برداشتی از عزاداری عشاق الحسین در حرم مطهرحضرت فاطمه معصومه(س)
تاسوعا
باز من واگویه غم می کنم شرحه شرحه، شرح ماتم می کنم
لحظه ها بر سینه می کوبند و زمین و زمان در عزای عباس یاس آلود است. حضور عارفانه عاشقانی که از پیشانی بلندشان بوی یاس تا خدا کشیده می شد صحن را معطر ساخته است. صدای طبلها، سنجها و زنجیرها موسیقی غمگینی را آفرید که جز آسمان یارای شنیدن آن را به هیچ چیزی نداده اند. دسته سینه می زند، زنجیر می زند، اشک می ریزد و شور می زند همه و همه نشان وجود یک معشوق ... بلکه یک عشق واحد است و آن عشق تنهاترین شهید «حسین » فرزند ابوطالب است.
کربلا را می سرایم با جنون کربلا تندیس عشق و درد و خون
خیمه ها در عطش می سوزد. رقیه و سکینه با لبهای تشنه به عمو نگاه می کنند. نگاههای عاشقانه کودکان عطش را در خاطر آبی عمو تداعی می کند. مفهوم عطش را وقتی درک می کنیم که سیر در چشمهای تشنه خیمه های ملکوتی حسین را مرور کرده باشیم. فرزندی از تشنگی غش می کند، زنان حرم به سویش می دوند و دستان محبت خود را که به آب دیده مرطوب کرده اند به صورت کودک می کشند تا شاید رمقی تازه به گونه های رنگ باخته باز آید. عباس است و نگاههای سله بسته. عباس است و برادری تنها که یک به یک عزیزانش را قربانی می کند عباس است و هزاران جفت چشم که از فریاد حیدری اش لرزه بر اندامشان می افتد گاهی به خیمه ها نگاه می کند، گاهی میدان را می خواهد امتحان کند، که کودکی دیگر بی رمق به زمین می افتد.
صدای زنجیرها و سنجها با فریاد یا حسین درهم می آمیزد و چشمها عطش خیز است. عطش خیر. یک نگاه حسین، عطش خیز یک جرعه محبت اباعبدالله. جوانی سیاه پوش با چهره ای عطش ناک بر دستهای مردم سوار است. فریاد یا حسین از لبای عطش ناکش خاموش نمی شود. چشمهایم دچار حیرانی عجیبی شده است نمی دانم خیام تشنه کربلا را به نظاره بنشینم و یا جوانانی که به عشق حسین بر مرکب دستها سوارند و به سوی آسمان می روند ... نمی دانم. شاید بهترین واژه ها را محشتم کاشانی به زنجیر کشیده است تا این حس و حال را انتقال دهد.
باز این چه شورشی است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
یا ابوفاضل فدای مشک تو تشنگی سیراب شد از اشک تو
نگاههای عباس سرتاسر خیمه ها را مرور می کند. اشک هاله ای میان چشمان به خون بسته نشسته ابوفاضل با خیمه های خاکی آل الله است. طاقت از کف علمدار تشنه ربوده شده بود اذن حضور در میدان را از برادر می خواهد ... - برادرم اکبر رفت، عون رفت، قاسم رفت و ... من تنهای تنها مانده ام آیا هنوز نرسیده آن زمانی که سرم را بر دامن ملکوتی فاطمه بنهم و به دیدار پدرم علی(ع) بروم ...
- تو علمدار منی تو استوانه اصلی لشکر هفتاد و دو نفره منی تو دلخوشی کودکان حرمی تو اگر نباشی کودکانم دق می کنند.
- پس اجازه می خواهم مشکها را به دوش بکشم و کودکان را سیراب کنم تشنگی فرزندان علی آتشم می زند ...
آفتاب بر بلندای آسمان تمام وجود خود را در هیات اشکهای نورانی بر پیشانی عزاداران می فشاند و مردم در رطوبت داغ اشکهای خورشید به سر و سینه می زنند. پیرمردی نورانی گلاب می پاشد و جوانی کاسه ای گل در دست بر پیشانی عزاداران گل می زند همه تصویرهایی که می بینم سراسر حس شیدایی است حسی غریب که جز در تاسوعا و عاشورا به آن دچار نمی شویم.
ساقی بی دست عباس علی عاشق سرمست عباس علی
خورشید می تابد و سردار علمدار بر زین اسب تا علقمه در پرواز است با صلابت محمدی اش، خشم حیدری اش و شمشیر ذوالفقاری اش به سوی فرات در حرکت است. مشکهای تشنگی اهل حرم را بر دوش می کشد و از مقابل چهار هزار چشم کوردل می گذرد تا به آب برسد. به آب می رسد صفای فرات وامدار لحظه ای است که دستان آبی ابوفاضل در ژرفنای آن رویید. بی کران دستهایش را به آب سپرده بود مشتی آب نزدیک لبهایش می شود اما صدای گریه های کودکان حسرت رسیدن فرات را بر لبان عباس همیشگی می کند. مشکها را پرآب می کند و به سوی خیمه ها در حرکت است. راه نخلستان نزدیک ترین راه. سقا را می بینم که وارد نخلستان می شود اما لحظه ای بعد فریاد «یا اخا ادرک اخاک » دشت را به لرزه می اندازد و صدای ترک خوردن پشت آفتاب به گوش می رسد ...
فریاد «یا حسین » در صحن می پیچد و از ماذنه های اذان به گوش می رسد جمعه است و نماز جمعه بار دیگر از حضور عاشقان ثارالله لبریز می شود ما نیز می رویم تا در جاری مردم به صفوف نماز بپیوندیم.
تا تاسوعای دیگر نمی دانم باقی خواهم ماند یا نه؟ اما امسال هر چه دیدم عشق بود و شیدایی.
عاشورا
باز مردم ظهر عاشورا رسید بانگ قد قامت ز چشمانم چکید
فریاد یا حسین صحن را سرشار می کند، دستها تا آسمان کشیده می شود و آنگاه گویی با حجمی غمگین بر سر عاشقان فرود می آید. پرچمهای برافراشته، علمهای استوار و علامتهای معصوم در چشمانم خودنمایی می کند. کودکان سیاه پوشیده اند و زنان از اشک به عبور شرجی هیاتهای عزاداری چشم دوخته اند.
آسمان بغض کرده بود مثل چشمهای مردم گاهی طاقت نمی آورد و بر سر مردم باریدن می گرفت. عاشورا بود اما هوا سرشار بود از بوی باران و اشک نمی دانم چرا امسال خداوند آفتاب عاشورا را از ما دریغ کرده است تا در هرمش تشنگی را باور کنیم. سالهای پیش عاشورا بود و گرمایی عاشقانه و مردم که تمام روز را به عشق به مولایشان آب نمی نوشیدند اما امسال آسمان هم طاقت نیاورد که خورشیدش را با زمین قسمت کند. شاید آسمان گرفت، ابری شد و آنگاه بارید تا به دلهای ابری و ضمیرهای گرفته بفهماند امروز روز باریدن است.
دسته ها می آیند و می روند و من هنوز در آستانه بارگاه بی بی در پی اذن دخولم. دستهای کوچکی را می بینم با پیراهنی سیاه و مقنعه همرنگ غربت رقیه،3 سال بیشتر نداشت همو که در گوشه یکی از رواقها بر دوش پدرش آرام آرام سینه می زد. امروز علی اصغر را دیدم و دلم تا فرات پر کشید. وقتی چشمهایم را نذر دسته کرده بودم طفلی شیرخوار را که علی اصغر گونه لباس پوشیده بودن از جلوی دیدگانم عبور دادند. همه چیز شبیه علی اصغر بود، زیبایی اش، کودکی اش، لباسش حنجره سپید و کوچکش و تیر سه شعبه ای که ... طاقت نمی آورم و گریه می کنم.
بوی سیب می پیچد همان سیبی که کربلا را عطرآگین کرده بود، همان سیبی که وقتی عاشورا می خوانیم لحظه هایمان را معطر می سازد همان سیبی که حسین اندکی از آن در جان عاشقان دمیده است;
لحظه ها از بوی سیب آغشته است دشت از امن یجیب آغشته است
خورشید عاشورا پشت ابرهاست و می دانم لطافت ابرها امروز گلچین اشکهای خورشید را آهسته آهسته جمع می کند. ظهر می شود و صدای قرآن از گلدسته ها فریاد می شود. همان قرآنی که اگر شب عاشورا خوانده نمی شد و برای حفظ آن تلاش نمی شد امروز باید ما بدون آن زندگی را در تباهی مطلق ادامه می دادیم.
صدای اذان در روح عزاداران جریان دارد و چهره های تفتیده در پی جانمازی و مهری و قبله ای که به آن نماز بخوانند. هیات رزمندگان اسلام می آید همان رشید مردانی که عمری در پی اقامه نماز خاکریزهای جنوب و غرب کشور را به آسمان دوختند همان مردانی که دوستانشان را با قنوتهای سرخ خود در شلمچه، مهران و ... باقی گذاشتند.
همه می ایستند در روز عاشورا به سمت یک قبله یک قبله سرخ تا نماز عشق را بپا دارند. وقتی تکبیرة الاحرام بسته شد اشک بود و سلوک، هق هق بود و عروج و نماز بود و نیازی عارفانه به درگاه حضرت داور. نماز عاشورا با تمام بلندای عرفانش به اتمام رسید و ما هنوز در تب و تاب سلام بودیم که فریاد حسین حسین آسمان را فرا گرفته بود.
«السلام علیک یا اباعبدالله »