ماهان شبکه ایرانیان

هفت دریایِ عشق

اکنون سفر بحر است، به عنایت حق از این سفر بتواند گذشت. اول دریای معرفت است و در این دریا گوهر یقین است.

دریای معرفت

اکنون سفر بحر است، به عنایت حق از این سفر بتواند گذشت. اول دریای معرفت است و در این دریا گوهر یقین است.

بحر اول، معرفت است و گوهر وی یقین است. و این معرفت مستغرق عارف خواهد در وجود و جمال و کمال خود که موجودی مرد آن گاه درست گردد که وی در آفتاب معرفت از عدم تمییز وجود خود یابد. اما حدیث وجود عظیم کاری است تا موجود دارند.

اما در این بحر غوّاصی باید کرد تا صدف یقین به کف آرد. و از عدم صرف آن دُرّی موجود آید. اما غوّاصی این شخصی ویرانی است، غوّاص این بحر سرّ مرد است تا مستغرق معرفت گردد.

اما جان در سفر این بحر فدا باید کرد که جان قوام بقای تو است. پس بقا را کم باید زد و دل را فدا باید کرد. دل مقامات است. و از مقامات هجرت باید کرد که آن دُرّ را دیدن نتوان مگر به نفی تمییز. که تمییز عارفان را به راه معرفت عدیل بد است. عارف را از او اعراض اَولی ترکه تمییز را در معرفت راه نیست، چنان که می گوید:

این معرفت دوست عزیز است عزیز ز آن محو کند ز عارف خود تمییز
جان در سفر بحر فدا کن دل نیز در دیدن دُرّ نکو نیاید هر چیز

دریایِ جلال

بحر دوم، جلال است و گوهر وی حیرت است. این بحر جلال بحر ژرف است که به نهایت وی کس نرسد، بدان که نهایتش نیست، اما مسافر در او ابتدا و انتها دارد. پس در چنین بحر سفر کردن به جز حیرت به کف غواص او چه آید. و صدف این بحر دُرّ حیرت است که بدین هر موجی که چنین چندان هزار خلایق تمییز را و ولایت تصرف را مستغرق سلطانیت خود گرداند. در این مقدمه رمزی از حدّ دل یاد کرده شد. اما شرح او اکنون بیان گردد.

و علم جلال نه چون حکم جلال است، و حکم جلال نه چون کشف جلال است. و کشف جلال نه چون عین جلال است.

گوهر حضرت عزیز است، هر متکلّفی را ندهند. این حاضری از نماز و روزه و حج و غزو فراتر است. بیرون از نماز این حاضر را چنان یابی و در نماز هم چنان. اما در نماز زیادتی جذبه آن معانی است که وی را به مشاهده حق نمایش دهند که غذا آن معانی را بینایی است و نور بصیرتش آن است که هر که را کرد و گفت این حاضری نیست، بصیرت سرّ وی از آن نور نیست، و میقات وی میقات نیست.

بحر جلال را این صفت است، تا همه را از صفت بی صفت کند. چون بی صفت گشت از بی صفتی چه گونه صفت کند. این اظهار از آن غواصان است که هر که را برگ این حدیث نیست، تکرار این حضرت نباید کرد.

از هر نوع رمز، رمزی گفته شد از عجایب این بحر جلال. و او صدف حضور دارد. طالب وی را نیز حضور باید تا در طلب آن دُرّ از جان خود و مصالح او دور گردد که در آن بحر نه نشان حور است و نه نشان قصور که همه نصیبه را از محو کرده اند که او بحر جلال است. موج او همه نور باشد تا بر هر چه مرد را نظر افتد آن نور دیده وی را مستغرق حکم خود کند تا از همه باز ماند.

دریایِ وحدانیت

بحر سوم، وحدانیت است و گوهر وی حیات. وحدانیت یگانگی است و یگانگی بر حقیقت خدای راست عَزّ اسْمُه که احد است. و اَحد را به جز یکی نتوان گفت. پس یکی بی شریک بود، در دارندگی بی نظیر بود، در بخشودن و رحمت کریم بود، به لطف کردن غنی بود، به عطا دادن صمد بود، به حاجات هر یک و حکم شنیدن علیم بود، به اسرار هر یک دانستن عالم بود، به بایست هر یک و حکم کردن معروف بود، مر آن معانی را به خود تعریف کردن محبوب بود.

دوستان را به دعوت ارادت خود خواندن، و با هر کسی نیکویی کردن، و بر سرّ هر یک بِرّ و احسان خود ظاهر گردانیدن، و ولایت دل هر یک به نور قرب آراستن، پس جز صفت وحدانیت نیست که بر بندگان این کند.

* * *

پس ای جوان مرد! کسانی که بدین دریا غرق گشتند عاجز آمدند از وصف کردن غرقه شده گان. و دیگران عاجز آمدند از تصرف چگونه گشتن ایشان. چون کشته نشان ندهد از خود، دیگر کس از او چگونه نشان یابد؟

بدین معنی موحّدان به هیچ چیز نظر و تقرب نکنند. و در این دریا آفتابی است که آن آفتاب بر هر که مستولی کرد تا همگی اش نسوزد به نفس درونش نگذارد. آن آفتاب قربت و دوستی است که محب را در محبت بسوزاند، و کوه را کوه بلای وی گرداند تا بلا نبیند و در دیده او کوه نماند. چون نظر بر همه ولاء نماند.

دریایِ ربوبیت

بحر چهارم، رُبوبیت است و گوهر وی بقا. و این بحر رُبوبیت که ژرف وی را نهایت نیست اظهار خدایی است. خداوند عَزَّ اسْمُهْ دل بنده خویش را به آثار رُبوبیت بیاراید.

سرّ عبودیت را کشف گرداند تا معلومش گردد که در این کلمه که حق گفت: «یا عبادی» چه معنی است. و این بزرگ منزلتی باشد که خداوند بی نیاز بنده نیازمند را ندا کند که: «بنده من». از این بزرگ تر عزّ نباشد بنده را. و صدف این بحر خود عزّ است، و در این صدف آن دُرّ مضمر است. اما بنده باید که سرّ عبودیت دریابد.

دریای الوهیت

بحر پنجم، الوهیت است و گوهر وی وصال. بحر الوهیت آثار الاهی است. و اِلَه یکی است، والهان وی بسیار. و صدف این بحرْ والهی است امّا تا غواص بدان صدف نرسد والهی وی را حکم نکنیم. و این را که وَلَه باشد، آثار الاهی باشد. مر او را شراب مودّت در آن حضرت بچشانند، از شکر آن واله گردد. اما او نه از خود وصف تواند کرد، نه از والهی خود، نه از شکر و شرب خود، بدان گه وی را مغلوب و مقهور گرداند.

پس اِلَه یکی است و همه را که دارد به قدرت خویش دارد، در پناه رعایت خود دارد. یکی را کشف جلال دهد، یکی را کشف جمال دهد. دیگری را کشف لطف. بر محل، مرتبه هر یک می دارد. این را بدو ننماید و او را بدین.

دریای جمال

بحر ششم، جمال است و گوهر وی رعایت. این بحر جمال بحری است که غواص را مستغرق لطافت و اضافت خود کند. و در مقدمه یاد کرده شد که حق را عَزّ اسْمُه جلال و جمال یک صفت است. هرکه را بدان بحر غرقه کردند و جمال را بر او کشف کردند، وی از تصرفات فنا گشت و به یافت جمال بقا یافت، و بر وی هیچ چیز مشتبه نماند، و بدین علوم وی را مشکل نماند.

اما کسانی که از این کشوف در حجاب ماندند. در پایگاه جهل مستقیم گشتند، آن کار ایشان از بی بصیرتی است. خود این حدیث عزت آن است که نظر نامحرم را به حضرت او دیدار ندهند. و هر نااهلی را نعمت آن ولایت میسر نشود، که این مرتبه خاص خاص است. پس خاص در حق خاص خاص عام است، که وی در حکم جلال است. وی بر نکته اهل جمال دیدار ندارد، دیگران را کجا دیدار باشد؟

* * *

امّا این سخن را با اهل او گفتن به رموز و اشارت است، که وی را بینایی بر کمال است، و هر نیازمندیی به عبارتی است که وی بیند. دوستی گرفتاری است. گفتن این علم برای دو تن مباح است، دیگران را در آفت افکند. که هر که را دل از دو عالم شسته است و جان به نزد وی بی قدر گشته است و او از منزل عادت بیرون رفته، مستحق این علم باشد که بر مستحقان بخشودن و بذل کردن سزاوار است.

دریای مشاهده

بحر هفتم، مشاهده است و گوهر وی فقر است. این بحر مشاهده بحر قدم است، و این مشاهده را به هر بحری اثبات کردیم. مشاهده حق سبحانه و تعالی در عبارت هیچ واصفی نگنجد. که هر چه وصف کنی نشان پذیرد، و نشان به مکان و جهت نزول کند تا واصف خود را از مرتبه ایمان دور کند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان