الف) ریشه های تعارض (تعارض دائمی صالحان و نا صالحان)
عهده داری مقام رهبری امت شایستگی هایی را می طلبد که بدون آن، «نظام امامت» کارآیی لازم برای تداوم مسیر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و حفظ آن را نخواهد داشت. از نظر امام حسن علیه السلام اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم شایسته ترین ها برای امامت هستند و نیروهای ناصالحی که در سطح جامعه دینی حضور دارند، فاقد صلاحیت لازم برای رهبری اند.
از نگاه امام حسن علیه السلام این دو گروه، در طول تاریخ به هم برخورد کرده اند و نتیجه تعارض آنان، خروج شایستگان از نظام حاکمیت و استیلای ناصالحان بر امت بوده است. در برابر این وضعیّت، صالحان همواره از دو راهکار استفاده کرده اند: 1. اقدامات تاکتیکی، برای رعایت مصالح فعلی و به روز جامعه دینی مبارزه اساسی و پیگیری هدف اصلی؛ 2. تلاش برای کسب حاکمیت و رهبری امت. نمونه هایی از سخنان امام حسن علیه السلام پیرامون تعارض یاد شده را می خوانیم:
1. قبل از آغاز جنگ
بخشی از سخنان امام حسن مجتبی علیه السلام که گویای تعارض مذکور است، چنین است:
امام حسن علیه السلام قبل از جنگ، نامه ای به معاویه نوشت و ضمن شرح تعارض جبهه حقّ و باطل، از وی خواست به شایستگی امام، جهت حکومت، احترام بگذارد و دست از تعارض بردارد. حضرت نوشت:
«فلمّا توفّی صلی الله علیه و آله وسلم تنازعت سلطانه العرب فقالت قریش نحن قبیلته و اسرته و أولیاؤه و لایحل لکم ان تنازعوا سلطان محمد صلی الله علیه و آله وسلم فی الناس و حقّه... فانّک تعلّم انی احقّ بهذا الامر منک عنداللّه و عند کلّ اوّاب حفیظ و من له قلب منیب و اتّق اللّه و دع البغی... و ان انت ابیت الاّ التّمادی فی غیّک نهدتُ الیک بالمسلمین فحاکمتُک حتی یحکم اللّه بیننا و هو خیرالحاکمین؛1 پس از آنکه محمد صلی الله علیه و آله وسلم وفات یافت، عرب ها بر سر فرمانروایی او کشمکش کردند و قریش گفت: ما از قبیله، خویشان و یاران او هستیم. برای شما شایسته نیست که بر سر حق و حکومت او بر مردم، با ما نزاع کنید... عرب ها تسلیم شدند. سپس ما با همین دلیل بر قریش استدلال آوردیم؛ ولی آنها همچون عرب ها انصاف ندادند... و بر ما با اجتماع به ظلم، مخالفت و با سختی گرفتن چیره شدند... از کشمکش با آنان دست برداشتیم؛ زیرا نگران بودیم که منافقان و آن احزاب از نزاع ما روزنه عیبی در دین خدا بیابند و با آن، دین خدا را بشکنند یا دستاویزی برای فساد خود بیابند.
ای معاویه! امروز انسان از زورگویی تو در شگفت است، چیزی را غصب کرده ای که شایستگی اش را نداری! نه فضیلت شناخته شده ای در دین خدا داری و نه اثر پسندیده ای در اسلام... پس، از ادامه راه باطل دست بکش و مثل مردم با من بیعت کن، چون خودت می دانی که من نزد خدا و هر مؤمن توبه کار، خود نگهدار و هرکسی که دل رو به خدا دارد، برای این کار از تو سزاوارترم. از خدا بترس و از شورش دست بردار و خون مسلمانان را نگهدار... در این کار با اهل آن و کسی که شایستگی بیشتری دارد، کشمکش نکن... اگر جز اصرار در گمراهی خود را نخواهی، با مسلمانان برای جنگ تو بشتابم...»
این نامه به خوبی مراحل تعارض صالحان و ناصالحان را از لحظه رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم تا لحظه آغاز تعارض عملی امام حسن علیه السلام و معاویه، نشان می دهد. جالب اینکه معاویه نیز در مقابل می کوشد خود را شایسته تر نشان دهد و انتخاب خلفای سه گانه را دلیل شایستگی آنان بر خلافت می شمارد. وی موقعیت خود با امام حسن علیه السلام را به موقعیت پس از پیامبر میان اهل بیت و ابوبکر تشبیه می کند و نتیجه می گیرد که چون شایستگی های خودش بیشتر است، بهتر است امام حسن علیه السلام با او بیعت کند.2
2. بعد از خیانت کارگزاران و فرماندهان
امام بعد از خیانت لشکریان، در نامه ای به معاویه نوشت:
«ان هذا الامر لی و الخلافة لی و لأهل بیتی و انّها لمحرّمةٌ علیک و علی اهل بیتک، سمعتُه من رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم لو وجدتُ صابرین عارفین بحقّی غیر منکرین ما سلّمتُ لک...؛3 ولایت و خلافت، متعلّق به من و خاندان من بوده و بر تو و خاندانت حرام است. این را از رسول خدا شنیدم. اگر افرادی صبور و آگاه به حقّم بیابم، آن را به تو نمی سپارم...»
پس از صلح، معاویه بر فراز منبر رفت و گفت: «حسن بن علی مرا شایسته خلافت دید و خود را برای این امر، صالح ندید.» امام برخاست و بعد از حمد و ثنای الهی و برشماری فضائل اهل بیت، مانند آیه تطهیر، مباهله، حدیث کساء و... ـ که هریک اشاره ای به شایستگی های غیر قابل انکار اهل بیت بر ولایت و رهبری دارد ـ فرمود:
«انّ معاویة بن صخر زعم انّی رایتُه للخلافة اهلاً و لم ارنفسی لها اهلاً! فکذب معاویة و ایم اللّه لأنا أولی الناس بالناس فی کتاب اللّه و علی لسان رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم غیر انّا لم نزل اهل البیت مخیفین مظلومین مضطهدین منذ قبض رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ایّها الناس انّه لایعاب احد بترک حقّه و انّما یعاب ان یأخذ ما لیس له...؛4 معاویه فرزند صخر گمان می کند من او را شایسته خلافت دیدم و خود را شایسته ندیدم! او دروغ می گوید و سوگند به خدا! من بنابر کتاب خدا و فرموده رسول، از همه مردم به خودشان سزاوارترم؛ جز اینکه ما از زمان رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، پیوسته خوفناک و مورد ستم و آزار بوده ایم... ما از کسی نام نمی بریم؛ ولی پی درپی به خدا قسم می خورم که اگر مردم به فرامین خدای سبحان و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم گوش می دادند، آسمان بارانش را به آنان هدیه می کرد و زمین برکاتش را می داد و در این امت دو شمشیر اختلاف (جنگ) نمی کرد و تا قیامت سرسبز و خرّم بهره می بردند و دیگر تو ای معاویه! در آن طمع نمی کردی. اما چون [خلافت [در گذشته از جایگاه اصلی خود خارج شد و از پایگاه های خود دور شد، قریش در آن به کشمکش پرداختند و همچون توپ آن را به هم پاس دادند؛ تا آنجا که تو نیز، ای معاویه و یارانت در آن طمع کردید در حالی که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هیچ امتی کار خود را به کسی که در میان آنان داناتر از او باشد، نسپرد، مگر آنکه امورشان پیوسته در تباهی و فرومایگی افتاد تا برگردند.»5
4. هنگام حضور جمعی نزد معاویه
در جمعی که عبداللّه بن جعفر، ابن عباس، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام نزد معاویه بودند، امام حسن علیه السلام در پاسخ به سخنان معاویه، چنین فرمود:
«العجب منک یا معاویة و من قلّة حیائک و جرأتک علی اللّه حین قلت: قد قتل اللّه طاغیتکم و ردّ الامر الی معدنه. فانت یا معاویة معدن الخلافة دوننا؟ ویل لک یا معاویة و للثلاثة قبلک الذین اجلسوک هذا المجلس و سنّوا لک هذه السنّة. لأقولنَّ کلاماً ما انت اهله و لکنّی اقول لسمعتُه بنو ابی هؤلاء حولی. ان الناس قد اجتمعوا علی امور کثیرة لیس بینهم اختلاف فیها... واختلفوا فی سنن اقتلوا فیها و صاروا فرقاً للعن بعضهم بعضاً و هی «الولایة» و... نحن نقول اهل البیت انّ الائمّة منّا و انّ الخلافة لاتصلح الاّ فینا... و زعم قوم انّهم اولی بذلک منّا حتّی انت یابن هند تدّعی ذلک...؛6 کم حیایی و جسارت تو در پیشگاه خدا، جای تعجب دارد که گفتی: خدا، زورگوی شما را برد و حکومت را به جایگاه اصلی اش برگرداند. ای معاویه! آیا تو جایگاه اصلی خلافت پیامبری و ما نیستیم؟! وای برتو و سه نفر پیش از تو! کلامی می گویم که تو اهل آن نیستی، بلکه می گویم تا این فرزندان برادرم که در اطرافم هستند، بشنوند. این امت... در موارد بسیاری اجتماع کردند و اختلافی ندارند... و در برخی سنّت ها اختلاف کردند و به خاطر آن جنگیدند و فرقه فرقه شدند و برخی برخی، دیگر را لعن کردند و آن طریق ولایت بود... ما خاندان پیامبر می گوییم امامان امت از ما هستند و خلافت جز در ما شایسته نیست و خدا در کتاب خود و سنّت پیامبرش ما را اهل آن قرار داده است و علم در ماست و ما اهل آن هستیم و دانش از هر جهت نزد ماجمع است. گروهی پنداشته اند که به امامت شایسته تر از ما هستند؛ حتی تو ای پسر هند! این ادّعا را داری...».
در تمام موارد فوق، امام حسن علیه السلام بر تعارض تاریخی حقّ جویان و باطل طلبان و صالحان و ناصالحان تأکید و بر جنگ دائمی فاسدان امت، جهت شایسته زدایی از مسند حکومت مسلمانان اشاره می کند. امام ریشه تعارض خود با معاویه را نیز در همین روند می بیند و در واقع، آیندگان را به «جریان شناسی» دقیق از دو طیف مذکور فرامی خواند.
ب) صلح از زبان امام علیه السلام
1. عوامل بنیادین صلح (دنیا زدگی، عدم دینداری)
اگر در صحنه «عاشورا» دو عامل «دنیازدگی و عدم دینداری» در نهایت، موجب شهادت امام حسین علیه السلام شد و به قول حضرت «مردم بنده دنیایند و شیرینی دین را تنها بر زبان دارند...»7، همین دو عامل موجب صلح امام حسن علیه السلام نیز گردید و امام با همین تعبیر (عبیدالدّنیا) از آنان یاد کرد.8 امام حسن علیه السلام هم دو عامل دنیاگرایی و دین نداشتن را عامل اساسی می داند.9
ما به نقاط اوج این رویکرد مردمی اشاراتی می کنیم:
استقبال نکردن از حضور در اردوگاه جنگ
امام حسن علیه السلام از مردم خواست برای جنگ، راهی «نُخَیله» شوند؛ اما بعد از 10 روز تنها 4000 نفر آمدند. امام به کوفه برگشت و ضمن یک سخنرانی فرمود:
«یا عجباً من قومٍ لاحیاء لهم و لا دین مرّة بعد مرّة ولو سلّمتُ معاویة الامر، فأیم اللّه لانزول فرجاً ابداً مع بنی امیة واللّه لیسومنّکم سوء العذاب حتی تتمنّون ان یلی علیکم جسیّاً. و لو وجدتُ اعواناً ما سلّمتُ له الامر لانّه محرّم علی بنی امیة فأفّ و ترحاً یا عبیدالدّنیا...10؛ شگفتا! از مردمی که پی درپی، نه حیا دارند و نه دین. اگر کار را به معاویه واگذارم، سوگند به خدا با بنی امیه هرگز آسودگی نخواهید دید. آنان چنان شما را بیازارند که آرزو کنید به جای آنان، زنگی بر شما حکم براند. اگر یاورانی بیایم، خلافت را به او نمی سپارم؛ چون حکمرانی برای بنی امیه حرام است. اف برشما! اندوه بر شما ای بردگان دنیا...»
بعد از شهادت پدر
امام حسن علیه السلام بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام برای اصحاب خود سخنرانی کرد و فرمود:
«اَما واللّه ثنانا عن قتال اهل الشام ذلّة و لا قلّة و لکن کنّا نقاتلهم بالسّلامة و الصّبر... ان معاویة قد دعا الی امرٍ لیس فیه عزّ و لا نصفة. فان اردتم الحیاة قبلناه منه و اغضضنا علی القذی و ان اردتم الموت بذلناه فی ذات اللّه و حاکمناه اللّه11؛ سوگند به خدا، خواری و کاستی، ما را از نبرد با شامیان بازنداشت؛ بلکه ما با سلامتی و بردباری با آنان پیکار می کردیم. پس دشمنی، سلامتی را و بی تابی بردباری را فرسوده کرد. شما با ما می شتافتید در حالی که دین شما پیش روی دنیایتان بود. اینک دنیای شما پیش روی دینتان است. ما برای شما بودیم و شما برای ما، ولی امروز علیه ما هستید... همانا معاویه ما را به چیزی فراخوانده که عزّت و عدالت در آن نیست. اگر زندگی دنیا را می خواهید، می پذیریم و این خار در چشم را تحمل می کنیم و اگر مرگ را می خواهید، آن را در راه خدا ارزانی می داریم و آن را نزد خدا به داوری می بریم.»
راوی می گوید: همه فریاد زدند: «بل البقیة والحیاة؛ ما ادامه زندگی را می خواهیم.»
2. آثار دنیاگرایی و ...
در یک کلام، صلح امام حسن علیه السلام معلول دو رویکرد مهمّ دنیاگرایی و ملتزم نبودن به دین توسط مردم، به ویژه خواص است. هر چند این جمله، نقطه ثقل در تصمیم گیری امام است؛ ولی بدان جهت که به مسأله دنیاگرایی مردم و خواص در آن و دوره ـ به مناسبت شهادت امام حسین علیه السلام ـ بارها تأکید شده است، ما فارغ از پژوهش در اصل این عوامل، خود را ملزم می دانیم که به بررسی آثاری که در پی این دو عامل، در رفتارهای مردم، به ویژه خواص بروز کرد، بپردازیم.
آثار دنیاگرایی در قالب های مختلف خود را نشان داد که چهار نمونه از آن را توضیح می دهیم:
عمل نکردن به پیمان
ابن اعثم می نویسد: سپاه معاویه با لشکر قیس بن سعد به جنگ پرداخت و قیس بعد از حوادثی که برای امام حسن علیه السلام اتفاق افتاده بود (زخمی شدن)، در انتظار حضرت بود. بعد از پخش خبر، معاویه پیکی نزد قیس فرستاد و گفت: دست از جنگ بکش تا صحّت گفتار من (زخمی شدن امام تو) برایت ثابت شود. قیس هم دست از جنگ برداشت. پس از آن عراقیان قبیله به قبیله به معاویه می پیوستند. قیس جریان را به امام گزارش داد. حضرت به پاخاست و فرمود:
«یا اهل العراق ما اصنع بجماعتکم معی و هذا کتاب قیس بن سعد یخبرنی بان اهل الشرف منکم قد صاروا الی معاویة، اما واللّه ما هذا بمنکر منکم، لانّکم انتم الذین اکرهتم ابی یوم صفّین علی الحکمین فلمّا امضی الحکومة و قبل منکم اختلفتم ثم دعاکم الی قتال معاویة ثانیة مکرهین فاخذت بیعتکم و خرجت فی وجهی هذا واللّه یعلم ما نویت فیه. فکان منکم الی ماکان. یا اهل العراق فحسبی منکم لاتفرّونی فی دینی فانّی مسلم هذا الامر الی معاویة12؛ ای اهل عراق! من با شما چه کنم؟ این نامه سعد است که می گوید بزرگان شما به معاویه پیوسته اند. هان! سوگند به خدا! این رفتار از شما ناشناخته نیست؛ زیرا شما همان افرادی هستید که در روز صفّین پدرم را به پذیرش حکمیت واداشتید و بعد از پذیرش، اختلاف کردید. پدرم برای بار دوم شما را به نبرد با معاویه فراخواند؛ ولی سستی کردید، تا او به کرامت خدا (شهادت) پیوست. سپس آمدید و با اختیار با من بیعت کردید، من هم پذیرفتم. و در این راه بیرون آمدم و خدا می داند که چه تصمیمی داشتم؛ ولی از شما سرزد آنچه سرزد. عراقیان! دیگر بس است، مرا در دینم فریب ندهید که من این امر را به معاویه واگذار می کنم.»
خیانت به امام علیه السلام
رویکرد دنیاگرایانه خواص را در «قیام و صلح حسنی» در آینه خیانت هایشان می توان دید. روح دنیاخواهی چنان در جان لشکر رخنه کرد که معاویه توانست در لحظات آغازین، همه آنها را بخرد. وی به طور پنهانی جاسوسانی را جداگانه نزد عمر بن حریث، اشعث بن قیس، حجر بن حارث و شعب بن ربعی فرستاد و به هریک وعده داد که در صورت کشتن حسن بن علی علیهماالسلام بیست هزار درهم، فرماندهی سپاهی از سپاهیان شام و یکی از دخترانش را به او خواهد داد.
امام بعد از آگاهی از این توطئه ها بود که زیر لباس خود، «زره» می پوشید و یک بار که در نمازتیری به سویش پرتاب شد، همین زره، جان او را نجات داد. اما بالاخره در نزدیکی های «ساباط»، شخصی با شمشیر زهرآگین ضربه ای به حضرت زد و او را زخمی کرد. به دستور حضرت، او را به «بطن جریحی» که حاکمش عموی مختار بن ابی عبیده بود، بردند. در حقیقت همان روحیه سپاه باطل در ساباط بود که در کربلا نیز حاکم شد و هردو گرفتار یک آسیب تاریخی بودند. امام حسن علیه السلام در همان ساباط به مناسبتی فرمود: «وای بر شما! سوگند به خدا! اگر مرا بکشید، معاویه به هیچ یک از وعده هایی که برای کشتن من داده است، عمل نخواهد کرد. می دانم که اگر دست در دست او بگذارم و با او بسازم، نمی گذارد که به دین جدّم بروم و تنها می توانم خدای سبحان را بپرستم؛ ولی گویا فرزندان شما را می بینم که بر درخانه های فرزندان آنان ایستاده اند و آب و غذا می خواهند، ولی آنان دریغ می ورزند. پس دوری و دوری بر شما باد با این کردارتان! «کسانی که ستم کرده اند، به زودی خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه برخواهند گشت.»13 بعد از این سخنرانی مردم با بهانه هایی که به کار نمی آید، شروع به عذرخواهی کردند.»14
حارث همدانی هم نقل می کند: پس از شهادت امام علی علیه السلام مردم نزد حسن بن علی علیهماالسلام آمدند و گفتند: تو جانشین و وصی پدرت هستی؛ ما گوش به فرمان تو هستیم. حسن علیه السلام فرمود: «دروغ می گویید، به خدا سوگند! شما به کسی که بهتر از من بود، وفا نکردید، چگونه به من وفا می کنید؟ چگونه به شما اطمینان کنم در حالی که دلم به شما اطمینان ندارد که راست می گویید. پس قرار ما و شما لشکرگاه مدائن. آنجا نزد من آیید.» پس از اینکه مردم به سردی از پیشنهاد وی استقبال کردند و عدّه کمی در محل حاضر شدند، فرمود: «شما مرا فریب دادید. همان گونه که امام پیش از مرا فریفتید. شما پس از من، همراه کدام پیشوا به پیکار بر می خیزید. آیا همراه آن کافرِ ستمگر به نبرد می روید که هرگز به خدا و پیامبرش ایمان نیاورد... او و بنی امیه جز از ترس شمشیر اظهار اسلام نکردند و چنانچه از بنی امیه جز زن سالخورده دندان ریخته ای نماند، دین خدا را تحریف شده می خواهد، پیامبر خدا چنین فرمود.»
امام حسن علیه السلام بعد از این سخنان، گروهی را به فرماندهی فردی از قبیله کِنده به سوی معاویه فرستاد و دستور داد در «انبار»، لشکر بزند و تا فرمان نرسیده، کاری نکند. وقتی معاویه مطلع شد، در نامه ای به او نوشت: اگر نزد من بیایی، فرماندهی بخشی از نواحی شامات یا جزیره را ـ که قابل تو را ندارد ـ به تو می سپارم.
وی پانصد هزار درهم نقداً فرستاد. او پول را گرفت و با 200 نفر از یاران و خاندانش به معاویه پیوست. امام بعد از آگاهی از این خیانت برخاست و فرمود:
«هذا الکندی توجّه الی معاویة و غدر بی و بکم و قد اخبرتکم مرّة بعد اخری انّه لا وفاء لکم انتم عبیدالدّنیا ...؛ این کِندی است که به سوی معاویه رفت و به من و شما خیانت کرد و من بارها به شما گفتم که وفا ندارید و بندگان دنیایید...»
امام شخصی از قبیله مراد را با 4000 نفر فرستاد و از او در حضور مردم خواست خیانت نکند و به خودش هم گفت که به زودی خیانت خواهی کرد. او با سوگندهایی که کوه ها تاب آنها را ندارد، قسم یاد کرد که چنین نمی کند. اما وقتی به انبار رسید، پیک های معاویه آمدند و علاوه بر دادن وعده ها، پانصد هزار درهم نیز تقدیم کردند. و او هم به پیمان خود وفادار نماند. امام بار دیگر فرمود:
«من بارها به شما گفتم که برای خدا به هیچ پیمانی وفا نمی کنید. اینک، این رفیق شما مرادی است که به من و شما خیانت کرد و به معاویه پیوست!»15
3. مصمّم نبودن به مبارزه
از دیگر عوارض «دنیاگرایی» که گریبان مردم را گرفت، سستی آنان در مبارزه بود؛ به گونه ای که امام انگیزه ای جدّی در آنان برای مبارزه نمی دید. لذا وقتی جاریة بن قدامه نزد امام آمد و بعد از بیعت گفت: چرا نشسته ای؟ خدا تو را رحمت کند! حرکت کن پیش از آنکه دشمن به سوی تو راه افتد، ما را به سوی او ببر. امام حسن علیه السلام فرمود: «اگر همه این مردم، مثل تو بودند، رهسپارشان می کردم، ولی نصف و یا یک دهم مردم، این عقیده را ندارند.»16
4. سوء قصد به جان امام
در جبهه امام، روحیه «دنیاگرایی» چنان نظام لشکر را از هم پاشیده بود که آنان حتی آماده تسلیم یا قتل امام خود بودند. طبرانی از ابوجمیله چنین نقل می کند:
روزی حسن علیه السلام با مردم نماز می خواند که مردی به او حمله برد و با شمشیر بر ران او زد. حسن علیه السلام به سبب آن ضربه چندین ماه بیمار شد. سپس به منبر رفت و فرمود:
«یا اهل العراق اتّقوا اللّه فینا. فانّا أمراؤکم وضیفانکم و نحن اهل البیت الذی قال اللّه عزّوجلّ «انّما یریداللّه لیذهب عنکم الرّجس اهل البیت و یطهّرکم تطهیراً17»18؛ ای عراقیان! درباره ما از خدا بترسید که ما امیران و میهمانان شماییم. ما آن خاندانی هستیم که خدای عزّوجلّ فرمود: «همانا خدا می خواهد آلودگی را از شما خاندان پیامبر بزداید و شما را پاک و پاکیزه سازد.»
امام حسن علیه السلام سخن می گفت و مردم می گریستند. در همین باره طبرسی از زید بن وهب نقل می کند:
حسن بن علی علیهماالسلام در (راه) مدائن زخمی شد؛ در حالی که درد می کشید، نزد او رفتم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! به چه فکر می کنی؟ مردم سرگردانند! فرمود:
«اری واللّه انّ معاویة خیر لی من هؤلاء، یزعمون انّهم لی شیعة ابتغوا قتلی و انتهبوا ثقلی و اخذوا مالی و اللّه لئن آخذ من معاویة عهداً احقن به دمی و آمن به فی اهلی، خیر من ان یقتلونی فتضیّع اهل بیتی و اهلی. واللّه لو قاتلتُ معاویة لأخذوا بعنقی حتّی یدفعونی الیه سلماً. فواللّه لإن اسالمه و انا عزیز خیر من ان یقتلنی و انا اسیر...19؛ سوگند به خدا! معاویه برایم بهتر از آنان است؛ می پندارند که شیعیان من هستند، ولی در پی قتل من برآمدند و اموالم را به غارت بردند. به خدا قسم! اگر از معاویه پیمان بگیرم که خونم را حفظ کنم و خاندانم را در امان دارم، بهتر است تا اینان مرا بکشند و خاندانم را تباه سازند. سوگند به خدا! اگر با معاویه بجنگم، اینان مرا کتف بسته تسلیم او می کنند. پس اگر در حال عزّت با او صلح کنم، بهتر است تا در حال اسیری مرا بکشد یا بر من منّت نهد و این منّت او ننگ بنی هاشم تا پایان روزگاران باشد، جنگی که معاویه و نسل او پیوسته بر زنده و مرده ما بر زبان رانند...».
3. آثار رفتارهای دنیاگرایانه
الف ـ تنها ماندن امام
هرچند تعارض در جبهه صالحان و فاسدان، از نظر امام حسن علیه السلام تاریخی است، اما مسأله اساسی و آنچه سرنوشت این تعارض را رقم می زند، مربوط به جبهه داخلی است و آن هم دنیاطلبی و عدم دینداری است؛ دو نقطه ضعفی که آثار زیانباری در رفتارهای عوام و خواص از خود به جای گذاشت و سرانجام به ضعف شدید جبهه صالحان انجامید. از این منظر است که امام حسن علیه السلام تنها و بی یاور می ماند؛ به گونه ای که حضرت بارها به این حقیقت تلخ اعتراف می کند؛ از جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد:
در آغاز جنگ
بعد از حرکت لشکر معاویه به سوی عراق و رسیدن به پل «منیح»، حجر بن عدی از سوی امام مردم را در مسجد گرد آورد. امام بعد از حمد و ثنای الهی آنان را تهییج کرد تا به نخیله بروند؛ اما مردم ساکت ماندند و کسی حرفی نزد. عدی بن حاتم برخاست و گفت: «من فرزند حاتم هستم. سبحان اللّه چقدر سکوت شما زشت است. آیا به امام و فرزند پیامبر خود پاسخ نمی دهید؟ سخنوران مُضَر کجایند؟ مسلمانان کجایند؟...» سپس رو به امام حسن علیه السلام کرد و آمادگی خود را اعلام نمود و این گونه بود که سپاه به مرور تکمیل شد.20
بعد از صلح
امام حسن علیه السلام بعد از صلح با معاویه نیز بر این حقیقت تلخ، حتی نزد معاویه، تصریح نمود و فرمود: «بنی اسرائیل، هارون را رها ساختند، با اینکه می دانستند او جانشین موسی است، و از سامری پیروی کردند و این امت نیز پدرم را رها و با غیر او بیعت کردند...رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم با اینکه قوم خود را به خدای متعال فرا می خواند، از آنان فرار کرد تا به غار [ثور [رفت، و چنانچه یارانی می یافت، فرار نمی کرد. پدر من نیز چون آنان را سوگند داد و از آنان یاری خواست و یاری اش نکردند... و [خدا] پیامبر را چون داخل غار شد و یارانی نیافت، آزاد گذاشت، به همین سان امّت پدرم و مرا رها و با تو بیعت کردند، از جانب خدا دستم باز است و همانا اینها سنّت ها و نمونه هایی است که یکی پس از دیگری می آید.»21
در برابر اعتراض ها
سالم بن ابی جعد نقل کرده است: یکی از ما نزد حسن بن علی علیهماالسلام رفت و گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا ما را خوار کردی و برده ساختی؟ دیگر کسی با تو نیست. امام فرمود: چرا؟ گفت: به خاطر سپردن خلافت به این طاغوت. امام فرمود:
«واللّه ما سلّمتُ الامر الیه الاّ انّی لم اجد انصاراً ولو وجدتُ انصاراً لقاتلتُه لیلی و نهاری حتی یحکم اللّه بینی و بینه. ولکنّی عرفتُ اهل الکوفة و بلوتهم و لایصلح لی منهم من کان فاسداً اِنّهم لا وفاء لهم و لا ذمّة فی قول و لا فعلٍ انّهم لمختلفون و یقولون لنا: انّ قلوبهم معنا و انّ سیوفهم لمشهورة علینا22؛ سوگند به خدا! حکومت را به او نسپردم مگر آنکه یارانی نیافتم و اگر یاورانی داشتم، شب و روزم را با او می جنگیدم؛ تا خدا میان من و او داوری کند؛ ولی من کوفیان را شناختم و آزمودم. فاسدانشان شایسته من نیستند و آنان وفا ندارند و در سخن و کار خود بی تعهدند و نیز دوچهره اند؛ به ما می گویند: دل های ما با شماست، و شمشیرهایشان برما آمخته است.»
سخن از بی یاوری در آیینه دعا
آن حضرت حتی در دعاهایش نیز از این درد بزرگ، که مانع تحقّق یافتن حکومت به دست وی شد، سخن می گوید:
«تشهد الانفعال و تعلم الاختلال و تری تخاذل اهل الخبال و جنوحهم الی ما جنحوا الیه من عاجل فانّ و حطام عقباه حمیم آن و قعود من قعد و ارتداد من ارتدّ و خلوی من النّصّار و انفرادی من الظّهّار و بک اعتصم و...23؛ (خدایا) تو انفعال (درماندگی) را می بینی و از هم پاشیدگی و دست کشیدن نابکاران و گرایش انسان به دنیای فانی و حُطامی که سرانجام آن آتش سوزان است و نیز نشست نشستگان و ارتداد مرتدان و تنها ماندنم از یاران و پشتیبان را می دانی. و به تو پناه می برم و به ریسمان تو می آویزم و برتو توکل می کنم. خدایا! تو می دانی که تلاشم را نیندوختم و از توانم دریغ نورزیدم؛ تا حرمتم شکست و تنها ماندم. سپس راه پیشینیان خود را ـ که باز داشتن از شرّ تجاوزگران و آرام کردن طغیانگران از ریختن خون شیعیان باشد ـ پیمودم و امر آخرت و دنیای خود را چون اولیای خود نگهبانی کردم...»
ب. نا امیدی از وصول به هدف (احیای حق و امحای باطل)
بی گمان، پی آمد تنهایی و بی یاور بودن، نا امیدی از ادامه راه بود و امام به ناچار از پیگیری هدف اصلی خود باز می ماند. آن حضرت هنگام امضای صلحنامه به این واقعیت چنین اشاره می کند:
«اما بعد فانّ خطبی انتهی الی الیأس من حق احییته و باطل امیته و...24؛ اما بعد، اینک پیش آمد من، به نا امیدی از حقّی که زنده دارم و باطلی که بمیرانم، رسید...»
ج. اتخاذ موضع تاکتیکی (صلح)
این بخش از تصمیم امام که پیامد طبیعی حوادث قبلی و سرانجام نا امیدی وی از وصول به هدف نهایی با جنگ بود، معرکه آرای صاحب نظران موافق و مخالف است و اساساً داوری ارزشی در این بخش، باعث شده است که مؤلفان و محققان از «طی مسیری که به صلح انجامید» غافل بمانند و تمام توان خود را تنها به این بخش معطوف دارند. اینکه صلح امام حسن علیه السلام یک اقدام تاکتیکی بود، حقیقتی است که جای شک در آن نیست و تمام روایاتی (از امام حسن علیه السلام ) که در آنها می گوید «اگر یارانی داشتم، صلح نمی کردم...»، گویای این است که امام صلح را به عنوان تصمیم اصلی اتخاذ نکرده، بلکه طبق وضعیت موجود، ناچار به استفاده از آن شده است. آن حضرت در پاسخ به زید بن وهب جهنیّ این حقیقت را فاش می کند و می فرماید:
«سوگند به خدا! اگر با معاویه بجنگم، اینان مرا کتف بسته تسلیم او می کنند. پس اگر در حال عزّت با او صلح کنم، بهتر است تا در حال اسیری مرا بکشد یا بر من منّت نهد.»25 ما به این موضوع در بحث مشروعیت تصمیم امام بیشتر خواهیم پرداخت.
مبانی مشروعیت صلح
امام حسن علیه السلام در برابر پرسشگران، از همان لحظات اولِ تصمیم به صلح، پاسخ های متفاوتی ارائه کرده است، که برخی به مشروعیت و مبانی پذیرش صلح برمی گردد و برخی به آثار آن. در بخش اول نیز حضرت به فراخور حال و مقام، پاسخ های متناسبی داده است که به چهار مورد از آنها اشاره می کنیم:
لزوم تداوم وظیفه امامت (مبارزه با ارتجاع در شکل مقتضی)
روشن است که «نظام امامت» به اذن الهی و دستور رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم ، جهت مبارزه با مرتجعانی بود که قصد داشتند نظام اسلامی پیامبر را که در همه ابعاد دست به «اصلاحات» زده بود، به همان نظام جاهلی برگردانند. این نظام اگر به حاشیه رانده نمی شد، می توانست مانع ارتجاع های مختلف شود، اما در پی همان تعارض تاریخی حقّ و باطل، نظام امامت به حاشیه رانده شد و مدیریت حکومت از دست آنان خارج گشت و مرتجعان (به خصوص بنی امیه) در ارکان حکومت، نفوذ اساسی کردند. در این میان روش هر امام در برابر مرتجعان، متناسب با شرایط آنان بود، با حفظ اصل وظیفه یعنی ارتجاع ستیزی.
امام علی علیه السلام با سه جنگ در برابر ناکثین، قاسطین و مارقین، به شیوه جنگ با مرتجعان روی آورد و وظیفه ارتجاع ستیزی خود را در این شکل انجام داد.26 حال امام حسن علیه السلام نیز موظّف است برای انجام وظیفه ارتجاع ستیزی، قالب مناسبی بیابد. ابتدا وی نیز مانند پدر (برای شکست رجعت طلبان) به مبارزه و جنگ روی آورد؛ ولی به دلیل ضعف جبهه داخلی (دو رویکرد عمده دنیاگرایی و باور نداشتن دین و پیامدهای آن) مجبور شد شیوه خود را عوض کند و برای ماندگاری نظام امامت (نه خود)، شیوه ای جدید برگزیند. حقیقت این است دوره ای که امام حسن علیه السلام در آن به سرد می برد، دوران اوج تعارض با حاکمیت امامت بود. و قبل از آن، از ماه صفر سال 11 تا 36 هجری، به مدت 25 سال نظام ارتجاع توانسته بود، دوران نفوذ در حاکمیت را طی کند و از سال 36 تا 40 هجری به مدت 4 سال و اندی در میدان تعارض عملی با «نظام علوی» تجربیات زیادی اندوخته بود. و چنین مرتجعانِ با تجربه ای بودند که رویاروی امام حسن علیه السلام قرار داشتند. بنابراین، جبهه امام که توان مبارزه نظامی را نداشت، ناچار به یک اقدام هوشمندانه، یعنی صلح شد که نتیجه آن، بقای نظام امامت جهت مبارزات آتی (به محض فراهم آمدن شرایط) بود. امام حسن علیه السلام بارها به این مسأله اساسی (لزوم تداوم وظیفه نهضت ضدّ ارتجاعی) اشاره کرد و در موقعیت های مختلف از آن سخن گفت؛ از جمله صدوق از ابوسعید عقیصا نقل می کند:
به حسن بن علی بن ابیطاب علیهم السلام عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! چرا با معاویه سازش و صلح کردی، با اینکه می دانستی حق با توست نه او، و معاویه گمراه و ستمگر است؟!
امام فرمود: «آیا من حجّت خدای سبحان و پس از پدرم امام بر خلق خدا نیستم؟ گفتم: آری. فرمود: آیا من همان نیستم که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در حق من و برادرم فرمود: «حسن و حسین دو امامند چه قیام کنند و چه بنشینند»؟ گفتم: آری. فرمود: پس من امامم، خواه قیام کنم و یا بنشینم... اباسعید! اگر من از سوی خدای سبحان امامم، نباید نظرم را (در صلح یا جنگ) سبک بشمارید، هرچند حکمت کارم روشن نباشد.»27
بر این اساس، اصل «امام بودن» را مورد تأکید قرار می دهد. و طبیعتاً کسی که امام است، به حکم وظیفه، تداوم نهضت ضدّ ارتجاعی و... را باید ادامه دهد؛ در هرشکل و صورتی که مقدور باشد و به تعبیر امام و رسول اکرم این وظیفه، گاه با قیام و گاه با قعود.
به عبارت دیگر، جنگ و صلح هردو قالب انجام وظیفه اند و به تنهایی موضوعیتی ندارند، آنچه مهم است، اصل وظیفه (امامت) است و قالب های مبارزه، فرع آن است.
بیعت بر جنگ و صلح
از آنجایی که مسلمانان هنگام بیعت با امام حسن علیه السلام برجنگ و صلح بیعت کرده بودند، در واقع از لحاظ حقوقی متعهد شده بودند که تصمیم های امام را محترم بشمارند. از این رو امام هم هنگام بیعت گرفتن بر این مسأله (بیعت بر جنگ و صلح) توجّه و تأکید داشت و هم در برابر متعرّضان آن را یادآور می شد و از لحاظ حقوقی آنان را ملزم به پذیرش عواقب تعهّدپذیری خودشان می کرد. آن حضرت بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام فرمود:
«ألا و قد علمتم انّ امیرالمؤمنین علیّاً حیّاً و میتاً، عاش بقدر و مات بأجل و اِنّی أبایعکم علی ان تحاربوا من حاربتُ و تسالموا من سالمتُ28؛ هان! دانستید که امیرمؤمنان علی علیه السلام در زندگی و مرگ به اندازه (الهی) زیست و به اجل (خداوندی) وفات کرد. اینک من با شما بیعت می کنم که با هرکس جنگیدم، بجنگید و با هر کسی آشتی کردم، صلح کنید.»
دینوری می نویسد: بعد از شهادت علی علیه السلام مردم برای بیعت نزد حسن بن علی علیهماالسلام آمدند. او دستش را باز کرد و فرمود: آیا با من بیعت می کنید که گوش کنید و فرمان برید و با هرکس جنگیدم، بجنگید و با هرکس آشتی کردم، صلح کنید؟ مردم به تردید افتادند و بیعت نکردند. حسن علیه السلام هم دستش را جمع کرد. آنان نزد حسین علیه السلام آمدند و گفتند: دست بگشا که با تو بر آنچه با پدرت بیعت کردیم و نبرد با شامیان که حلال کنندگان خون و گمراهانند، بیعت کنیم. حسین علیه السلام فرمود: خدا نکند که تا حسن علیه السلام زنده است، با شما بیعت کنم. آنان نزد حسن علیه السلام برگشتند و طبق شرط او بیعت کردند.29
آن حضرت حتی هنگام گسیل داشتن مردم برای نبرد با معاویه نیز یادآور نوع بیعت شد و فرمود: «ای مردم! شما بامن بیعت کردید که سازش کنید با هرکه سازش کنم و بجنگید با هرکه بجنگم.»30
و بعد از زخمی شدن در ساباط، فرمود: «با من پیمان بستید که در صلح باشید با هرکه من با او در صلحم و بجنگید با هرکه من با او بجنگم. اینک به من گزارش رسیده است که بزرگان شما نزد معاویه می روند و بیعت می کنند...»31
و خلاصه برای حاضران در مجلس معاویه بعد از صلح نیز اعلام کرد: «ای مردم! خدا نخستینِ شما را با اوّل ما هدایت کرد و خون شما را با آخر ما حفظ فرمود. و من بر عهده شما بیعتی داشتم که با هر که جنگیدم، بجنگید و با هرکه صلح کردم، صلح کنید. اینک با معاویه صلح و بیعت می کنم، شما نیز بیعت کنید.»32
مسأله قضا و قدر الهی
امام حسن علیه السلام در موارد متعدّدی نیز با مطرح کردن مسأله «قضا و قدر الهی» کوشید مشروعیت صلح را برای گروه هایی از مخاطبان خود تبیین کند. طبیعی است که قضا و قدر الهی به معنای جبر و مجبور بودن انسان نیست و امام علیه السلام در عین حال، تمام حوادث را در حیطه و محصول اختیار و عقل انسان ها می دانست؛ از این رو در جواب حسن بصری نوشت:
«هرکس به تقدیر خیر و شر ایمان نیاورد، خدا می داند که کافر است و هرکس گناهان را به خدا واگذارد (خود را مجبور بداند)، تبهکار است. همانا خدا نه از روی اجبار اطاعت شود و نه از روی شکست نافرمانی گردد. خدا بندگان را در مملکت وجود، بیهوده رها نکرده است؛ بلکه او مالک هرچیزی است که به آنها داده و توانا بر هر قدرتی است که به آنان بخشیده است. خدا بندگان را از روی اختیار فرمان داده و از روی هشدار بازداشته است. پس اگر بخواهند فرمان برند، باز دارنده ای نمی یابند و اگر بخواهند نافرمانی کنند و خدا بر آنان (بخواهد) منّت نهد و بین آنان و معاصی قرار گیرد، انجام می دهد و اگر انجام ندهد، این گونه نیست که آنان را با بازور و اکراه برگناه واداشته است؛ بلکه منّت بر آنان گذاشت که بیناشان ساخت و آگاهشان کرد، هشدارشان داد و امر و نهی کرد. نه بر آنچه فرمانشان داد، مجبورند ـ تا همچون فرشتگان باشند ـ و نه از آنچه بازشان داشت. و خدا حجّت های رسایی دارد که اگر بخواهد، همه شما را هدایت می کند...»33
با این توضیح پیرامون قضا و قدر از زبان امام حسن علیه السلام ، نمونه هایی از استناد صلح و سپردن حکومت به معاویه، به قضا و قدر را مرور می کنیم.
امام باقر علیه السلام فرمود: یک نفر از یاران امام حسن علیه السلام به نام سفیان بن لیلی که بر شتر خود سوار بود، نزد امام حسن علیه السلام ـ که جامه به خود پیچیده و در حیاط نشسته بود ـ آمد و گفت: السلام علیک یا مذلّ المؤمنین...! امام فرمود: توچه می دانی که چرا این کار را کردم؟ از پدرم شنیدم که فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «روزها و شب ها سپری نمی شود مگر آنکه مردی گلو گشاد و سینه فراخ (معاویه) که می خورد و سیر نمی شود، امر این امت را به دست می گیرد.» از این رو چنان (صلح) کردم.34
در جواب سلیمان بن صرد که بزرگ مردم عراق بود، نیز فرمود: «از خدا بترسید و به قضای او خرسند باشید و امر خدا را بپذیرید.»35
و آن گاه که در برابر سؤال زید بن وهب جهنیّ قرار گرفت، فرمود:... سوگند به خدا! من چیزی از منبعی موثّق می دانم (که تو نمی دانی). امیرمؤمنان روزی مرا شادمان دید و فرمود: «حسن جان! شادمانی می کنی، چگونه خواهی بود وقتی پدرت را کشته ببینی یا فرمانروایی جهان اسلام را بنی امیه به دست گیرند؛ امیرشان آن گلو گشادِ روده فراخ است که می خورد و سیر نمی شود، می میرد و در آسمان یاور و در زمین عذری ندارد. پس بر شرق و غرب آن چیره گردد، در حالی که مردم از او فرمان برند و پادشاهی اش به درازا کشد. بدعت ها و گمراهی ها پدید آورد؛ حق و سنت رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم را بمیراند... این گونه خواهد بود تا در آخرالزمان و سختی دوران و نادانی مردمان، خدا رادمردی را برانگیزد...»36
ابن اعثم می گوید: «حجر بن عدی گفت: سوگند به خدا! دوست داشتم همه می مردیم و این روز را نمی دیدیم! زیرا ما به آنچه دوست نداشتیم، خوار و زبون شدیم و آنان به آنچه دوست داشتند، شادمان شدند.
چهره حسن علیه السلام برافروخته شد و از مجلس معاویه برخاست و به منزل رفت. سپس سراغ حجربن عدی فرستاد و فرمود: حجر! من در مجلس معاویه سخن تو را شنیدم؛ این گونه نیست که همه چون تو بخواهند... در همین حال، سفیان بن لیلی آمد و گفت: سلام بر تو ای خوار کننده مؤمنان... امام حسن علیه السلام فرمود: فلانی! رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از دنیا نرفت تا برایش از پادشاهی بنی امیه پرده برداشتند و او آنان را دید که یکی پس از دیگری بر منبرش بالا می روند و این بر او گران آمد. پس خدای متعال این آیات را فرستاد و فرمود: «انّا انزلناه فی لیلة القدر و ما ادراک ما لیلة القدر، لیلة القدر خیر من الف شهر»خدا می فرماید: شب قدر از هزار ماه سلطنت بنی امیه بهتر است.
حسین علیه السلام به برادرش حسن علیه السلام رو کرد و فرمود: سوگند به خدا! اگر همه آفریده ها جمع شوند و بخواهند جلوی آنچه را انجام شده است، بگیرند، نمی توانند...»37
داشتن حکمت و مصلحت
هرچند اصلی ترین عامل مشروعیت صلح، همان عامل پیشین است، اما عوامل دیگری هم در کلام امام به چشم می خورد؛ مانند داشتن مصلحت و حکمت. امام بارها به این موضوع تأکید کرده است که مصلحت و حکمت این کار هرچند پنهان، ولی خیلی مهم است و این، خود عاملی برای مشروعیت صلح است. امام گاه تنها به عنوان حکمت و مصلحت داشتن، اکتفا می کرد و گاه برخی از حکمت ها و مصلحت ها را که در واقع همان آثار مثبت صلح بودند، تشریح می کرد؛ مانند سخن حضرت نزد معاویه که فرمود: «ای مردم!... می دانید که معاویه در حقّی که متعلّق به من است نه او، با من ستیز کرد و من مصلحت امّت را در نظر گرفتم.... در این کار جز صلاح و دوام شما را نخواستم.»38
آن حضرت در پاسخ به مردم هم فرمود: «شما از کار من آگاه نیستید. سوگند به خدا! آنچه کردم، برای شیعیان من از آنچه آفتاب بر آن می تابد یا از آن غروب می کند، بهتر است... آیا خبر ندارید که چون خضر آن کشتی را شکافت و آن دیوار را به پا کرد و آن پسر بچه را کشت، باعث خشم موسی بن عمران علیه السلام شد؛ زیرا حکمت این امور بر او پنهان بود. با اینکه نزد خدای سبحان از حکمت و حق برخوردار بود؟39
علاوه بر این، آن حضرت گاه به طور مشخص به برخی حکمت ها و مصلحت ها اشاره کرده است که ما تحت عنوان آثار صلح (سه نمونه از حکمت ها) می آوریم:
5. آثار صلح
بقای شیعیان و اسلام
اصلی ترین اثر صلح، بقای اسلام، شیعیان و به تبع آن نظام امامت بود. لذا حجم وسیعی از دلایل مطرح شده از سوی امام به این عنوان اختصاص دارد. امام در جواب ابو سعید عقیصا فرمود:
«لولا ما اتیتُ لما ترک من شیعتنا علی وجه الارض احداً الاّ قتل؛ اگر صلح نمی کردم، روی زمین از شیعیان ما کسی نمی ماند مگر اینکه کشته می شد.»40
همچنین وقتی معاویه از امام حسن علیه السلام خواست با حوثره اسدی ـ که علیه معاویه شورش کرده بود ـ بجنگد، فرمود:
«واللّه لقد کففتُ عنک لحقن دماء المسلمین و ما احبّ ذلک یسعنی أن اقاتل عنک قوماً انت واللّه اولی بقتالی منهم41؛ سوگند به خدا! از تو دست کشیدم تا خون مسلمانان مصون بماند. گمان نمی کردم اینک چنین شود که از جانب تو به جنگ افرادی بروم که جنگ با تو یقیناً بهتر از جنگ با آنان است».
و در پاسخ جبیر بن نفیر فرمود: «آن را رها کردم تا خشنودی خدا را به دست آورم و خون امت محمد صلی الله علیه و آله وسلم را نگه دارم.»42
آن حضرت حتی در دعاهایش هم این حکمت را آشکار می سازد و می فرماید:
«اللّهمّ فقد تعلم انّی ما ذخرتُ جهدی و لا منعتُ وجدی حتی ... و تسکین الطاغیة عن دماء اهل المشایعة و حرستُ ما حرسه اولیائی من امر آخرتی و دنیای...43؛ خدایا! تو می دانی که تلاشم را نیندوختم و از توانم دریغ نورزیدم تا حرمتم شکسته شد و تنها ماندم. پس راه پیشینیان خود را که بازداشتن از شرّ تجاوزگران و آرام کردن طغیانگران از ریختن خون شیعیان باشد، پیمودم و امر آخرت و دنیای خود را چون اولیایم نگهبانی کردم...»
ترجیح امنیت و پرهیز از اختلاف
امام حسن علیه السلام بعد از چند روز توقف در ساباط، هنگامی که خواست از آنجا کوچ کند، فرمود: «ای مردم! شما با من بیعت کردید که سازش کنید با هرکه سازش کنم و بجنگید با هرکه بجنگم. سوگند به خدا! اینک آن چنان هستم که بر هیچ یک از این امت، در شرق باشد یا غرب، تاب کینه ورزی و آنچه را در جاهلیت ناگوارتان بود، ندارم. انس، آسودگی و آشتی میان مردم از جدایی، نا امنی، کینه ورزی و دشمنی که شما خواهانید، بهتر است. والسلام».44
امام پس از صلح نیز در پاسخ مسیّب بن نجبه فرمود: «با این بیعت، مصلحت شما و بازداشتن از درگیری شما را می خواستم. به قضای الهی خشنود باشید و کار را به خدا واگذارید تا نیکوکار آسوده گردد و از شرّ تبهکار در امان ماند.»45
عزّت واقعی، ننگ ظاهری
هرچند صلح در ظاهر به عنوان عیب شمرده می شد و به همین خاطر، حتی در ساباط، عده ای به محض شنیدن بوی صلح، به امام حمله ور شدند؛ اما این کار در واقع موجب عزّت شیعیان و جلوگیری از شکست ابدی آنان شد. لذا امام در کلامی، عار ظاهری را به آتش دائمی ترجیح می دهد.
دینوری می گوید:
«سلیمان بن صرد نزد امام آمد و گفت: السلام علیک یا مذلّ المؤمنین... امام فرمود: «... امّا قولک یا مذلّ المؤمنین فواللّه لان تذلّوا و تعافوا احبّ الیّ من ان تعزّوا و تقتلوا فان ردّ اللّه علینا فی عافیة قبلنا و سألنا العون علی امره و ان صرفه عنار ضیفا...46؛ و اما گفتار تو که گفتی «یا مذلّ المؤمنین»، سوگند به خدا! اگر زیر دست و در عافیت باشید، نزد من محبوب تر است از اینکه عزیز و کشته شوید. اگر خدا حقّ ما را در عافیت به ما برگرداند، ما می پذیریم و از او بر آن کمک می گیریم و اگر بازداشت، نیز خرسندیم...».
حتی اصحاب امام به وی «یا عار المؤمنین» می گفتند. که امام در پاسخ می فرمود: «العار خیر من النّار؛47 ننگ (ظاهری) بهتر از آتش است». و در جواب حجر بن عدی فرمود: «آرام باش. من خوار کننده نیستم؛ بلکه عزّت بخش مؤمنانم و بقای ایشان را می خواهم».48