شناسه : ۳۷۶۰۵۷ - جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۱۲
مهربان آلجا
اذان مغرب نزدیک است . وضو می گیری
کرامت معصومیه (س)
اذان مغرب نزدیک است . وضو می گیری . آماده رفتن به مسجدمی شوی . دخترت «مهربان » گوشه ای کز کرده و با اخم نگاهت می کند . جانمازت را برمی داری . کنار مهربان می نشینی . صورتش رانوازش می کنی . هنوز ناراحت است . چیزی نمی گویی . اگرهم بگویی او نمی شنود . تنها اشارات دست تو را می فهمد . مهربان تو کرولال است . 27 سال است چیزی نمی شنود . در این سالها آرزو داشته ای برای یک بار هم که شده صدایش را بشنوی . مهربان بگوید : مادر ! مادر ! و تو در جوابش بگویی : جان مادر ! عمر مادر !
از خانه بیرون می آیی . شب استانبول گرم و دم کرده است . به مسجد امام رضا (ع) می روی . سید جمیل امام جماعت مسجد آماده اقامه نماز است . پنکه های سقفی با سرعت می چرخند . صف ها بسته می شود . سجاده ات را پهن می کنی . نماز که تمام می شود بی حرکت سرجایت می نشینی و به فکر فرو می روی .
خدایا ، چکار کنم ؟ ! کاروان هفته دیگر حرکت می کند . مهربان را ببرم یانه ؟ با صدای قرآن سید جمیل به خود می آیی . می روی پیشش . آقا سید جمیل ! بله خواهرم . یه عرضی خدمتتون داشتم . بفرمایید . دخترم از وقتی فهمیده ، بی قراری می کنه . دلش می خواهد همرام بیاد . خوب بیارش اگه از لحاظ مادی مشکلی نداری ، اونم بیار . آخه می ترسم مشکلی درست بشه . چه مشکلی ؟ مهربان کر و لاله می دونید که ؟ بله به همین خاطر می گم بیارش . بلکه شفا پیدا کنه . خدا خیرت بده آقا سید . خدا حافظ . برم فکرامو بکنم . در امان خدا . التماس دعا .
از مسجد بیرون می آیی . به خانه می روی . کوچه پس کوچه های محله قدیمی . این محله شیعه نشین بخش آسیایی استانبول ، خاطرات بسیاری را در خود جای داده . از وقتی مسجد امام رضا (ع)ساخته شد ، شور و حال دیگری پیدا کرد . به خانه می رسی . در راباز می کنی . مهربان را مقابل خود می بینی . خنده برلب دارد .
دیگر چه نقشه ای برایت کشیده ؟ دستانت را می گیرد و در چشمانش زل می زند و به انتظار می ماند تا لب هایت تکان بخورد .
مینی بوس در بزرگراه حرکت می کند . خورشید از شور و التهاب افتاده ، متوجه مهربان می شوی . نگاهش سمت چپ جاده به دریاچه ای است که در حاشیه کویر گسترده شده . سرانجام به مقصد می رسید .
هوا تاریک شده . چشم انداز شهر با چراغهای روشن در برابر شماست. گنبد زرد حضرت معصومه (س) را که می بینی لبخندی می زنی و آن را به مهربان نشان می دهی . راننده ، مینی بوس را کف رودخانه نزدیک حرم پارک می کند . همه پیاده می شوید . دور سید جمیل جمع می شوید و او شروع به صحبت می کند : برادرا ! خواهرا ! اذان مغرب نزدیکه . همین حالا می ریم زیارت بعد از نماز بر می گردیم وسایلو جا به جا می کنیم . التماس دعا .
دسته جمعی حرکت می کنید . به صحن مطهر می روید . زن ها از مردهاجدا می شوند . دست مهربان را می گیری . وارد ایوان آیینه می شویددخترت محوتماشاست . به سمت ضریح می روید . جمعیت را می شکافیدبعد از زیارت گوشه ای نزدیک ضریح می نشینید . به حضرت معصومه(س)متوسل می شوی . دعا می کنی ، مهربان از شدت خستگی به خواب می رود . شایدهم خواب نباشد . به حالت سجده است . یک مرتبه ازجا بلند می شود . گوش هایش را می گیرد و فریاد می کشد . به سختی کلماتی ادا می کند . می شنوم . آقا ! خانم ! می لرزی . از شدت خوشحالی نمی دانی چکار کنی ؟ خدام متوجه می شوند . شما را از حلقه جمعیت خارج می کنند . به دفتر حرم می روید . مهربان به سختی حرف می زند . اشاره می کند . نمی توانداز زبانش کار بکشد . خوب به حرکات دستش دقت می کنی . دختر هیجان زده است . دو نفر را دیده . آقایی با عمامه سبز و یک خانم .
خانم آمده و او را در آغوش گرفته و دخترت یک مرتبه احساس کرده می شنود . در این وقت متوجه ورود سید جمیل می شوی . سلام آقا سید ! سلام خواهرم ! ما قسمت برادرا بودیم . گفتند یه دختراستانبولی شفا پیدا کرده . مهربان خوب شد ؟ بله ! خوب خوب . صداها رو می شنوه . اما کلماتو به سختی ادامی کنه .
نیم ساعت پیش قسمت برادرا مراسم عزاداری بود . من از مداح خواستم برای دختر شما و مادر خودم دعا کنه . حالا همه چیزوتعریف کن . باید برای مسئولین حرم ترجمه کنم .
به دخترت نگاه می کنی . می خندد . مهربان تو قدم به دنیای جدیدی گذاشته است .