فصل اول؛ تولد
جمعه است. چهارم شعبان سال 26 هجری قمری([1]). خانة امام مثل همیشه نیست. همه منتظرند. امام هم! نگاهش به جایی در دورترین نقطة آسمان گره خورده و زیر لب دعا می خواند. همه منتظرند. امام هم!
صدای گریة نوزاد که می آید، همه بلند می شوند. امام اما، نفس عمیقی می کشد. نفسی از ته دل!
به حسین نگاه می کند. لبخند می زند انگار!
قنداقة فرزند را به سینه می چسباند. به همسرش نگاه می کند و می گوید: نام این طفل را چه گذاشته ای؟ ام البنین اما، سرش را بلند نمی کند در برابر امام. می گوید: من در هیچ امری بر شما سبقت نگرفته ام و نمی گیرم.([2])
امام لبش را به گوش طفل نزدیک می کند. اذان می خواند و اقامه را و او را عباس می نامد؛ یعنی شیرِ بیشة شجاعت و قهرمان میدان نبرد. خشمگین در برابر دشمن و شادمان در مقابل دوست.([3])
کودک همچنان در میان دستان فاتح خیبر است. آرام است و بی قرار. بی قرار است و آرام!
چشم در چشم پدر دوخته، دستانش را از قنداقه بیرون می آورد. امام بازوی او را می بوسد و دستانش را به چشمان خود می کشد. و آرام آرام اشک می ریزد([4]). امام انگار چیزِ مهمی می داند. چیزی شبیه یک راز. شبیه یک حرف! حرفی که گفتنی نیست. امام ولی می گوید. اما به قدر ذرّه ای که گفتنی باشد. به بازوی کودک دست می کشد. گویا می بینم که این دست ها یوم الطّف )روز عاشور) در کنار رود فرات، در یاری برادرش حسین(ع) از بدن جدا خواهد شد.([5]) امام می گوید و اشک می ریزد.
حسین(ع) در مسجد است و کمی تشنه. آب می خواهد. عباس هنوز کودک است. به سرعت از مسجد بیرون می رود. می دود ... می دود... و می دود! به سرعت آب تهیه می کند. نفس نفس می زند. حتی دمی نمی ایستد، تا عرق پیشانی و صورتش را پاک کند، به مسجد می رسد. نمی نشیند. در حضور برادر بدون اجازه نشستن بی ادبی است!
ظرف آب را با احترام به دست حسین می دهد. اجازه می گیرد و درست مثل بنده ای متواضع دو زانو در مقابل برادر می نشیند.([6])
پدر نشسته است. عباس (ع) هم در مقابلش. او هنوز کودک است. پدر می گوید: بگو؛ یک )واحد) عباس می گوید: یک. پدر ادامه می دهد: بگو؛ دو، عباس اما ...! ساکت است.
می گوید: پدر جان، شرم می کنم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ام، بگویم دو.([7])
پدر، چشمانش برق می زند. می خندد و کودک را در آغوش می گیرد. عباس هنوز کودک است، امّا فرزند علی(ع) است. و فرزند علی(ع) همیشه بزرگ است، حتی اگر کودک باشد!
عباس همیشه، همه جا، و هر لحظه همراه پدر است و دمی او را رها نمی کند، حتی حالا؛ حالا که روزگار جنگ است و خونریزی؛ حتی حالا که عباس دوازده سال بیشتر ندارد. جنگ است. سال 37 ه . ق. نامش را صفین گذاشته اند. و عباس! عباس دوازده ساله، ابوشعثا را با خفت پسرش، به درک می فرستد! ([8])
و این جا کربلاست! جایی برای صف کشیدن. جایی برای امتحان دادن! و کربلا ... عباس ... امتحان، و عقل و عشق، فرات، مشک، نیزه، تیر، علم، پرچم، عمود آهنین، برادر، جانبازی، برادر، دست بریده، کمر خمیده، عشق، عشق، و تنها عشق!...
و این جا که تو ایستاده ای، نه این که فصل آخر باشد و آخر فصل؛ زیرا زندگی، آن گاه که مال من و تو باشد، به طور حتم شروع دارد و پایانی! تازه اگر به خطی، یا در نهایت به صفحه ای رسیده باشد. گرچه بعضی ها به اشتباه کربلا را فصل آخر زندگی او نوشته اند. اما به طور قطع نمی دانند زندگی را که به عباس (ع) گره بزنی، خواهی دید، فصل آخر و آخر فصل ندارد. همه اش پر از شروع است، پر از شروع و تولد و زندگی!!!