حرم امام رضا(ع) شلوغ بود. اطراف ضریج جای سوزن انداختن نبود. نمازم را تمام کردم. نگاهم به جوانی که کنارم نشسته بود افتاد. بیست ساله نشان می داد. ایرانی نبود. این را می شد ازقیافه اش تشخیص داد. زل زده بود به ضریح و آرام آرام گریه می کرد. توی خودش بود. به اطراف توجهی نداشت. سر صحبت را با او باز کردم. خودش را جمع و جورکرد و با دست اشکها را از صورتش پاک کرد. اهل کجایی؟ افغانستان، اهل هزاره جات شیعه هستی؟ بله. خوشحالی اومدی زیارت امام رضا(ع)؟ خیلی زیاد. امام رضا(ع) آقای چراغ به دسته!
جوان سکوت کرد و دوباره به ضریح خیره شد. آخرین جمله جوان عجیب بود. او امام را آقای چراغ به دست خوانده بود! چرا؟
باید از او می پرسیدم. به شدت کنجکاو شده بودم. چرا به امام رضا می گی آقای چراغ به دست؟ بله؟ می گم چرا به امام می گی آقای چراغ به دست؟ داستانش مفصله! حوصله دارید گوش بدید؟ بله بگو.
زمستان سال 1375 بود. آن سال برف زیادی آمده بود. هنوز ارتش شوروی به افغانستان حمله نکرده بود. ما در روستای «جرپن » زندگی می کردیم. روستای ماجزو حوزه گیروی «شهرستان » از توابع استان ارزگان بود. من چهارده سال داشتم. زمستان آن سال مصادف شده بود با محرم و ایام عزاداری آقا اباعبدالله.
آن روز را خوب به خاطر می آورم. پدرم خدابیامرز بعد از ناهار صدایم کرد وگفت: عمران دوست داری بریم آبادی «دیده واز» روضه؟ آره آقا پس زود باش حاضر شو. لباساتو بپوش. نیم ساعت دیگه راه می افتیم.
ساعتی بعد ما به سمت «دیده واز» در حرکت بودیم. روز قبل برف زیادی باریده بود. زمینها و تپه ماهورها سفیدپوش بود.
سفیدی برف چشمم را می زد. پدرم چوبدستی بزرگی در دست داشت. دست مرا محکم دردستش گرفته بود. 5 ساعت بعد به دیده واز رسیدیم. به محل عزاداری رفتیم. همه با دیدن پدرم به احترام از جای خود بلند شدند. سلام آقا سید! خوش اومدی بفرما بالا میزبان جلو آمد و دست پدرم را بوسیدو ما را به طرف بالای مجلس راهنمایی کرد. بغل دستی ها برایمان جا باز کردند. نشستیم. مراسم عزاداری آغاز شد. روضه که تمام شد; سفره بزرگی پهن کردند ومشغول خوردن شام شدیم. در همین موقع چشمم به قاسم یکی از دوستانم افتاد.حالش خوب نبود. گوشه اتاق نشسته بود. صورتش پر از دانه های سرخ بود. به پدرم اشاره کردم. آقا اونجارو نگاه کن قاسم دوستمه. برم پیشش. نه بشین. از کنار من تکون نمی خوری! آخه چرا؟ اون مریضه دانه سرخک گرفته. مرضش واگیر داره. اگه بری پهلوش تو هم می گیری. حالا صحبت نکن . غذاتو بخور.
بعد از شام همه مشغول صحبت شدند. هر کس چیزی می گفت. پدرم هم گرم صحبت شده بود. به آرامی از او دور شدم و خودم را به قاسم رساندم. سلام قاسم سلام چی شده؟ سرما خوردم بعدش بدنم پر از دونه های سرخ شد. پاشو برو اینجا نشین. تو هم مریض می شی! ان شاءالله که خوب می شی، من رفتم. خداحافظ.
آن شب در دیده واز ماندیم و روز بعد به آبادی خودمان برگشتیم. در راه چند بارسرفه کردم. پدرم پرسید: چی شده عمران؟ سرما خوردی؟ نمی دونم. شاید رفتی پیش قاسم فقط یه دقیقه! مگه نگفتم نرو چیزی نیست آقا. سرماخوردگی من ربطی به قاسم نداره.
به خانه رسیدیم. احساس خستگی شدیدی تمام بدنم را فرا گرفته بود. سرم گیج می رفت. دلم می خواست بخوابم. دو روز گذشت. حالم هر لحظه بدتر می شد. تمام بدنم درد می کرد. دانه هایی سرخ رنگ آرام آرام در تمام قسمتهای بدنم ظاهرمی شدند. شب دوم تب و لرز کردم. کار به جایی رسید که دیگر حتی قادر به خوردن یک لقمه غذا هم نبودم. روز سوم یکی از همسایه ها به خانه ما آمد و با پدرم مشغول صحبت شد. صدای گفتگوی آنها را می شنیدم. سلام آقا سید. شنیدم قاسم مریض شده. علیکم السلام. آره قاسم ناخوش احواله. خیلی از بچه های آبادی مریض شدن. این بیماری واگیر داره. نمی دونم می شه قاسمو برد کلینیک یا نه؟ نمی شه! تو این برف و بوران کجا می خوای بری. تا شهرستان دو روز راهه. برف جاده ها رو بسته. خودتو به کشتن می دی.
پدرم هنوز مشغول صحبت با همسایه بود. در همین موقع مادرم آمد کاسه شیری دردستش بود. کاسه را به دهانم نزدیک کرد. کمی شیر خوردم. خوراکم شده بود شیر. چیزی دیگری نمی توانستم بخورم. صدای ناله های باد را از بیرون خانه می شنیدم. کم کم هوا تاریک شد. پدرم چراغ فانوس را روشن کرد. بعد آمد کنار بستر من نشست. مادرم هم آمد. چیزی نمی خوای قاسم؟
نمی توانستم سخن بگویم. زبانم بند آمده بود. با اشاره دست به پدرم جواب دادم. مادرم با دیدن این صحنه بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. وضعیت عجیبی بود. گویی به من الهام شده بود که رفتنی هستم. پدرم خدا رحمتش کند. دستهایش را به سمت آسمان گرفت، خدایا تمام گوسفندهایم را نذر کردم. پسرم را شفا بده! مادرم در حال گریه گفت: آقا سید گوساله را هم نذر کنیم.
پدرم از جا بلند شد به مادرم نگاه کرد و گفت:
گوساله را هم نذر کردم. الان می رم قربونی می کنم برای قاسم. گوشت گوساله رومی دم به اهل آبادی.
پدر از اتاق بیرون رفت و گوساله را ذبح کرد. نیمه های شب بود. پدرم و مادرم هنوز کنار من بودند. سایه مرگ را در نزدیکی خودم احساس می کردم. پدرم خیره خیره نگاهم می کرد. ناگهان مثل اینکه مطلبی به ذهنش رسیده باشد به طرف مادرم برگشت و گفت: باید نذر کنیم اگه قاسم خوب شد اونو ببریم مشهد زیارت امام رضا(ع) فکرخوبیه مرد! خدایا به حق امام هشتم بچه ما را شفا بده. اگه زنده بمونه می بریمش زیارت ضامن آهو
مادرم بعد از گفتن این حرف خاموش شد. سکوت اتاق رافرا گرفت. بیرون خانه هنوز صدای باد به گوش می رسید. چشمانم را بستم و به خواب رفتم.
تنها در میان دره ایستاده بودم. دره ای بزرگ بود و دو طرف آن کوههای بلندی قرار داشت. غروب نزدیک بود. ایستاده بودم و نمی دانستم به کدام طرف بروم. پاهایم می لرزید. بالای سرم را نگاه کردم. کوهها به اشباح سیاهی می ماندند که چنگالهایشان را به سمتم دراز کرده بودند. ابرهای خاکستری کم کم تمام آسمان را می پوشاندند. ابرها توده هایی بزرگ بودندکه از دو طرف آسمان به هم نزدیک می شدند. مدتی گذشت. ناگهان صدای وحشتناک رعد و برق مرا بر جا خشک کرد. صدای مهیبی دردل کوهستان پیچید و برای لحظه ای همه جا روشن شد. قطره های باران شلاق وار فرودآمدند. بی اختیار به یک سمت دویدم. کمی که جلو رفتم ایستادم. سیلاب بزرگی از انتهای دره به من نزدیک می شد. آنها روی هم می غلطیدند و هرلحظه نزدیکتر می شدند. برگشتم و خلاف جهت سیلاب به سمت دیگر دره دویدم. اما ازآن سو نیز سیلاب بزرگ دیگری به طرف من در حال حرکت بود. ایستادم. گریه ام گرفته بود. مرگم نزدیک بود. هیچ راه فراری نداشتم. ناگاه نگاهم در آن لحظه های بحرانی به مردی بلند قامت و نورانی افتاد که به سمت من می آمد. لباس سبز رنگی پوشیده بود و چراغ کوچکی در دست داشت. او امام رضا(ع) بود. دلم گواهی می داد آقا باشد. وقتی به من رسید صورتم را بوسید. دستم را گرفت و به سمت بالا برد. سیلابهای خروشان دره به هم رسیدند و دریایی خروشان پدید آوردند. از آن بالا به دریای بزرگ زیر پایم خیره شدم. سبک شده بودم. درست مثل نسیم. پرواز زیبایی بود. آقای چراغ به دست مرا از چنگ سیلابهای دره مرگ نجات داده بود. ظهر روز بعد از خواب بیدار شدم. گرسنه بودم. با اشتها شروع به خوردن غذا کردم. دانه های سرخ رنگ به مرور از بدنم محو شدند.
عمران سکوت کرد. لبخندی زد و نگاهش را به من دوخت. حالا فهمیدید چرا به امام رضا(ع) می گم آقای چراغ به دست؟ بله فهمیدم. شش سال از اون موقع گذشته. امسال موفق شدیم به زیارت آقا مشرف بشیم ونذرمونو ادا کنیم. خوب من با اجازه مرخص می شم یه زیارتی بکنم و برم. چشم انتظار من هستند. به سلامت خدا پشت و پناهت.
جوان افغانی به سمت ضریح رفت و در لابه لای ازدحام جمعیت گم شد. هنوز صدایش درگوشم طنین انداز بود: سیلابهای دره مرگ، آقای چراغ به دست ...