با شنیدن صدای آقای دکتر، تکانی به خودش داد و به طرف اتاق دکتر رفت، خانم منشی در حین نوشتن زیر چشمی نگاهی به زن انداخت و آرام گفت:
- نوبت شماست.
دکتر پشت میز کارش نشسته بود و سر گرم نوشتن بود. با ورود زن نیم نگاهی از پشت عینک کرد و گفت: بفرمایید بنشینید. چندقدم جلوتر صندلیهایی به ردیف کنار هم چیده شده بودند. روی یکی از صندلیها کنارمیز دکتر نشست. دکتر خودکار را روی برگه هاگذاشت و از جا بلند شد.
- خانم شما می دونید مشکل دخترتان چیه؟
زن سرش را پایین انداخت، دکتر نفسش رااز گلو بیرون داد و ادامه داد:
مشکل چشم دخترتون اینجا حل نمیشه،چشمش نیاز به عمل داره.
زن با ناباوری به دکتر نگاه کرد.
- یعنی چی آقای دکتر؟ بیشتر توضیح بدیدببینم چه بلایی به سرم اومده.
دکتر نگاهی به زن انداخت.
- خانوم لطفا آرامش خودتون رو حفظکنید. عمل چشمش ساده است ولی حساس و چون ما در اینجا وسایل پیشرفته ای نداریم باید به تهران منتقل بشه تا هر چه زودتران شاءالله سلامتی چشماشو به دست بیاره.
از مطب دکتر که بیرون آمد هنوز گیج بود وچشمانش سیاهی می رفت. دستان کوچک دخترک را به دست گرفت و روی صندلی که در سالن انتظار چیده بودند، نشستند،دخترک از صندلی پایین پرید، دستان لرزان مادر را به طرف خودش کشید.
- مامان، بریم.
به چشمان درشت کودک خیره شد، لکه سفیدی در چشم چپش دیده می شد، غمهای زن به صورت قطراتی اشک از چشمانش بیرون آمد و هویدا شد. دخترک تا اشک مادررا دید با دست کوچکش اشک مادر را پاک کردلبهایش را جمع کرد:
- مامان، چرا گریه می کنی؟ اگه به بابا نگفتم،اصلا مگه خودت نگفته بودی آدم گنده گریه نمی کنه، حالا خودت کوچولو شدی و داری گریه می کنی.
زن لبخند کمرنگی به لب آورد و کودک رادر بغل گرفت.
- نه من گریه نمی کنم حالا بریم، بریم عزیزکم. کودک سرش را از آغوش زن جدا کردو به چشمهای سرخ و اشک آلود زن خیره شد.
- مامان، دکتر گفت چشم من خوب میشه،هان مگه دکتر نگفت خوب میشه؟
زن چندبار سرش را تکان داد.
- چرا عزیزم، گفت خیلی زود چشمت خوب میشه.
زن از جا بلند شد و چادر خاک آلودش راچندین بار تکان داد و چادر را روی سرش محکم کرد. خوب حالا بریم.
دخترک سرش را پایین انداخت و به کف سالن خیره شد.
- یعنی تا موقع جشن تولدم چشمم خوب شده؟
سرش را بالا گرفت نگاهش را در نگاه مادرخیره کرد.
- آره مامان، یعنی تا اون موقع خوب میشه؟
زن آهی کشید و زیر چشمی به دخترک نگاهی کرد:
- تا خدا چی بخواد دخترم حالا بریم ان شاءالله که خیلی زود خوب میشه.
کلید در که برای دومین بار چرخید در بایک حرکت باز شد.
- مامان، برای جشن تولدم می خوای چی بخری، هان، بگو مامان.
زن نفس عمیقی کشید و چادرش را ازسرش برداشت و روی طناب رخت انداخت.
- حالا بروجک کو تا جشن تولدت.
دخترک به طرف راه پله های اتاق دوید وروی دومین پله نشست و شروع کرد به بازی کردن با بند کفش هایش، بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را به طرف مادربرگرداند.
- مامان، تو می گویی تا آن موقع کار بابا تموم میشه و می یاد؟
زن سرش را به طرف کودکش برگرداند.
- آره مگه میشه بابا تو را فراموش کنه حتمابرات یک هدیه خوشگل هم می خره ولی من می خوام بهش زنگ بزنم زودتر بیاد.
شادی در چهره دخترک نمایان شد.
- یعنی بابا میاد؟ آره، همین فردا میاد؟
- حالا زود پاشو برو تو اتاقت تا خسته ام نکردی، بدو الان منم میام.
دخترک از جا بلند شد و به طرف اتاق دوید.زن نگاهی به آسمان انداخت، ستاره ها مثل همیشه در حال چشمک زدن بودند،لحظه ای نگذشته بود که شانه های زن به لرزه افتاد و صدای هق هق در میان گریه اش گم شد.
- خدایا، خودت کمکمون کن، یا امام زمان،چطور جواب این طفلی رو بدم، یه ماه دیگه جشن تولد و بعد مدرسه، یا فاطمة الزهراء، تورو به حق حسینت، تو رو به حق آن مظلوم تشنه لب کربلا یه نظری به ما بکن. اون هنوزبچه است چیزی نمی فهمه، خودت کمکش کن. یا امام رضا، قربون غریبی ات برم آقا جون،دل کوچکش رو نذار بشکنه.
- صدای دخترک زن را به خود آورد:
- مامان، مامان، پس نمی یای؟ تنهایی می ترسم!
زن خم شد و مشتی آب به صورتش زد و به طرف اتاق راه افتاد.
زن خودش را روی صندلی رها کرد و گوشی تلفن را برداشت و شروع کرد به گرفتن شماره.
- خوب حالا بروتواتاقت، عروسکت تنهاست. دخترک سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقش به راه افتاد. صدای مادر بلند شد:
- سلام، چطوری؟ خوبی آره ... بردمش می گن باید عمل بشه، آره خودشون هم اینوگفتن. گفتن ما وسایل نداریم باید به تهران منتقل بشه. نه می گن خطریه بایدزود ببریش.
کودک چشمهایش پراشک شد وعروسکش رامحکم در آغوشش فشرد:
- خوش به حالت چشمهای توهم خوشگل و هم هیچ وقت هم مریض نمیشه، می بینی چشم من یک اش لک داره. اون یکی... توچی میگی فکر می کنی چشم من خوب میشه؟مامان می گه خوب میشه.
عروسک را از بغل جدا کرد و به چشمهای آبی عروسک خیره شد. انگار عروسک هم زبان باز کرده بود و داشت با او حرف می زد.انگار می گفت عمل کردن کار خیلی سختیه.
خودش را روی تخت رها کرد و چشم هایش را بست، حالا جز سیاهی نمی دید،همیشه از سیاهی می ترسید. چشم هایش راباز کرد، دلش گرفت، بغض کرد و از جا بلند شدو جلوی آینه ایستاد و به چشم هایش خیره شد و شروع کرد به گریه کردن. زن با صدای گریه دخترک، خودش را به اتاق رساند.دخترک گوشه ای کز کرده بود و دستهای کوچکش را روی چشمهایش گذاشته بود وداشت گریه می کرد. به سوی دخترک دوید ودخترک را در آغوش کشید:
- چیه زهراجان! چی شده دختر گلم؟ مگه تونمی گی بزرگ شدی، حالا گریه می کنی،حرفهای صبحی رو فراموش کردی؟
- مامانی، اگه چشمم خوب نشد، چی؟ اگه دیگه نتونم ببینم.
- زن دستی به سرکودک کشید.
- نه عزیزم، زهراخانم! دکتر قول داده که چشمت رو خوب کنه، چشمهات زود خوب میشه، اگه گریه کنی، مامانی دیگه باهات حرف نمی زنه.
دخترک هق هقی کرد و آرام به خواب رفت.زن نگاهی به چهره مظلوم دخترش کرد،دلش پرغصه بود. از جا بلند شد و بیرون رفت.
× × ×
اتوبوس چند ساعت بود که به راه افتاده بود; چشمهای خواب آلودش را باز کرد.اتوبوس داشت وارد شهر دیگری می شد.دخترک نگاهی به پدرش کرد، پدر داشت ازپنجره به مناظر بیرون نگاه می کرد.
- بابا، اینجا کجاست؟
مرد خنده ای کرد، دست دخترک را دردستانش گرفت و آرام گفت:
- اینجا قمه، قم، یادته برات تعریف کردم؟همون که گفتم یک خانمی بوده، خیلی مهربون بوده. یبار که می خواسته به داداشش سری بزنه، مریض میشه. همون که می گفتم خواهر امام رضاست. حرمش اینجاست.
دخترک به پدرش خیره شد و انگار چیزی یادش آمده باشد، رو به پدر کرد:
- بابا، اینجا بایستیم یانه؟
- نه، فکر نکنم باید زود بریم تهران.
دخترک سرش را به طرف مادر برگرداند:
- مامان، نمیشه یک روز هم اینجا بمونیم؟
زن نگاهی به مرد کرد.
- عباس نمیشه بمونیم؟ حالا چطور میشه یک روز دیر برسیم.
مرد تکانی به خودش داد و با اشاره ابروجواب داد:
نه نمیشه ان شاء الله برگشتنی.
دخترک دست پدر را گرفت.
- یادته گفتی خواهر امام رضاعلیه السلام اینجاست. مگه نگفتی خیلی هم مهربونه.مگه نگفتی بچه ها رو دوست داره. بریم پهلوی اون; من بهش میگم چشمهامو خوب کنه.
زن سرش را پایین انداخت:
- عباس، زهرا راست میگه. بیا بریم سراغ حضرت معصومه علیها السلام. بهترین طبیب اونه;طبیب دل هم هستش.
بعد ادامه داد:
- بریم یک زیارتی هم بکنیم و یک توسلی هم به خانوم داشته باشیم. اگر هم تغییر نکرد، دلمون کمی آروم می شه. عباس، حالا که تا این جا اومدیم دلت میادبدون زیارت بریم؟ حضرت معصومه علیها السلام هم که قربون جدش برم، اون قدر بزرگوارهستش که یک نظرکوچکی هم به ما می کنه. بی خود نیست که بهش میگن کریمه اهل بیت. حالا که سعادت پیدا کردیم چرا نریم؟حالا که خدا توفیق زیارت به ما هم داده چرا نریم؟
مرد خنده ای کرد و با صدای بلند گفت:
- آقای راننده، قربون دستت، کمربندی نگهدار.
وارد حیاط که شدن دخترک به گنبدطلائی حضرت معصومه علیها السلام که مثل مرواریدی در صدف می درخشید، خیره شد.عده ای گوشه ای نشسته بودند، عده ای درحال خوردن آب بودند، عده ای وضومی گرفتند. به طرف کفشداری رفتند و واردحرم شدند. اطراف ضریح شلوغ بود. درورودی رابوسیدند. زن دستش را روی سینه اش گذاشت و کمی خم شد:
- السلام علیک یابنت رسول الله! السلام علیک یا اخت ولی الله! السلام علیک یابنت موسی بن جعفر و رحمة الله، السلام...
اشک از چشمان زن سرازیر شد. دخترک نگاهی به اطرافش کرد. چشمان همه اشک آلود بود. همه با دلی شکسته و پرغصه آمده بودند. یک لحظه احساس کرد مادر در کنارش نیست. همه چادر مشکی بر سر داشتند. دخترک برگشت به طرف کفشداری. از مادرخبری نبود. لحظه ای ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. مادر نگاهی به زیارتنامه کرد و سرش را برگرداند.
- زهرا، بیا باهم بخونیم هرچی من گفتم،توهم بگو.
سر که برگرداند، از زهرا خبری نبود. از جابلند شد و به طرف جمعیت رفت:
- زهرا! زهرا جان! دخترم کجایی؟
از دخترک خبری نبود. رواقها و حیاطراگشت. به هرکس که می رسید، با اشک والتماس نشانه های دخترش را می داد ودیگران به علامت تاسف و منفی سری تکان می دادند. ناامید برگشت به طرف ضریح. دردلش آشوبی به پا بود. دستانش را به ضریح گره زد.
یا حضرت معصومه! قربونت برم خانوم.دخترم روگم کردم; اومده بود شفای چشمش رو از تو بگیرم. می خواهم به جان پدرت قسمت بدم که خودت مواظبش باشی. خودت شفاش بدی. صدای فریاد زن بلند شد:
- خانم جون، کمکم کن، به جان محسن زهرا، دخترم رو بهم برگردان.
جمعیت به دور زن جمع شدند. هرکس چیزی می گفت. یکی می گفت:
- دخترم، گریه نکن پیداش میشه. یکی می گفت:
- خانم خودش نگه اش می داره گریه نکن.زن زیارتنامه را در دستانش محکم گرفته بودو با اشک و ناله می خواند.
- خانم جون، امروز مهمون توهستم.مواظب مهمون غریبت باش، نذار پهلوی عباس شرمنده بشم. من می دونم الان داری هم نگاهم می کنی و هم حرفهامو می شنوی،جوابم بده.
زن سرخم کرده بود و اشک می ریخت.متوسل شد به ائمه اطهارعلیهم السلام. یک لحظه احساس کرد در میان جمعیت کسی صدایش می کند.
- ... مامان، مامان.
زن سربلند کرد. دخترش بود، چهره اش زیباتر از هر لحظه. انگار با نور همنشین شده;از جا بلند شد و کودک را در آغوش کشید:
- دخترم زهراجان! عزیزم کجابودی؟ مامانوگذاشتی کجا رفتی؟
دخترک سری تکان داد و گفت:
یهو دیدم نیستی، رفتم همه جارو گشتم،پیدات نکردم. گوشه ای نشستم خوابم برد.وقتی بیدار شدم، دیدم صدای گریه ات میاد.
زن، کودک را از آغوش جدا کرد و به چشمانش خیره شد. در عین ناباوری چشم دخترک را دید که لکه ای در آن دیده نمی شود. خانم فاطمه معصومه علیها السلام دخترک را شفا داده بود. زن سر برگرداند و به ضریح چشم دوخت:
- خانم جون، می دونستم شفاش می دی،می دونستم نگاهم می کنی.
جمعیت بر زن فشاری آورد و زن دخترک رادر آغوش می فشرد. صدای جمعیت بلند بودکه پی در پی صلوات می فرستادند.(با استفاده از کتاب کرامات معصومیه(س)