«به مناسبت سال پربرکت مولای متقیان، امیرالمؤمنین علی علیه السلام .»
چشمان خسته زن خواب را فراموش کرده بود. نیم خیز در جای خود نشست. با هر صدای کوچکی که از بیرون می آمد، تپش قلب پیر زن تندتر می شد. کاش هرگز قبول نمی کرد. کاش کمی صبر می کرد. چیزهای بسیاری از ذهن پیر زن عبور می کرد و آزارش می داد. هر لحظه که به سپیده نزدیک می شد، نگرانی و دلهره زن بیشتر می شد. اگر می آمدند و از خانه اش بیرونش می انداختند. دستان لرزانش را روی صورتش گذاشت. قطره ای عرق سرد روی پیشانیش نشسته بود. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. مرد خشمگین و ناراحت جلو آمد و به صورت چروکیده و استخوانی زن خیره شد.
ـ من نمی دانم. یا امانتی مرا می دهی یا این که...
صدای زن به لرزه افتاد. قدمهایش را به عقب برداشت.
ـ من دادم. به خداوندی خدا قسم! من امانتی را به همان دوستی که همراهتان آمده بود، دادم. او خودش گفت که شما سخت مریض هستید و توان آمدن به این جا را ندارید. باورکنید راست می گویم.
مرد سربرگرداند و نگاهی به اطراف خانه پیر زن انداخت.
ـ خانه خوبیست. به قیمت خوبی خواهند خرید.
سرش را به طرف پیرزن برگرداند. با صدای بلندتری گفت:
ـ حالا که می بینید خودم سرحال آمده ام. بهانه های دروغین شما را هم هرگز قبول نخواهم کرد. همین که گفتم. تا فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، یا پول مرا می دهید یا آن که این خانه را به جای بدهی، به من می دهید.
زانوهای بی رمق زن لرزید و روی زمین افتاد. بغض گلویش را گرفته بود و اجازه اشک ریختن به او را نمی داد. با صدای اذان صبح، چشمانش را نیم باز کرد. خسته تر از همیشه، از جا بلند شد. قدم هایش بی حس شده بودند، اجازه راه رفتن را به زن نمی دادند. هر لحظه ممکن بود که مرد طلبکار پیدایش شود و شر به پا کند و آبروی دیرینه اش را با یک قسم دروغین به باد دهد. خودش را به دیوار تکیه داد. حلقه های اشک جلوی پرده چشمانش را گرفته بود و آرام و قطره قطره از گوشه چشمانش روی گونه اش غلط می خورد. سرش را به سوی آسمان گرفت.
ـ خدایا! خودت شاهد و گواه بودی و دیدی، من در تمامی عمرم خیانت به امانت نکرده بودم و نکرده ام، چه کنم؟ چگونه ثابت کنم؟ منکه کسی غیر از تو را ندارم که به در خانه اش بروم و از او یاری بطلبم. خدایا! اگر خانه ام را از من بگیرند، کجا بروم؟ تا کی آواره کوچه ها و بیابان ها شوم؟
نماز که تمام شد، تا سپیدی سحر بر سجاده نشست و تصویر روزی که این دو نفر باهم پیش او آمده بودند و امانتی خود را نزد وی نهاده بودند، را در ذهن خود مجسّم ساخت. قرار برآن بود که هر دو، باهم پس از مسافرت، نزد او بیایند...
صدای در بلند شد. کسی پشت در، محکم مشت به در چوبی خانه می کوبید. نفس در سینه زن حبس شد. پیشانی روی زمین گذاشت و لحظه ای دلش را به سوی خدا پرواز داد. این بار صدای مرد بلندتر شد و فریاد کشید:
ـ خانه است. می دانم حق مرا خورده وحال در گوشه خانه اش مخفی گشته است.
ضرباتی که مرد به در فرود می آورد، در خانه را می لرزاند. زن چادر رنگ و رو رفته اش را روی سر محکم کرد و با توکّل به خدا به راه افتاد. در را که باز کرد، چهره غضبناک و خشمگین مرد که می غرید، نمایان شد. تا چشم مرد به زن افتاد، نعره ای زد.
ـ گوشه خانه مخفی شده ای که چه؟! فکر کرده ای ما نیز مثل خودت ابله هستیم. مال مرا خورده ای که هیچ، در امانت خیانت کرده ای، تازه دروغگوهم هستی!
سپس سر به سوی مأموری که از طرف عمر آمده بود، برگرداند.
ـ این زن حق مرا خورده و مرا ناراحت ساخته است. زود حق مرا از این زن بگیرید که سخت به آن محتاجم.
زن سر به زیر افکند.
ـ من چیزی در بساط ندارم که به شما بدهم. حال خودتان هرگونه تصمیمی که می خواهید، بگیرید. من امانتی شما را قبلاً داده ام. حالا هم هیچ ندارم.
مأمور ابرو درهم کشید.
ـ از شما دیگر این انتظار را نداشتیم. فکر نمی کردم که این گونه به امانت خیانت می کنید. واقعاً که عجب روزگاری است.پیر زن خجالت هم نمی کشد.
زن سکوت کرد. با گوشه چادر، اشکهایش را پاک کرد. حوصله حرف زدن نداشت. چه می توانست بگوید، چگونه می توانست حرف هایش را ثابت کند، چه کسی حرفش را قبول می کرد. نه مدرکی داشت و نه هیچ گونه شاهدی که شهادت دهد، او راست می گوید. تنها می توانست به سکوت اکتفا کند و هیچ نگوید. لحظه ای درنگ کرد و اندیشید، حتماً می خواستند او را نزد عمر ببرند تا او قضاوت کند. با این حال، دیگر هیچ وقت خانه اش را نمی دید. تنها کسی که می توانست او را از این گرفتاری نجات دهد، علی بن ابی طالب علیه السلام ، داماد پیامبر صلی الله علیه و آله بود. تنها او می توانست در این باره قضاوت کند. قدم هایش از رفتن باز ایستاد و خود را به دیوار تکیه داد. مرد خشمناک به طرف زن شتافت.
ـ برای چه ایستاده ای؟ زود به راه بیفت که وقت تنگ است. دیگر حوصله ندارم.
زن نگاه از مرد بر گرداند و به مأمور خیره شد.
ـ من می آیم اما نه نزد عمر؛ بلکه نزد علی ابن ابی طالب علیه السلام . باید او قضاوت کند. شما هم خوب می دانید که عمر قضاوت علی علیه السلام را قبول دارد و قضاوت علی علیه السلام بهتر از هر قضاوتی است. او بهترین حکم را اجرا می کند. او هرچه بگوید، همان است و من نیز قبول خواهم کرد. اگر حق با این مرد باشد، خانه ام از آنِ او، اما اگر حق با من بود، دیگر هیچ نگویید و رهایم کنید که خدای سبحان خودش برهر چیز نظارت دارد و آگاه است.
رنگ چهره مرد تغییر کرد و چهره اش دگرگون شد. لحظه ای سکوت کرد و بدون آن که کلامی بگوید، به راه افتاد.
مرد که شروع کرد به حرف زدن، همه ساکت بودند. زن نگاهی به حضرت علی علیه السلام انداخت. علی علیه السلام ساکت بود و به حرف های هردو گوش می کرد. سپس پیره زن سخن گفت. هردو چشم به حضرت علی علیه السلام دوخته بودند و منتظر حکم علی علیه السلام بودند. زن دلش آرام بود و خیالش راحت. می دانست علی علیه السلام حق را می گوید و جز حق چیزی دیگر بر زبان او جاری نمی شود. مرد در دلش آشوب بود. از وقتی که چشمانش به چهره زیبا و رعنای علی علیه السلام افتاده بود، فهمیده بود که دیگر نمی تواند بیش تر از این دروغ بگوید. ضربان قلبش شدید بود و نفس در سینه اش حبس گشته بود.
علی علیه السلام بعد از گوش کردن دقیق به حرف های آن دو، لحظه ای سکوت کرد و آرام و با وقار، مثل همیشه، لب به سخن گشود و رو به مرد کرد و فرمود:
ـ مگر شما نگفتید که مال را به یک نفر از ما نده و هرگاه هردو حاضر شدیم، بده؟!
چهره مرد بر آشفت و صدایش به لرزه افتاد. آب دهانش را قورت داد. سر به زیر انداخت و آرام گفت:
ـ بلی. همین قرار بود.
علی علیه السلام با همان حالت روحانی و زیبا فرمود:
ـ برو، مال تو نزد ماست. برو با رفیق خود حاضر شو تا مال را به تو بپردازیم.
چهره زن از هم باز شد و خنده رضایت و شادی بر لبان زن نشست. اشک شوق از چشمانش جاری شد. آرام زیر لب زمزمه کرد:
ـ الحق که علی علیه السلام بهترین قاضی است. به راستی که علی علیه السلام جز حق نمی گوید.
مرد شرمنده و خجالت زده سر به زیر انداخت و بدون آن که کلامی بگوید، آن جا را ترک کرد.*
منبع:
* قضاوت های محیّرالعقول حضرت علی(ع)، یا داوری های حیرت انگیز حضرت علی(ع).
« * * * »