نظیر شبهه ای که در مسئله صلح امام حسن علیه السلام هست در اینجا هم هست با این که ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ - یا به تعبیر خود امام - «تسلیم امر» کرد یعنی کار را واگذاشت و رفت، و در اینجا قضیّه برعکس است؛ قضیّه، واگذاری نیست، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر.
ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمّه چکار بکنند؟ وقتی که کار را واگذار می کنند مورد ایراد قرار می گیرند. وقتی هم که دیگران می خواهند واگذار کنند و آنها می پذیرند باز مورد ایراد قرار می گیرند پس ایراد در چیست؟
ولی ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امری است که می گویند مشترک است میان هر دو، میان آن واگذار کردن به دیگران و این قبول کردن از دیگران در حالی که دارند واگذار می کنند. می گویند: در هر دو مورد نوعی سازش است، آن واگذار کردن، نوعی سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحقّ خلافت را گرفته بود، و این قبول کردن - که قبول کردنِ ولایتعهدی است - نیز بالأخره نوعی سازش است. کسانی که ایراد می گیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن علیه السلام نباید تسلیم امر می کرد و به این شکل سازش می نمود بلکه باید می جنگید تا کشته می شد، و در اینجا هم امام رضا نمی بایست می پذیرفت و حتّی اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند می بایست مقاومت می کرد تا حدّی که کشته می شد.
حال، ما مسئله ولایتعهدی را که یک مسئله تاریخی مهمّی است، تجزیه و تحلیل می کنیم تا مطلب روشن شود. اوّل باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا که چرا و به چه شکل (ولایتعهدی را) قبول کرد، بررسی کرد که جریان چه بوده است.
رفتار عبّاسیان با علویان
«مأمون» وارث خلافت عبّاسی است. عبّاسی ها از همان روز اوّلی که روی کار آمدند، برنامه شان مبارزه کردن با علویّون به طور کلّی و کشتن علویّین بود، و مقدار جنایتی که عبّاسیان نسبت به علویّین بر سر خلافت کردند از جنایاتی که امویّین کردند، کمتر نبود بلکه از یک نظر بیشتر بود، منتها در مورد امویّین چون فاجعه کربلا - که طرف، امام حسین علیه السلام است - رخ می دهد قضیّه خیلی اوج می گیرد و الّا منهای مسئله امام حسین، فاجعه هایی که اینها راجع به سایر علویّین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است.
«منصور»1 که دومین خلیفه عبّاسی، است، با علویّین، با اولاد امام حسن - که در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود - چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهای سختی برد که واقعاً مو به تن انسان راست می شود، که عدّه زیادی از این سادات بیچاره را مدّتی ببرد در یک زندانی، آب به آنها ندهد، نان به آنها ندهد، حتّی اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد، به یک شکلی آنها را زجرکش کند و وقتی که می خواهد آنها را بکشد، بگوید: بروید آن سقف را روی سرشان خراب کنید.
بعد از منصور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امام زاده قیام کردند که «مروج الذّهب» مسعودی و «کامل» ابن اثیر همه اینها را نقل کرده اند. در همان زمان مأمون و هارون، هفت هشت نفر از سادات علوی قیام کردند. پس کینه و عداوت میان عبّاسیان و علویان یک مطلب کوچکی نیست. عبّاسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچ کس ابقاء نکردند، احیاناً اگر از خود عبّاسیان هم کسی رقیبشان می شد فوراً او را از بین می بردند.
«ابومسلم» این همه به اینها خدمت کرد، همین قدر که ذرّه ای احساس خطر کردند کلکش را کندند. «برامکه» این همه به هارون خدمت کردند و این دو این همه نسبت به یکدیگر صمیمیّت داشتند که صمیمیّت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است،2 ولی هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسی، یک مرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد. خود همین جناب «مأمون» با برادرش «امین» در افتاد، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون [در سال 198 هجری ] پیروز شد و برادرش را به چه وضعی کشت.3
حال این خودش یک عجیبی است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونی حاضر می شود که حضرت رضا را از مدینه [برای ولایتعهدی به مرو ]احضار کند، دستور بدهد که بروید او را بیاورید، بعد که می آورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگوید خلافت را از من بپذیر،4 و در آخر راضی شود که تو باید ولایتعهدی را از من بپذیری، و حتّی کار به تهدید برسد، تهدیدهای بسیار سخت. او در این کار چه انگیزه ای داشت؟ و چه جریانی در کار بوده است؟ تجزیه و تحلیل این قضیّه از نظر تاریخی خیلی ساده نیست.
«جرجی زیدان» در جلد چهارم «تاریخ تمدّن» همین قضیّه را بحث می کند و خودش یک استنباط خاصّی دارد که عرض خواهم کرد، ولی یک مطلب را اعتراف می کند که بنی العبّاس سیاست خود را مکتوم نگاه می داشتند حتّی از نزدیکترین افراد خود و لذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است. مثلاً هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهدی حضرت رضا برای چه بوده است؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفی نگاه داشته شده است.
مسئله ولایتعهدی امام رضا علیه السلام و نقلهای تاریخی
اسرار آن طور که باید مخفی بماند، مخفی نمی ماند. از نظر ما که شیعه هستیم، اسرار این قضیّه تا حدود زیادی روشن است. در اخبار و روایات ما - یعنی در نقلهای تاریخی که از طریق علمای شیعه رسیده است نه روایاتی که بگوئیم از ائمّه نقل شده است - مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب «ارشاد» نقل کرده و آنچه - از او بیشتر شیخ صدوق در کتاب «عیون اخبار الرّضا» نقل کرده است، مخصوصاً در «عیون اخبار الرّضا» نکات بسیار زیادی از مسئله ولایتعهدی حضرت رضا هست...
قبل از این که به این تاریخهای شیعی استناد کرده باشم، در درجه اوّل کتابی از مدارک اهل تسنّن را مدرک قرار می دهم و آن، کتاب «مقاتل الطّالبیّین» ابوالفرج اصفهانی است. ابوالفرج اصفهانی از اکابر مورّخین دوره اسلام است. او اصلاً اموی و از نسل بنی امیّه است، و این از مسلّمات می باشد... او در این کتاب، تاریخچه قیامهای علویّین و شهادتها و کشته شدنهای اولاد ابی طالب اعمّ از علویّین و غیر علویّین را - که البتّه بیشترشان علویّین هستند - جمع آوری کرده است که این کتاب اکنون در دست است.
در این کتاب حدود ده صفحه را به حضرت رضا(ع) اختصاص داده، و جریان ولایتعهدی آن حضرت را نقل کرده، که وقتی ما این کتاب را مطالعه می کنیم می بینیم با تاریخچه هایی که علمای شیعه به عنوان تاریخچه نقل کرده اند خیلی وفق می دهد؛ مخصوصاً آنچه که در «مقاتل الطّالبیّین» آمده با آنچه که در «ارشاد» مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلی به هم نزدیک است، مثل این است که یک کتاب باشند، چون گویا سندهای تاریخی هر دو به منابع واحدی می رسیده است. بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علمای شیعه نیست.
[مسائل مشکوک تاریخی ]
[انگیزه مأمون ]
حال برویم سراغ انگیزه های مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که موضوع (ولایتعهدی را مطرح کند؟) آیا مأمون واقعاً به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوی و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنین اعتقادی داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقی ماند؟5 [یا این ] که مأمون در ابتدای امر صمیمیّت داشت ولی بعد پشیمان شد؟6
[آیت الله سید علی خامنه ای در این باره می نویسد: مأمون از دعوت امام به خراسان اهداف مختلفی را تعقیب می کرد که مهم ترین آن ها بدین قرار است:
الف) تبدیل صحنه مبارزاتِ حادّ انقلابی شیعیان به عرصه فعالیّت سیاسی آرام و بی خطر؛
ب) تخطئه مدّعای تشیّع، مبنی بر غاصبانه بودن خلافت های اموی و عبّاسی و مشروعیت دادن به این خلافت ها؛
ج) امام را که همواره کانون معارضه و مبارزه بود در کنترل خود در آورد؛
د) کسب وجهه و حیثیّت معنوی؛
ه) مأمون با اقدام خود این اندیشه را در سر می پروراند که امام به توجیه گردستگاه خلافت بدل گردد.علیه السلام ]
[به نظر استاد مطهری (ره) در این جا سه احتمال وجود دارد.]
[احتمال اوّل: ابتکار از مأمون ]
[در احتمال اول دو فرض وجود دارد.]
[فرض اوّل: صمیمیت مأمون تا انتهای کار]
[فرض اوّل آن است که بگوئیم مأمون تا نهایت امر بر اعتقادش باقی ماند در این صورت ] باید قبول نکنیم که مأمون، حضرت رضا را مسموم کرده، [بلکه ] باید حرف کسانی را قبول کنیم که می گویند: حضرت رضاعلیه السلام به اجل طبیعی از دنیا رفتند.
از نظر علمای شیعه این فکر که مأمون از اوّل حسن نیّت داشت و تا آخر هم بر حسن نیّت خود باقی بود مورد قبول نیست. بسیاری از فرنگی ها چنین اعتقادی دارند، معتقدند که مأمون واقعاً شیعه بود، واقعاً معتقد و علاقه مند به آل علیعلیه السلام بود.
مأمون و تشیّع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوست تر8 از مأمون نتوان پیدا کرد. و در اینکه در مأمون تمایل روحی و فکری هم به تشیّع بوده باز بحثی نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتی که حضرت رضا شرکت می کردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیّع می زده است، (در جلساتی که اهل تسنّن حضور داشته اند نیز چنین بوده است).
«ابن عبدالبِّر» که یکی از علمای معروف اهل تسنّن است این داستانی را که در کتب شیعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزی مأمون چهل نفر از اکابر علمای اهل تسنّن در بغداد را احضار می کند که صبح زود بیائید نزد من. صبح زود می آید از آنها پذیرائی می کند و می گوید: من می خواهم با شما در مسئله خلافت بحث کنم. مقداری از این مباحثه را آقای (محمّد تقی) شریعتی در کتاب «خلافت و ولایت» نقل کرده اند. قطعاً کمتر عالمی از علمای دین را من دیده ام که به خوبی مأمون در مسئله خلافت استدلال کرده باشد؛ با تمام اینها در مسئله خلافت امیرالمؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در روایات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عبّاس قمی نیز در کتاب «منتهی الآمال» نقل می کند که شخصی از مأمون پرسید که تو تشیّع را از کی آموختی؟ گفت: از پدرم هارون. می خواست بگوید: پدرم هارون هم تمایل شیعی داشت. بعد داستان مفصّلی را نقل می کند، می گوید: پدرم تمایل شیعی داشت، به موسی بن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقه مند بود، چنین و چنان بود، ولی در عین حال با موسی بن جعفر به بدترین شکل عمل می کرد. من یک وقت به پدرم گفتم: تو که چنین اعتقادی درباره این آدم داری پس چرا با او این جور رفتار می کنی؟ گفت: «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» (مثلی است در عرب) یعنی مُلک، فرزند نمی شناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرک من! اگر تو که فرزند من هستی با من بر سر خلافت به منازعه برخیزی، آن چیزی را که چشمانت در او هست از روی تنت بر می دارم، یعنی سرت را از تنت جدا می کنم.
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعی بوده شکی نیست، منتها به او می گویند: «شیعه امام کش». مگر مردم کوفه تمایل شیعی نداشتند و امام حسین را کشتند؟! و در اینکه مأمون مرد عالم و علم دوستی بوده نیز شکّی نیست و این سبب شده که بسیاری از فرنگی ها معتقد بشوند که مأمون روی عقیده و خلوص نیّت، ولایتعهدی را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اَجَلِ طبیعی از دنیا رفت و موضوع منتفی شد. ولی این مطلب البتّه از نظر علمای شیعه درست نیست، قرائن هم برخلاف آن است. اگر مطلب تا این مقدار صمیمی و جدّی می بود عکس العمل حضرت رضاعلیه السلام در مسئله قبول ولایتعهدی به این شکل نبود که بود. ما می بینیم حضرت رضاعلیه السلام قضیّه را به شکلی که جدّی باشد تلقّی نکرده اند.
[فرض دوم: صمیمیت مأمون در ابتدای کار]
[بر] فرض دیگر - که این فرض خیلی بعید نیست چون امثال «شیخ مفید» و «شیخ صدوق» آن را قبول کرده اند - این است که مأمون در ابتدای امر صمیمیّت داشت ولی بعد پشیمان شد. در تاریخ هست - همین ابوالفرج هم نقل می کند، و شیخ صدوق مفصّل ترش را نقل می کند شیخ مفید هم نقل می کند - که مأمون وقتی که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانی برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتی از مُلک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکری فرستاد که مرا دست بسته ببرند.
از طرف دیگر در نواحی خراسان قیامهایی شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ برای من دیگر تقریباً جریان قطعی بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومی خواهم داشت.
روزی بین خود و خدای خود توبه کردم - به آن کسی که با او صحبت می کند اتاقی را نشان می دهد و می گوید - در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اوّلاً بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمی دانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوی ظاهری) سپس دستور دادم لباسهای پاکیزه سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خدای خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهداری کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانی بدهم که حقّ آنهاست؛ و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشی در کار من حاصل شد، بعد از آن در هیچ جبهه ای شکست نخوردم، در جبهه سیستان افرادی را فرستاده بودم، خبر پیروزی آنها آمد، بعد طاهر بن حسین را فرستادم برای برادرم، او هم پیروز شد، هی پیروزی و پیروزی، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم، می خواهم به نذری که کردم و به عهدی که کردم وفا کنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول کرده اند، می گویند:
قضیّه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذری بود که در ابتدا با خدا کرده بود. و [علّت9] اینکه حضرت رضا (از قبول ولایتعهدی) امتناع کرد از این جهت بود که می دانست او تحت تأثیر احساسات آنی قرار گرفته و بعد پشیمان می شود، شدید هم پشیمان می شود.
البتّه بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اوّل حسن نیّت نداشت و یک نیرنگ سیاسی در کار بود. حال نیرنگ سیاسیش چه بود؟ آیا می خواست نهضتهای علویّین را به این وسیله فرو بنشاند؟ و آیا می خواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اینها در کنار که بودند. به صورت یک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضی درست کند، همین طور که در سیاستها، اغلب این کار را می کنند؛ برای این که یک منتقد فعّال وجیه الملّه ای را خراب کنند می آیند پستی به او می دهند و بعد در کار او خرابکاری می کنند؛ از یک طرف پست به او می دهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال می کنند تا همه کسانی که به او طمع بسته بودند از او برگردند.
در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکی از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من می دانم تو می خواهی به این وسیله مرا خراب کنی» که مأمون عصبانی و ناراحت شد و گفت: این حرفها چیست که تو می گوئی؟! چرا این نسبتها را به ما می دهی؟!10
[احتمال دوم: ابتکار از فضل بن سهل ]
[در این احتمال نیز دو فرض وجود دارد که عبارتند از:]
احتمال دیگر این است که اساساً مأمون در این قضیّه اختیاری نداشته، ابتکار از مأمون نبوده و ابتکار از فضل بن سهل ذوالرّیاستین وزیر مأمون بوده است11 که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل علی بد رفتار کردند، چنین کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل علی را که امروز علی بن موسی الرّضا است بیاوری و ولایتعهدی را به او واگذار کنی، و مأمون قلباً حاضر نبود امّا چون فضل این را خواسته بود چاره ای ندید.
[فرض اوّل: شیعی بودن فضل ]
بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟ آیا فضل شیعی بود؟ روی اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟ یا نه، او روی عقاید مجوسی خود باقی بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عبّاس بیرون بکشد، و اصلاً می خواست با اساس خلافت بازی کند، و بنابراین با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشه های فضل عملی می شد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود. چون مأمون بالأخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولی اینها شاید می خواستند اساساً ایران را از دنیای اسلام مجزّا کنند و ببرند به سوی مجوسیّت.
اینها همه سئوال است که عرض می کنم، نمی خواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعی به اینها می دهد.12
بعضی - که البتّه این احتمال خیلی ضعیف است گو اینکه افرادی مثل «جرجی زیدان» و حتّی «ادوارد براون» قبول کرده اند - می گویند: اصلاً فضل بن سهل شیعه بوده (و در این موضوع) حسن نیّت داشت و می خواست واقعاً خلافت را (به خاندان علوی) منتقل کند.13
ولی این حرف هم، حرف صحیح و درستی نیست (زیرا) با تواریخ تطبیق نمی کند. اگر فضل بن سهل آن چنان صمیمی می بود و واقعاً می خواست تشیّع را بر تسنّن پیروزی بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهدی این جور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضاعلیه السلام با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آنکه با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار می آورد و گاهی به مأمون هم می گفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند؛ و نیز دارد که فضل بن سهل علیه حضرت رضا خیلی سعایت می کرد.14
[به بیان دیگر] اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همکاری کند، به جهت این که وسیله کاملاً آماده شده است که خلافت منتقل شود به علویّین، و حتّی نباید بگوید: من قبول نمی کنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتی داشته باشد، من در کارها مداخله نمی کنم؛ بلکه باید جدّاً قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملاً از خلافت خلع ید کند.
البتّه اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکاری حضرت رضا و فضل بن سهل می شد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئی از مملکت اسلامی بود، همین قدر که به مرز ری می رسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنی قسمت عراق که قبلاً دارالخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگری داشت؛ آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتی بر ضدّ اینها داشتند؛ یعنی اگر فرض هم می کردیم که این قضیّه به همین شکل بود و عملی می شد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم می ایستاد، هم چنان که تا خبر ولایتعهدی حضرت رضا به بغداد رسید و بنی العبّاس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کاری کرده است فوراً نماینده مأمون را معزول کردند و با یکی از بنی العبّاس به نام «ابراهیم بن شکله» - با این که صلاحیّتی هم نداشت - بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند: ما هرگز زیر بار علویّین نمی رویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیده اند، جان کنده اند، حالا یک دفعه خلافت را تحویل علویّین بدهیم؟ بغداد قیام می کرد، و به دنبال آن خیلی جاهای دیگر نیز قیام می کردند. ولی این یک فرض است و تازه فرض درست نیست. یعنی این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذوالرّیاستین شیعی بود و روی اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کاری کرد.
اوّلاً: این که ابتکار از او باشد محلّ تردید است.
ثانیاً: به فرض این که ابتکار از او باشد، این که او احساسات شیعی داشته باشد، سخت محلّ تردید است.
[فرض دوم: برگرداندن ایران به دوره زردشتی گری ]
آنچه احتمال بیشتر قضیّه است، این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود می خواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام،15 فکر کرد الآن ایرانی ها قبول نمی کنند چون واقعاً مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت می کنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عبّاسی را به دست مردی که خود او وجهه ای دارد بکَند، حضرت رضا را عجالتاً بیاورد روی کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهای مخالفت بنی العبّاس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید برای برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتی گری.
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضاعلیه السلام همکاری با مأمون است برای قلع و قمع کردن خطر بزرگتر؛ یعنی خطر فضل بن سهل برای اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است برای اسلام، زیرا بالأخره مأمون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایی که با ائمّه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنابراین چه فرقی میان یزیدبن معاویه و مأمون است؟
تفاوت از زمین تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش یعنی در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمی و هم از جنبه های دیگر یعنی حسن سیاست، عدالت نسبی و ظلم نسبی، و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردی بود بسیار روشنفکر. این تمدّن عظیم اسلامی که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنی اینها یک سعه نظر و یک روشنفکری فوق العاده داشتند که بسیاری از کارهائی که کردند امروز اسباب افتخار دنیای اسلام است. مسئله «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» و این که مأمون به خاطر مُلک و سلطنت بر ضدّ عقیده خودش قیام کرد و همان امامی را که به او اعقتاد داشت مسموم کرد یک مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعاً مطلب این باشد که مسئله ولایتعهدی، ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان می دهد (سوء نیّت داشته است، در این صورت امام می بایست طرف مأمون را بگیرد).
روایات ما این مطلب را تأیید می کند که حضرت رضاعلیه السلام از فضل بن سهل بیشتر تنفّر داشت تا مأمون، و در مواردی که میان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پیش می آمد، حضرت طرف مأمون را می گرفت.
در روایات ما هست که «فضل بن سهل» و یک نفر دیگر به نام «هشام بن ابراهیم» آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حقّ شماست، اینها همه شان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل می رسانیم و بعد شما رسماً خلیفه باشید. حضرت به شدّت این دو نفر را طرد کرد، که اینها بعد فهمیدند که اشتباه کرده اند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد علی بن موسی بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسئله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیّت دارد یا نه، دیدیم نه، حسن نیّت دارد. به او گفتیم: بیا با ما همکاری کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتی که با مأمون داشتند - و مأمون هم سابقه ذهنی داشت - قضیّه را طرح کردند و فرمودند: اینها آمدند و دروغ می گویند، جدّی می گفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن. مطابق این روایات، علیّ بن موسی الرّضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر می دانسته است.
بنا بر این فرض (که ابتکار ولایتعهدی از فضل بن سهل بوده است)16 حضرت رضا این ولایتعهدی را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک می داند، می گوید: نیّت سوئی در کار است، اینها آمده اند مرا وسیله قرار دهند برای برگرداندن ایران از اسلام به مجوسی گری.
پس ما روی فرض صحبت می کنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعاً شیعه باشد (آن طوری که برخی از مورّخین اروپایی گفته اند) حضرت رضا باید با فضل همکاری می کرد علیه مأمون؛ و اگر این روح زردشتیگری در کار بوده، بر عکس باید با مأمون همکاری می کرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود.
روایات ما این دوم را بیشتر تأیید می کند، یعنی فرضاً هم ابتکار از فضل نبوده، این که حضرت رضا با فضل میانه خوبی نداشت و حتّی مأمون را از خطر فضل می ترساند، از نظر روایات ما امر مسلّمی است.1علیه السلام
[احتمال سوم: به خاطر سیاست مُلک داری ]
[ در این احتمال سه فرض متصوّر است که عبارتند از:]
[فرض اوّل:] جلب نظر ایرانیان
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اوّل صمیمیّت نداشت و به خاطر یک سیاست مُلک داری این موضوع را در نظر گرفت. آن سیاست چیست؟
بعضی گفته اند: جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموماً تمایلی به تشیّع و خاندان علی علیه السلام داشتند و از اوّل هم که علیه عبّاسی ها قیام کردند تحت عنوان «الرّضا (یا الرّضی) مِنْ آلِ محمّد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ - نه به حسب حدیث - لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنی روزی که حضرت را به ولایتعهدی نصب کرد گفت که بعد از این، ایشان را به لقب «الرّضا» بخوانید، می خواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان «الرّضا من آل محمّد» یا «الرّضی من آل محمّد» قیام کردند زنده کند که ببینید! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء می کنم، آن کسی که شما می خواستید من او را آوردم؛ (و با خود) گفت: فعلاً ما آنها را راضی می کنیم، بعدها فکر حضرت رضا را می کنیم.
و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سی ساله است، و حضرت رضاعلیه السلام سنّشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد). مأمون پیش خود می گوید: به حسب ظاهر، ولایتعهدی این آدم برای من خطری ندارد، حدّاقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.
پس یک نظر هم این است که گفته اند: (طرح مسئله ولایتعهدی حضرت رضا) سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسی داشت و آن، آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.
[فرض دوم:] فرونشاندن قیامهای علویان
بعضی (برای این سیاست مأمون) علّت دیگری گفته اند و آن فرونشاندن قیامهای علویّین است. علویّون خودشان یک موضوعی شده بودند؛ هر چند سال یکبار - و گاهی هر سال - از یک گوشه مملکت یک قیامی می شد که رأس آن یکی از علویّون بود.
[در این میان می توان به قیام های زیر اشاره نمود: قیام ابوالسّرایا در کوفه، قیام زیدالنّار در بصره، قیام محمّد بن جعفر ملقّب به دیباج در مکّه و نواحی حجاز، قیام ابراهیم بن موسی بن جعفر در یمن، قیام محمّد بن سلیمان بن داوود بن حسن در مدینه، قیام جعفر بن زید بن علی و قیام حسین بن ابراهیم بن علی در واسط و قیام محمّد بن اسماعیل بن محمّد در مدائن.18]
مأمون برای اینکه علویّین را راضی کند و آرام نگاه دارد و یا لااقلّ در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد (دست به این کار زد). وقتی که رأس علویّون را بیاورد در دستگاه خودش، قهراً آنها می گویند: پس ما هم سهمی در این خلافت داریم، حالا که سهمی داریم برویم آنجا؛ کما این که مأمون خیلی از اینها را بخشید با این که از نظر او جرمهای بزرگی مرتکب شده بودند؛ از جمله «زید النّار» برادر حضرت رضا را عفو کرد. با خود گفت: بالأخره راضی شان کنم و جلوی قیامهای اینها را بگیرم. در واقع خواست یک سهم به علویّین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرّق کند. یعنی علویّین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما می خواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند: شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا می خواهید قیام کنید؟!
[فرض سوم:] خلع سلاح کردن حضرت رضاعلیه السلام
فرض دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستی در کار بوده، مسئله خلع سلاح کردن خود حضرت رضا است و این در روایت ما هست که حضرت رضاعلیه السلام روزی به خود مأمون فرمود: «هدف تو این است».
می دانید وقتی افرادی که نقش منفی و نقش انتقاد را دارند به یک دستگاه انتقاد می کنند، یک راه برای این که آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتی که مردم ناراضی باشند آنها دیگر نمی توانند از نارضایی مردم استفاده کنند و برعکس، مردم ناراضی علیه خود آنها تحریک می شوند؛ مردمی که همیشه می گویند: خلافت حقّ آل علی است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت این چنین بر پا خواهد شد و از این حرفها.
مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهدی تا بعد مردم بگویند: نه، اوضاع فرقی نکرد، چیزی نشد؛ و یا (آل علی علیه السلام را) متّهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را می زنند ولی وقتی که دست خودشان هم رسید دیگر ساکت می شوند و حرفی نمی زنند.
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد. آیا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار بود روی چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حُسن نیّت داشت یا حسن نیّت نداشت؟ اگر حسن نیّت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟ و اگر حسن نیّت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ امور شبهه ناکی است. البتّه اغلب اینها دلائلی دارد ولی یک دلائلی که بگوئیم صددرصد قاطع است، نیست و شاید همان حرفی که شیخ صدوق و دیگران معتقدند (درست باشد) گو این که شاید با مذاق امروز شیعه خیلی سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اوّل صمیمیّت داشت ولی بعدها پشیمان شد، مثل همه اشخاص، در وقتی که (دچار سختی می شوند تصمیمی مبنی بر بازگشت به حقّ می گیرند امّا وقتی رهائی می یابند تصمیم خود را فراموش می کنند): «فاِذا رَکِبوا فی الفُلکِ دَعَوُا اللّهَ مُخلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمّا نَجّاهُم إِلَی البَرِّ اِذا هُم یُشرِکونَ.»19
قرآن نقل می کند که افرادی وقتی در چهار موجه دریا گرفتار می شوند خیلی خالص و مخلص می شوند، ولی هنگامی که بیرون آمدند تدریجاً فراموش می کنند.
مأمون هم در آن چهارموجه، گرفتار شده بود این نذر را کرد، اوّل هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولی کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.20