شناسه : ۳۷۴۱۲۸ - پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۲۷
پیله
گاه که به سرگذشت حر» می اندیشیدم، با خود می گفتم: چه خوب! چه راحت می توان از اصحاب حسین علیه السلام بود
گاه که به سرگذشت حر» می اندیشیدم، با خود می گفتم: چه خوب! چه راحت می توان از اصحاب حسین علیه السلام بود. کاش من نیز ظهر عاشورا بودم. وقتی چون حری که خود از لشکریان عمربن سعد است و راه بر حسین بسته، می تواند به سپاه او پیوسته و دوش به دوش او جنگیده و شهید شود، چرا من نه؟ منی که از شیعیان حسین علیه السلام بوده و از کودکی نام او بر لبم. آری به یقین اگر بودم از لشکریان او می بودم و در راه آرمانش می جنگیدم و شهید می شدم. حیف کاش بودم آن جا!»
آری گاه شب و روزم در این خیال و این افسوس می گذشت تا آن که قصه شوم ضحاک بن عبدالله» را شنیدم؛ او که خود از لشکریان حسین بود و پابه پای او جنگیده و تمام صبح تا ظهر عاشورا برایش شمشیر زده بود.
لابد می پرسی این همه سعادت! پس چرا سخن از شومی» می گویی؟!
آری! تابه این جای قصه شیرین است، اوجی در اوج! روز عاشورا در رکاب حسین! اما ایا توان شنیدن فرود این قصه را هم داری؟ فرود این اوج؟ عزیز» بودن و به حضیض» افتادن؟!
پس گوش کن! آری، ضحاک مار بر دوش قصّه ما خود چنین حکایت می کند که:
خون در میانة میدان موج می زد. صدای چکاچک شمشیرها دشت را فرا گرفته بود. از یاران حسین جز تنی چند نمانده بود. سر بلند کردم. دیگر سرداری در سپاه حسین به چشم نمی خورد. سخنان عصر تاسوعای حسین مدام در گوشم زنگ می خورد، وعده بهشتی که به یاران و اصحاب می داد، اما... با این ترسی که در جانم رخنه کرده بود چه می کردم؟ نه، وقت برای رفتن به بهشت بسیار بود. باید می رفتم، باید عهدی را که میانمان بود به یادش می آوردم. نزدیک تر شدم. سلام کردم:
یابن رسول الله! عهدی را که میان ما بود به خاطر داری؟ شرط کرده بودم تا زمانی در رکاب تو باشم که تو را جنگجویی هست؛ اکنون جز تنی چند در سپاهت نمانده است. ایا مرا حلال می کنی که جانم را برداشته و بگریزم؟» و حسین بی آن که نگاهی به سویم اندازد، اذن داد تا بروم و من که از پیش، اسبم را در پشت یکی از خیمه ها پنهان کرده بودم، سوار شده به دامن دشت گریختم...1
می بینی؟! شومی و شقاوت چقدر! تا کجا؟!
آری چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم که:
تن ضحاک بن عبدالله همه عاشورا از صبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود اما جانش، حتی نفسی به ملکوتی که آن احرار را بار دادند راه نیافت، چرا که بین خود و حسین شرطی نهاده بود. عبادت مشروط» کرم ابریشم است که در پیله خفه می شود و بال های رستاخیز ی اش هرگز نخواهد رست...»2
و از آن روز، من جای افسوس بر نبودن در جوار حسین علیه السلام و یاری او، به این می اندیشم که به راستی اگر بودم و حضور داشتم در آن نبأ عظیم»، سهمی از آن همه سپیدی و سعادت داشتم؟! ایا با همه سیاهی ام، نقطه ای سپید در اعماق وجودم بود تا چون حر» از قعر ضلالت سپاه سعد به بلندای هدایت سپاه حسین راه یابم و از نیستی خود به هستی او؟ یا چون ضحاک با همه نزدیکی و دوشادوشی ام به حسین علیه السلام، چنان آواره می شدم در صحرای خوف و شک که با پای خود می گریختم از سایه روشن او و مردار وار تن به حیاتی بی تپش می دادم؟!
خدای من! کیست این که فریاد می زند و بی خبرم از او؟
بال های رستاخیزی ام کجاست؟
نکند در پیله بمانم