جلوی آینه دور خودش چرخید.موهای سیاه و بلندش هم چرخیدند.لپ هایش سرخ سرخ بود. عین انارهای روی شاخه درخت. از توی آینه پنجره و درخت انار پشت پنجره پیدا بود. لبخند کوچکی زد و به لب هایش خیره شد.
درست عین شکوفه های قرمز و مایل به نارنجی انار بودند. شانه چوبی را انداخت روی تاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب کرد و قبل از اینکه از جلوی آینه کناربرود و دوباره از آن لبخندهایی که به قول خودش دل را می برد، زد و زیر لب گفت:
«بهتر از این دیگر نمی شود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چکار دارد!»دستی به موهایش که روی پیشانی اش ریخته بود کشید و با یک حرکت تند و سریع عقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤال های گوناگون به مغزش فشار می آورد. چراهارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ برای چه گفت:
به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعی کرد دیگر به این مسائل فکر نکند در عوض لب هایش را غنچه کرد و دوباره ازآن لبخندهای آرام زد.
شکوفه های کوچک انار هم از روی شاخه به او لبخند زدند.
زندانبان در سیاه و چوبی زندان را پشت سر او بست. زندان تاریک و نمناک بود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدی شکل زندان نور کمرنگ و بی جانی به داخل می تابید. یکی از دست هایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخن های بلندش به دیوارنخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفش روی دیوار سیاه و چرک زندان از سفیدی می درخشید.
سعی کرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناک بود و کف دمپایی های زردرنگ و سبکش به زمین نمناک زندان می چسبید.
خلخالهای درشت و طلایی که به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا می کرد. باخودش گفت: زندانی هر که باشد حتما شیفته ام می شود.
چشم هایش را باز و بسته کرد تا به تاریکی زندان عادت کند.با نگاهش دنبال زندانی گشت.زندانی درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا می کرد.
بل انتم بهدیتکم تفرحون. (1)
سر جایش میخکوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت.
این آیه را زندانی می خواند: صدایش تا عمق روح کنیزک اثر کرد.
عجب صدای خوشی داشت. پاهای کنیزک بی اختیار برگشت سمت در زندان.
هیکل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبی زندان; اگر کسی یک دفعه او رامی دید فکر می کرد از وسط تایش زده اند. یکی از چشم هایش را گذاشته بود روی سوراخ گرد و کوچکی که بغل قفل در بود. می خواست هر چه که می بیند فورا به هارون گزارش بدهد.
کنیزک را دوباره فرستاده بودند توی زندان، تا زندانی را وسوسه کند نمی دانست چرا کنیزک به سمت زندانی نمی رود.
چشمش را از روی سوراخ برداشت.
قامت لاغر و درازش را صاف کرد. دستی به کمرش کشید و زیر لب با عصبانیت گفت:ازبس تاریک است نمی شود چیزی دید.
چشم هایش را مالید و آرام تف کرد روی زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روی سوراخ. از آنچه دید خشکش زد، شاید خواب می دید، اما نه، بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود. موهای سیاه و بلندش که گویی با تاریکی زندان گره خورده بود، پخش شده بود روی زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشانده بودند. گریه می کرد و می گفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
هارون نشسته بود روی تختش و آرام و قرار نداشت. با کف دستش می زد روی پیشانی اش و لب پایینی اش را تند و تند گاز می گرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: به خدا قسم! او را سحر کرده است! آری موسی بن جعفر(ع) او را سحر کرده است. با صدای بلند و خشمگین پرده های حریر و سبک که به دیوار و پنجره های گرد و بیضی شکل تالارآویزان بود، لرزید. غلام هم دست به سینه ایستاده بود. آنقدر سرپا ایستاده بودکه دوست داشت برود یک جای دنج و آرام، بنشیند و تکیه بدهد به دیوار.
داشت به موسی بن جعفر(ع) فکر می کرد و تاثیری که بر روی کنیزک گذاشته بود.
به کنیزک نگاه کرد که گوشه ای کنار کنیزان دیگر ایستاده بود.
داشت زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
حتما می گفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک. صدای فریاد هارون باز در تالار پیچیداین بار، با کنیزک بود: بگو ببینم یک دفعه چه ات شد؟ او با تو چه کرد که به این وضعیت افتادی؟ لب های کنیزک آرام آرام به هم می خورد. همه چشم ها به لب های او گره خورده بود. کنیزک نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهای سفید با حاشیه کاریهای بنفش و آبی، پنجره های چوبی مشبک که از پشت پرده های نازک پیدا بود، زمین سنگی ودرخشان تالار همه و همه جلوی چشم هایش می رقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه که او دیده بود، از زمین تا آسمان فرق می کرد; اصلا قابل مقایسه نبود.
صدای هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساکتی؟ کنیزک! زودباش! سریع!
هارون دستش را گذاشته بود روی سیب های سرخ و آبداری که توی ظرف بلورین روبه رویش بود. حتما دلش می خواست کلکشان را بکند، اما اشتهایش کور شده بود، بی صبرانه به لب های کنیزک چشم دوخته بود.
کنیزک دیگر آن کنیزک قبلی نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشم های سیاه و درشتش را خمار نمی کرد و تند و تند مژه های بلند و تابدارش را به هم نمی زد. کنیزک به حرف آمد:
من توی زندان کنار او بودم. مرتب جلوی او راه می رفتم و به هر طریقی سعی می کردم توجه او را به خود جلب کنم اما او اصلا به من محل نمی گذاشت. انگار که مرا نمی دید.
همه اش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذکر می گفت: یک بار از او پرسیدم:
آقای من! آیا نیازی داری که من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نیازم به توچیست؟
گفتم: مرا فرستاده اند که به حاجات شما رسیدگی کنم. یک دفعه با انگشتانش به نقطه ای اشاره کرد و گفت:
پس اینها برای کیست؟
کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود،برای هارون الرشید تعریف می کرد: دوست داشت دوباره برود توی آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغی که زیر درخت هایش پر از گل لاله بود.
همان باغی که یک عالم درخت انار داشت و شکوفه های انار مثل ستاره می درخشیدند.
یاد تخت های بزرگی افتاد که دور تا دور باغ چیده شده بود. روی تخت ها را بافرش های ابریشمی پوشانده بودند.
کنیزکان خوش اندام و خوش قیافه ای در تکاپو بودند.
توی باغ غلامان ولباس هایشان از حریر سبز بود. حریر سبزی درست مثل برگ درخت انار، توی دستشان هم ظرف های بلورینی بود از آب و خوراکی. کنیزک هر چه در خاطرش بود به زبان جاری کرد.
پرده های دور تا دور تالار آرام آرام تکان می خورد. دلش می خواست یکی از آن کنیزکان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش می خواست توی زندان باشدو باز امام با انگشتانش به نقطه ای اشاره کند; اشک از چشمانش سرازیر شد و زیرلب گفت: قدوس سبحانک سبحانک.