شب داشت به نیمه می رسید. نسیم خنکی از لابه لای شاخ و برگ درختان داخل قصر می وزید. دور تا دور سالن سرباز ها آماده باش ایستاده بودند و از اطراف مراقب متوکل عباسی بودند. گاه با خنده های متوکل می خندیدند و گاه به یاد زن و فرزندانشان می افتادند و بی حوصله سر به زیر می انداختند. گوشه سالن نزدیک تخت سلطنتی، سرباز، منتظر لحظه ای بود که وزیر سرش کمی خلوت شود. کار در قصر را دوست نداشت. اگر وضع مالی اش کمی بهتر بود، یک لحظه هم آنجا نمی ماند. به خود قول داده بود تا اگر حال کودک بیمارش کمی بهتر شود، در آن شهر دیگر نماند. جسمش در قصر بود و دلش پیش خانواده اش. وزیر در حال و هوای دیگری بود. متوکل جشن بزرگی ترتیب داده بود و مهمان های زیادی دعوت کرده بود که هیچ کدام هم قصد رفتن نداشتند. تازه مهمان ها جمع شده بودند و پایکوبی و رقصشان تازه شروع شده بود. متوکل تکیه داده بود به تخت سلطنتی و بطری شراب در دستانش خودنمایی می کرد.قصر شلوغ بود سر و صدای مجلس به گوش می رسید. هر کس برای خوشحالی متوکل کاری می کرد . متوکل دستش را زیر سرش گذاشته بود و با وزیرش پچ پچ می کرد. ذهنش جای دیگری بود. متوکل جرعه ای شراب خورد و در حال آروق زدن، نگاهش را به چهره وزیر خیره کرد: هر چه این جمع شادی بیشتر می کند، من غصه ام بیشتر می شود.
وزیر سر به حالت تعظیم پایین برد: جانم به قربانت، غصه شما درمان دارد، فقط باید بیندیشیم ببینیم چه کار می توان کرد تا علی بن محمد را بین مردم کوچک کنیم و مردم بفهمند او برای ما ارزشی ندارد و ما هراسی از او نداریم.
متوکل دستی به ریش بلندش کشید و اندکی به فکر فرو رفت: آری، درست می گویی. اگر ما بتوانیم او را نزد خود آوریم و او را تحقیر کنیم، همه می فهمند که او هیچ قدرتی ندارد و با این فکر پایه حکومتم محکم تر می شود. آفرین وزیر، آفرین بر هوش و ذکاوت تو!
برق شادی در چشمان متوکل می درخشید و با خوشحالی از جایش نیم خیز شد. در یک لحظه نگاهش به مهمان ها افتاد؛ مهمان هایی که از شهرهای دور و نزدیک به آنجا آمده بودند. متوکل سر به سوی سربازی که کنارشان ایستاده بود، بر گرداند: هر چه زودتر می روی به خانه علی بن محمد و او را به اینجا می آوری. اگر از آمدن امتناع کرد با زور او را پیش من آورید.
دل سرباز لحظه ای از زدن باز می ماند. رو به وزیر می کند. آهسته لب هایش می جنبد: والا حضرت! جانم به قربانت، من مدتی است منتظرم تا صحبت شما با خلیفه بزرگ به اتمام برسد تا عرض کوچکی خدمتتان داشته باشم.
وزیر بدون توجه به سرباز نگهبان، در حالی که نگاه از متوکل بر می دارد، زیر لب می گوید: اول شما اطاعت امر کنید و علی بن محمد را به اینجا بیاورید، سپس به خواسته ات گوش می سپارم.
صدای سرباز به لرزه می افتد: آخر کودکم بیمار است و حال ندارد. مادرش پیغام فرستاده که هر چه زودتر به منزل بروم تا او را به طبیب برسانم. وزیر صدایش را بلند می کند: هر چه زودتر به دستور عمل کن.
متوکل در حالی که بلند بلند می خندید، رو به وزیر کرد: آری، بگو بروند هر چه زودتر شادی ما را چند برابر کنند. ما بدون او نمی توانیم شاد باشیم. قدم های سرباز از رفتن ایستاده بود. فکرش را هم نمی کرد باید برای آوردن پسر رسول خدا اقدام کند. از مادر پیرش درباره علی بن محمد و پدرانش بسیار شنیده بود. تا زمانی که مادر زنده بود، او هرگز پا به قصر نگذاشته بود. انگار بعد از رفتن مادر، شادی ها هم از آن خانه رفته بودند. از آن لحظه که برای خدمت پا درون قصر گذاشته بود، رنگ پول را دیده و همه چیز یادش رفته بود. با خود عهد کرده بود تنها در قصر، خودش را مشغول کند. کاری با پسر رسول خدا نداشته باشد و حالا بدون اینکه بخواهد، داشت می رفت تا نیمه شب وارد خانه علی بن محمد شود. جلوی در چوبی ایستاده بود. می خواست مأموران خلیفه را از رفتن بازدارد، اما زمانی به خود آمد که داخل خانه علی بن محمد شده بود. اهل خانه وحشت زده از خواب بیدار شده بودند، او بی رحمانه نعره می زد. پولی که به عنوان مزد از خلیفه گرفته بود و با آن مخارج منزل را تهیه کرده بود، او را از انسانیت دور کرده بود، گیج بود و نمی دانست چه می کند. سربازان دیگر هم بلند نعره می زدند و علی بن محمد را صدا می زدند.کودکان از وحشت به گریه افتاده بودند. نگاهش به گوشه ای از اتاق خیره ماند. امام هادی بر روی ریگ و سنگ ریزه نشسته و مشغول راز و نیاز با پروردگار بود. گوشه ای ایستاد و نگاه کرد. دیگر سربازان به اتاق های دیگر هجوم بردند. چیزی نیافتند و سراغ علی بن محمد رفتند. از آن لحظه که وارد اتاق پسر رسول خدا شد، حرف های مادرش در سرش پیچید. بوی عطری عجیب در فضای اتاق پراکنده بود. از علی بن محمد نوری در اطرافش ساطع بود. از آمدنش پشیمان شد.
***
جشن با سر و صدای بیشتر بر پا بود. با ورود امام به داخل قصر همه ساکت شدند و متوکل از ابهتی که در چهره امام بود ناخواسته نیم خیز شد. یاد فکر پلیدش که افتاد، خنده بر لب هایش نشست: خوش آمدی. با آمدنت مجلس ما را منور کردی. حال که تشریف فرما شدی، دوست دارم در کنارم بنشینی. امام هیچ نگفت و در کنار متوکل نشست: متوکل جام شرابی در دست داشت، به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار. متوکل اصرار کرد. امام نپذیرفت.
پس شعری بخوان و با خواندن غزلیات پرشور محفل ما را رونق ده.
امام این چنین فرمود: قله های بلند را برای خود منزلگاه کردند و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی می کردند، ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلوی مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد. آخرالامر از دامن آن قله های منیع و از داخل آن حصن های محکم و مستحکم، به داخل گودال های قبر پایین کشیده شدند، و با چه بدبختی به آن گودال ها فرود آمدند؛ در این حال منادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که: کجا رفت آن زینت ها و تاج ها و شکوه و جلال ها ؟... کجا رفت آن چهره های پرورده نعمت ها که همیشه از روی ناز و نخوت، در پس پرده های الوان، خود را از انظار مردم مخفی نگاه می داشت؟ قبر عاقبت آنها را رسوا خواهد ساخت. آن چهره های نعمت پرورده عاقبت جولانگاه کرم های زمین شدند که بر روی آنها حرکت می کنند. زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند، ولی امروز همان ها که خورنده چیزها بودند، خوراک زمین و حشرات زمین شده اند.
صدای امام با آهنگی مخصوص تا اعماق روح حاضرین از جمله خود متوکل نفوذ کرد. امام این اشعار را به پایان رساند و مستی از سر می گساران پرید، متوکل جام شراب را محکم بر زمین کوفت و اشک هایش مثل باران جاری شد. همه گریه می کردند و آن سرباز دیگر به فکر خانواده نبود. سیلاب اشک از گونه اش جاری بود، با چشمان خودش دید که چگونه نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را برای چند لحظه از یک قلب پر قساوت بزداید.
منبع: جلد اول داستان راستان، شهید مطهری.
نذر نصرانی
مرتضی عبدالوهابی
یوسف بن یعقوب مسیحی بود. اهل قریه «کفرتوثا» در فلسطین. سال ها قبل به شهر موصل آمد. همان جا ازدواج کرد و کاتب دارالحکومه شد. زندگی آرامی داشت، اما این آرامش دیری نپایید. یک روز فرماندار موصل او را به حضور طلبید و گفت:
ـ یوسف! آماده سفر باش. باید هر چه سریع تر به سامرا نزد خلیفه عباسی بروی.
ـ چه شده قربان؟ مگر قصوری از من سر زده؟ در انجام وظیفه کوتاهی کرده ام؟
فرماندار با بی حوصلگی گفت:
ـ من چه می دانم! چیزی از من نپرس. دستور را اجرا کن.
آن روز یوسف دیرتر از همیشه به خانه رفت. نمی خواست همسرش ر ناراحت کند. وضع حمل زن نزدیک بود. در بستر دراز کشیده بود. شوهرش که وارد اتاق شد، پرسید:
ـ چرا دیر آمدی؟ نگران شدم!
ـ دارالحکومه بودم. باید چند نامه می نوشتم. پیک ها منتظر بودند نامه ها را ببرند.
ـ از چیزی ناراحتی یوسف؟ راستش را بگو!
ـ نه!
زن از جا نیم خیز شد. یوسف به طرفش رفت.
ـ تو باید استراحت کنی. از جا بلند نشو.
ـ حقیقت را بگو، زود باش!
ـ خیلی خوب. می گویم.
زن دراز کشید و منتظر ماند. نگاهش به دهان شوهرش بود.
ـ باید به سامرا بروم، نزد متوکل خلیفه عباسی! فرماندار دستور داده هر چه زودتر حرکت کنم.
ـ با تو چه کار دارند؟
ـ نمی دانم. دلشوره دارم!
ـ به سامرا نرو.
ـ نروم؟ دستور حکومتی است!
ـ با ابا منصور دوست مسلمانت مشورت کن.
ـ راست می گویی. همین الآن می روم. نباید وقت را تلف کنم!
یوسف با عجله خودش را به بازار موصل رساند. ابا منصور در بازار پارچه فروشی داشت. می گفتند او شیعه است، اما خودش این مسئله را کتمان می کرد. ابا منصور با دیدن یوسف گفت:
ـ سلام برادر! چه شده؟ چرا رنگت پریده؟
ـ دارم از ترس قالب تهی می کنم!
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ به دارالخلافه احضار شده ام!
ـ برای چه؟
ـ نمی دانم.
ـ شاید می خواهند به تو جایزه بدهند!
ـ کدام جایزه! کاش در فلسطین مانده بودم. قلم پایم می شکست و به اینجا نمی آمدم. من از متوکل می ترسم!
ـ نترس مرد، امیدت به خدا باشد.
ـ ابا منصور اگر سؤالی بپرسم حقیقت را می گویی؟
ـ بپرس؟
ـ تو شیعه هستی؟
ـ فرض کن هستم!
ـ من از امام شما بسیار شنیده ام. می گویند او مرد خداست، می دانی علی بن محمد اکنون در کجاست؟
یوسف بعد از گفتن این حرف با دست های لرزان کیسه ای را از جیبش بیرون آورد و ادامه داد:
ـ صد دینار نذر او کرده ام تا به سلامت از این سفر برگردم. خودت که می دانی، من دارم پدر می شوم. بعد از سال ها!
می توانی این پول را به امامت برسانی؟
ـ نه!
ـ نه؟ پس رفاقت ما چه می شود؟
ـ رفاقت ما سر جای خودش است. ابن الرضا در همان شهری است که تو عازم آنجایی!
ـ او در سامراست؟
ـ بله.
ـ از محل زندگی اش اطلاع داری؟
ـ نه، او تحت نظر است. به سامرا که رسیدی، بپرس تو را راهنمایی می کنند.
***
یوسف سوار بر اسب از دروازه موصل خارج شد. با سرعت می تاخت. مسیر حرکت او در امتداد رود دجله بود. خورشید آرام آرام بالا آمد. اسب خسته شده بود. نزدیک ظهر خودش را به نخلستان های حاشیه رود رساند. سر و صورتش را کنار جوی آب شست. اسب با ولع مشغول خوردن آب شد. زیر سایه نخل کهنسالی دراز کشید. صبر کرد تا از شدت حرارت آفتاب کاسته شود. عصر هنگام به سفر خود ادامه داد. با غروب خورشید در یکی از آبادی های بین راه توقف کرد. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب حرکت کرد. مسیر طولانی بود. روز ها گذشت. سرانجام به مقصد رسید. وارد شهر شد. سامرا به یک دژ نظامی تبدیل شده بود. سربازان ترک دسته دسته به این طرف و آن طرف می رفتند. یوسف، خانه ای را اجاره کرد.
صاحب خانه اسب را به اصطبل برد تا تیمار کند. یوسف از خانه خارج شد تا در شهر گشتی بزند. اولین بار بود که به سامرا می آمد. صاحب منصبان عباسی با لباس های یکدست سیاه از مردم شهر متمایز بودند. باید قبل از رفتن به دارالخلافه نذرش را ادا می کرد. با خود اندیشید خانه ابن الرضا کجاست؟ از که بپرسم؟
اگر به من مشکوک شوند؟ مشکوک شدن هم دارد. یک مسیحی زُنّار به کمر بسته با امام شیعیان چه کار دارد؟ در این هنگام نگاهش به پیرمرد فقیر نابینایی افتاد که نزدیک بازار بزرگ شهر روی سکّویی گلی نشسته بود. باید از او پرسید. پیش رفت. سکه ای کف دست پیرمرد گذاشت.
ـ خدا خیرت بدهد!
ـ من مسافرم. از راه دوری آمده ام!
ـ از لهجه ات پیداست. به گمانم اهل موصل باشی! تاجری؟
ـ نه مأمور دولتی هستم. سؤالی داشتم.
ـ بپرس!
ـ تو می دانی علی بن محمد کجا زندگی می کند؟
پیرمرد مدتی طولانی مکث کرد.
ـ غریبه! تو با امام رافضی ها چکار داری؟ مگر از جانت سیر شده ای؟ اگر سربازان خلیفه بفهمند، به چارمیخت می کشند! مگر خبر نداری متوکل ابن الرضا را در خانه ای محبوس کرده؟ نمی گذارد از خانه خارج شود. تا برای خودت و من دردسر درست نکرده ای، زود از اینجا برو.
یوسف بازگشت. تا پاسی از شب نخوابید. به فکر فرو رفت. صبح روز بعد سوار بر اسب در شهر به گشت زدن پرداخت. هدف معینی نداشت. اسب را آزاد گذاشت تا به هر سو که می خواهد، برود. شاید به این ترتیب بدون اینکه مجبور شود از کسی بپرسد، راه خانه امام را پیدا می کرد. حیوان به آرامی کوچه ها و بازارها را پشت سر گذاشت. یوسف کیسه پول را در آستینش پنهان کرد. مردم به کار روزانه خود مشغول بودند. ناگهان اسب ایستاد. دیگر حرکت نکرد. یوسف نهیب زد، اما حیوان تکان نخورد. در این هنگام غلام سیاه پوشی از خانه ای بیرون آمد. به یوسف نزدیک شد، دهانه اسب را گرفت.
ـ ایا تو یوسف بن یعقوب هستی؟
ـ آری، تو از کجا می دانی؟
ـ با من بیا!
یوسف پیاده شد. پشت سر غلام سیاه وارد خانه شد. غلام در دالان خانه به او اشاره کرد.
ـ همین جا منتظر باش!
غلام رفت. یوسف شگفت زده بود. این غلام نام او و پدرش را از کجا می دانست؟
کمی بعد غلام برگشت.
ـ آن صد دینار را که در آستین داری، به من بده.
یوسف کیسه را در آورد و به او داد. غلام رفت و لحظه ای بعد بازگشت.
ـ داخل شو.
آن دو به اندرون خانه رفتند. غلام یوسف را به سمت اتاقی برد، با دست به در اتاق اشاره کرد.
ـ مولایم علی بن محمد تنهاست. بفرمایید.
ـ ابن الرضا.
ـ بله.
یوسف وارد اتاق شد. نگاهش به امام هادی افتاد. صدایش می لرزید.
ـ سلام آقا جان!
سلام یوسف! خوش آمدی. ایا وقت آن نرسیده اسلام بیاوری؟
ـ مولای من! امروز نشانه های بسیاری برایم آشکار شد.
ـ هیهات که تو مسلمان شوی! اما فرزند تو اسلام خواهد آورد و از شیعیان ما خواهد شد. یوسف! عده ای گمان دارند که ولایت به امثال شما سودی نمی رساند. سوگند به خدا، دروغ می گویند. ولایت ما به شما نیز سود می رساند. اینک برو! تو به سلامت به شهرت بازخواهی گشت و به زودی خدا نوزادی با برکت به تو خواهد داد. خیلی زود!
***
برج و باروی شهر را که دید، می خواست از خوشحالی پرواز کند. عمر دوباره خود را مدیون دعای امام هادی(ع) می دانست. کنار دروازه موصل ایستاد. پشت سر را نگاه کرد. بدخواهان حسود در موصل سعایت او را کرده بودند، اما خدا همه چیز را درست کرد و نقشه آنها عقیم ماند. اینک او به سلامت بازگشته بود. وارد شهر شد. به سمت خانه رفت. نگران همسرش بود. ایا فرزندش به دنیا آمده بود؟ به خانه رسید. در زد. کنیزک سیاه پوست در را باز کرد. اربابش را که دید، با خوشحالی فریاد کشید.
ـ آقا مژدگانی بدهید! پسرتان به دنیا آمد!
یوسف روی زمین نشست. نمی توانست حرکت کند.
از اتاق صدای گریه می آمد، صدای گریه طفلش