ماهان شبکه ایرانیان

عبور از تاریکی

شبی از شبهای پاییزی سال ۱۳۱۶ بود. شریف جان گوشه حجره کز کرده بود و در اندیشه ای دور و دراز فرو رفته بود

شبی از شبهای پاییزی سال 1316 بود. شریف جان گوشه حجره کز کرده بود و در اندیشه ای دور و دراز فرو رفته بود. سکوت وهم انگیز سرای بخارایی های مشهد بیش از هر زمان دیگر او را می ترساند. شریف جان به پدر و مادرش فکر می کرد. غم غربت در تار و پود دلش ریشه دوانده بود. به یاد زادگاهش بخارا افتاد. درست یک سال پیش پدرش را از دست داد. آنها در یکی از محله های قدیمی شهر بخارا زندگی می کردند. بابا رحمان که مرد، پاییز بود. هوا سوز سردی داشت. او را در قبرستان بزرگ شهر به خاک سپردند. برایش مجلس ختم نگرفتند. بلشویک ها مساجد را بسته بودند. شهر پر از سربازان روس بود. در و دیوارشهر از عکسهای استالین موج می زد. بعد از به خاک سپردن پدر وقتی به خانه برگشتند; بی بی ریحان با;ء صدای بغض گرفته و لرزان گفت:

- شریف جان بی سرپناه شدیم.

- حالا چکار کنیم بی بی؟

- نمی دونم. بهتره بریم مشهد!

- مشهد؟

- آره بریم پابوس امام رضا. اونجا شهر شیعه هاست. بخارا دیگه جای زندگی نیست. مخصوصا برای ما. می ترسم بین این خدانشناسای بلشویک تو هم از راه بدر بشی!

- خودمون دوتا بریم مشهد؟

- نه صبر می کنیم. شنیدم عید نوروز یه کاروان از شیعه های بخارا به ایران می ره. با اونا همسفر می شیم.

سفر خراسان چند هفته طول کشید. آنان از بخارا خارج شدند. در ادامه مسیر به رود بزرگ جیحون رسیدند. از روی یک پل بزرگ و قدیمی عبور کردند. اطراف رود ردیف درختان کهنسال چنار به چشم می خورد. کاروان به مرو رسید و یک شب در آنجا توقف کرد. روز بعد به راه خود ادامه دادند و سرانجام به مشهد رسیدند. بی بی ریحان گنبد زرد حرم امام رضا(ع) را به شریف جان نشان داد و گفت:

- اونجا رو نگاه کن. اون مرقد امام رضاس. قدیما موقعی که هنوز تو بدنیا نیامده بودی من و پدر خدا بیامرزت به مشهد اومدیم. دوتایی مون بار اول بود به زیارت آقا می اومدیم. بابا رحمان به قافله سالار گنبد نما داد.

- گنبد نما؟

- آره شریف جان این یه رسمه.

آنها بعد از ورود به شهر به سرای بخارایی ها رفتند و یک حجره گرفتند. دو ماه بعد بی بی ریحان مریض شد. حالش روز به روز بدتر می شد. وقتی بی بی مرد شریف جان فهمید تنهای تنها شده. دیگر در این دنیای بزرگ کسی را نداشت. آن شب شبی دیرپای بود. گویی هرگز نمی خواست صبح شود. شریف جان به آرامی گریه می کرد. چشمهایش درد گرفته بود. اما باز هم گریه می کرد. با پشت دست چشمهایش را مالید. نگاهش را به سقف چوبی حجره دوخت همه جا غرق در سیاهی بود. چشمهایش نزدیک بود از حدقه درآید. دیگر از آنها اشک نمی آمد. گویی قطره های خون بر گونه هایش فرو می چکید. سرش گیج رفت و بیهوش روی زمین افتاد. لحظه ای بعد آبی زردرنگ از دو چشمش بیرون آمد. روی گونه هایش لغزید و به آرامی روی زمین چکید.

روز بعد وقتی شریف جان از خواب بیدار شد فهمید جایی را نمی بیند. مقابل چشمانش پرده ای سیاه کشیده شده بود. خود را در تاریکی محض گرفتار می دید. وحشت زده از جا بلند شد. کورمال کورمال خودش را به در حجره رساند. بیرون آمد و با احتیاط از پله ها پایین رفت. اما ناگهان پایش لیز خورد و روی زمین افتاد. در این موقع مردی به او نزدیک شد:

- چی شده شریف جان؟ چه بلایی سرت اومد؟

- چشمام کور شده. جایی رو نمی بینم.

- تو که دیروز چیزیت نبود! با این حال و روز کجا می خواستی بری؟

- نمی دونم.

- بیا بریم تو حجره ات استراحت کن تا یه فکری برات بکنم. دستتو بده به من.

مرد به شریف جان کمک کرد و او را به حجره اش برد. بعد بیرون آمد و خودش را به مسجدی که در آن نزدیکی بود رساند. و ماجرای شریف جان را برای شیخ عبدالخالق بخارایی امام جماعت مسجد تعریف کرد. شیخ همراه مرد به دیدن شریف جان رفت. پسرک گوشه ای کز کرده بود و با دندان ناخنهایش را می جوید.

- بلند شو پسرم من تو رو می برم پیش دکتر معاینه ات کنه ان شاءالله خوب بشی.

شیخ عبدالخالق پسرک را به مطب دکتر فاضل متخصص چشم برد. دکتر بعد از معاینه شیخ را به گوشه ای کشید و آهسته طوری که شریف جان نفهمد گفت:

- فایده نداره. چشمها هر دو آب آورده. فکر کنم ترسیده. کابوسی چیزی دیده. یه ترس شدید. به کره چشم فشار شدید اومده.

- هیچ راهی نداره آقای دکتر؟ هر چی هزینه دوا درمونش بشه مضایقه ندارم!

- نه حاج آقا از دست من کاری ساخته نیست. اگر قبول نداری می تونی ببریش پیش بقیه اطباء ولی اونا هم همین جوابو بهت می دن. شیخ عبدالخالق دست شریف جان را گرفت و از مطب دکتر خارج شد.

- چی شد حاج آقا؟

- صبر داشته باش. درست می شه. به خدا توکل کن.

- دکتر چی گفت؟

- گفت باید صبر کنه. امیدوار باشه.

شیخ شریف جان را به حجره اش برد.

- استراحت کن پسرم من بهت سر می زنم. برات آب و غذا می آرم.

چند هفته بعد یکبار که شیخ برای سرکشی به حجره شریف جان آمده بود ناگهان صدای نقاره های حرم امام رضا در مشهد پیچید. شیخ به طرف در دوید و بیرون را نگاه کرد.

- صدای چیه حاج آقا؟

- تا حالا نشنیده بودی شریف جان؟

- نه.

- حتما آقا یه نفرو شفا داده. هر وقت یه زائر شفا پیدا کنه تو حرم نقاره می زنن.

- حاج آقا اگه منم برم حرم آقا شفام می ده.

- چرا که نه، دوست داری.

- آره.

- بلند شو یا علی من می برمت حرم آخر شب می آم سراغت، خوبه.

شیخ عبدالخالق، شریف جان را به حرم کنار پنجره نقره دارالسیادة رضویه برد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شریف جان دستهایش را در پنجره نقره گره زد و امام را صدا کرد. ساعتی بعد خسته شد. روی زمین نشست و بعد دراز کشید و به خواب رفت.

آقای نورانی از ضریح بیرون آمد و به طرف شریف جان رفت. لباس یکدست سفید پوشیده بود و شال سبز رنگی به کمر بسته بود. روبروی شریف جان ایستاد.

- چه می خواهی؟

- چشمهایم را می خواهم!

آقا به چشمهای شریف جان دست کشید. پسرک ذوق زده از خواب پرید. چشمهایش روشن شده بود. و همه چیز را می دید. شادمانه به سمت حرم رفت. یار مهربان او را از تاریکی عبور داده بود و به روشنایی و نور رسانده بود.

کرامات رضوی، علی میرخلف زاده، ص 57 و 58.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان