شرافت

شب پرستان که جمهوری آیینه و آب را تاب نمی آوردند، همراز چاه های کوفه را به تکبیرة الاحرامی سرخ پیوند دادند تا مزار زهرا علیهاالسلام ، دوباره بی زائر شود و کودکان چشم انتظار، نه از گرسنگی، که از دوری رویت بی قراری کنند.

پیام کفش های وصله دارت، قوانین شرافت را منقلب کرد؛ آنجا که استخوان گلوی تو، تفهیم عدالت را برای کوفیان ناممکن کرده بود. «چگونه شمشیری زهرآگین، پیشانی بلند تو ـ این کتاب خداوند را از هم می گشاید؟ چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت؟»

زیرنویس ها:

ـ «به پای تو می گریم با اندوهی والاتر از غمگزایی عشق و دیرینگی غم. برای تو با چشم همه محرومان می گریم؛ گریه ام شعر شبانه غم توست»

ـ یا علی! شبی که عشق تو را با آتش و خون قاب کردند، سجده سرخت، زمین را از خواب غفلت بلند کرد تا به قَدْ قامَتِ روح بلندت بپردازد.

دیر به خانه بر می گردم

نزهت بادی

دیر به خانه بر می گردم.

سر راه باید سری به بنفشه یتیم خانه همسایه بزنم؛

می ترسم دوباره پنجره باز مانده باشد و تمام یاس های پستوخانه پشت محراب، سرما خورده باشند.

بوی عطسه شان، خواب را از سر کوچه پرانده.

شاید هم گذرم به غروب آن جمعه باران ریز بیفتد

و به بیوه بید مجنون که سراغ گور ناشناسی را می گیرد،

کوچه متروک پشت نخلستان را نشان دهم.

بعد از آن، به رسم ستاره هر شب

نرسیده به حوالی آواز علاقه

راه را کج می کنم

به سمت آن آرمیده هزار بوسه بی وقت

دو رکعت گریستن سر بر خشت بی چراغ

برای این دو دیده بی خواب، واجب است.

پیش از آنکه به آن دقیقه موعود برسم،

آن رشته چهار «قُل» بافته شده به تسبیح مادرت را

بر گردن بابونه بادیه مجاور می اندازم

تا از دست خط لرزان باد نترسد.

کمی مانده به جانب نماز صبح

باید کسی را که پشت به قبله خوابیده

بیدار کنم.

چند شب است که خواب می بینم

در سایه روشن مزاری ناشناس

در همان دوردست ناپیدای گریه های این سال ها،

زنی مرا به سوی خود می خواند؛

زنی که روزی او را میان مغازله آتش و خون

در پشت در باغ گم کردم.

گفته بودم که دیر به خانه بر می گردم

و شاید هرگز!

قصیده خونی سحر

محمد کاظم بدرالدین

سحر، آغشته به خون و سراسیمه، به سمت محراب دویده است.

محراب، با نغمه هایی از سر جدایی، گوشه ای بی هوش افتاده است.

نخلستان های غربت نیز هم آوا با ناله های سجاده، مویه می کنند.

کوفه، رو به تنهایی می رود و زخم ها می مانند تا هر کدام، پرسشی باشند برای روزهای نیامده و انسان های در راه.

در چند سطر غربت آیا؟

بیایید بنگرید و خون بگریید، که این پاسخ هدایتگریِ بزرگ مرد تاریخ است، فرق شکافته ای خون آلود بود، با رکعاتی ناتمام از عشق. این تصاویر، اشاراتی دارد که قصاید بلندبالا هم نمی توانند بسرایندش.

شگفت نیست؛ این صدای زخمی نماز است. بر اصل نماز ضربه زده اند. دیباچه ای که در کعبه شکل گرفت، اینک در محراب، رنگِ سرانجام گرفته است. اما چرا چنین؟

... کوفه را تنها در چند سطر غربت نمی شود اشک ریخت.

از محراب تا معراج

بهزاد پودات

تولدت در بیت النور و خانه خدا بود و محراب، سکوی پرواز تو به سوی معراج؛ چه زیبا آغازی و چه زیبا پایانی!

«طُوبی لَکُم»؛ خون دل هایی که در دوران عمر پربرکتت خوردی، در دامن محراب از سرت ریخت.

شقی ترین افراد روزگار، تو را به معشوقت رساند و تو به آرزوی دیرینه ات رسیدی؛

ولی دیده سحر همچنان غمگین است؛ مگر نه اینکه سحر، با صدای گام های تو بلند می شد و آفتاب به شوق دیدن روی تو، هر صبح طلوع می کرد؟!

«صبح تا سینه آفاق شکافت چشم بیدار علی خفته نیافت»

نماز سرخ

دلشوره های گیج، مسجد کوفه را رها نمی کند. دل محراب، برای حادثه ای بزرگ می تپد. زمان، آبستن اتفاقی سرخ است.

ماه، از پشت ابرها سرک می کشد.

شب مانده و جرئت فردا شدن ندارد.

دل ستون های مسجد می لرزد و ساعتی بعد، مردی بزرگ، صفحه های تاریخ را با خون خودش رنگ می کند.

صدای ضجه جبرئیل بلند می شود: «تَهَدَّمَت وَ اللّهِ أرکانُ الهُدی».

مرد، نماز سرخش را به آستان الهی تقدیم می کند و جانش را به پیشگاه دوست هدیه می دهد.

محراب مسجد کوفه، دست هایش را روی سر می گذارد و از هوش می رود.

ستون ها، در برابر قامت خمیده مرد فرو می ریزند و علی کشته می شود به خاطر عدالتش.

«تو خدایی مگر ای قاتل دوست؟»

مرگ برای تو، حادثه ای تلخ و خوف انگیز نبود.

تو، مرگ در راه خدا (شهادت) را از نوزادی که انس به شیر مادر دارد، دوست تر می داشتی.

سال ها منتظر وصل بودی.

ضمیرت، به وسعت آسمان خدا وسیع بود. با همه نامردمی ها و نامردی هایی که امت روا داشتند، ولی تو پدرانه بر سر همه دست محبت کشیدی. حتی برای قاتل خود هم سفارش کردی؛ سهم شیر و غذایت را به او دادی و فرمودی او به من یک ضربت زده است؛ تو هم یک ضربت بزن حسن جان! اگر سالم ماند، رهایش کنید و... .

«می زند پس لب او کاسه شیر می کند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست تو خدایی مگر ای قاتل دوست»؟!

پدر امت

پیامبر فرمودند: «أنَا وَ عَلیٌ أبَوا هذِهِ الأُمَّة؛ من و علی پدران این امتیم».

فرزندان ناخلف کج رو، ولی چه کردند با پدر؟ چه کردند با او که مظهر همه خوبی ها و فضایل بود؟

مگر جرم علی علیه السلام چه بود؛ جز عدالت؟! علی علیه السلام ، فدایی عدالت شد و به همه آموخت که کسی می تواند به جامعه اش آزادی ببخشد که از آزادی خود بگذرد و علی از آزادی خود گذشت.

سوگ کوچه های بی قرار

زینب مسرور

هر شب، تو بودی و ضرب گام هایت در کوچه پس کوچه های غبار گرفته کوفه؛ تو بودی و تکرار نگاه هایی که کوچه کوچه و خانه خانه، دست های منتظر کودکان یتیم را جست وجو می کرد تا غم تنهایی و بی کسی شان را دو نیمه کند.

امشب دیگر کسی صدای گام های مهربان تو را در کوچه های بی قرار کوفه احساس نکرد. آسمان، کلافی سردرگم بود و زمین، ملتهب و نگران.

غصه، چاه، نخلستان و...

سر به آسمان بلند کرده بودی و زیر لب، رمز رستگاری را زمزمه می کردی، چشمان دخترت کلثوم، آکنده از بی قراری و نگرانی. مرغابی ها دست به دامانت شدند و خواهش نرفتن را با زبان بی زبانی با تو زمزمه کردند، حلقه در از کدام راز سر به مهر تو باخبر بود که دست در دامانت زد و دامنگیرت شد؟!

از گلدسته های صبح، اذان می بارید و اکنون تو در محراب عبادت، سر بر سرخ ترین سجده تاریخ داشتی؛ با فرقی شکافته. هنوز غصه بزرگت، تنهایی یتیمانی بود که از محبت دست های تو سرشار می شدند و دیگر نمی شوند؛ و غصه هایی که چاه و نخلستان از آن باخبرند و بس.

در محاصره «اشباه الرجال»

فاطمه پهلوان علی آقا

چاه ها هنوز از آتش درون مولای کوفه، در التهابند.

تنهایی علی علیه السلام ، حکایت غربت عشقی است که در چنگال سپاه طاغوت گرفتار شده باشد؛ عشقی که حق می گوید و حق را باز می ستاند؛ حتی اگر کابین زنان شده باشد.

حق گویان تاریخ، هماره با تیر شیطانی زبان ها، تیرباران شده اند؛ و خدا خواست که دردانه خلقتِ خویش را در محراب باز پس گیرد تا دیدگان کور «اشباه الرجال» کوفه را که نمازخوانی باطن قبله را نمی دیدند؛ بینا کند.

ولی تو ای شمشیر آب دیده! چگونه تو با بنده عرش نشین خداوند، به دشمنی برخاسته ای؟! چشم های تاریخ، هنوز مبهوت قیام تو مانده است که چگونه در رکوع ماه، جان خسته اش را به تشهد و سلام رساندی؟! چشم های تاریخ هنوز مبهوت توست....

بر فرق که فرود می آیی؟!

بر فرق که فرود می آیی؟

چگونه جسارت خاموش کردن خورشید ولایت را کرده ای؟

چگونه در فکر پلید شکستن قامت خیبرگشای پیامبر صلی الله علیه و آله برآمدی؟

چگونه قصد بستن دروازه های شهر علمی را کرده ای که پیامبر صلی الله علیه و آله شانه های خویش را کرسی تعلیم او کرده بود؟

هنوز هم یتیمان کوفه، چشم انتظار بازگشت پدر آسمانی خویشند؛ و تو با این ننگ بزرگ، چگونه خواهی زیست؟

غریب

زینب مسرور

شب و نان و خرما و مردی غریب

شب و کوفه و باز دردی غریب

شب و رمز تکرار مشتی نگاه

شب و شیون و آه سردی غریب

شب و تیغ و محراب و یک کوه صبر

شب و صورت و رنگ زردی غریب

شب و ضرب شمشیر بر فرق نور

شب و یک سحر با نبردی غریب....

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان