ماهان شبکه ایرانیان

ادب و هنر

دوشادوش بینش علمی، فلسفی و مذهبی، یک نوع بینش حیاتی و نشاط آفرین دیگر نیز وجود دارد که از رکود و بی تحرک ماندن سیر اندیشه و افکار بشر در مدار نگرشهای فلسفی و علمی جلوگیری می کند این نوع بینش را باید بینش هنری نامید

از حافظ حافظان تا امام عارفان

دوشادوش بینش علمی، فلسفی و مذهبی، یک نوع بینش حیاتی و نشاط آفرین دیگر نیز وجود دارد که از رکود و بی تحرک ماندن سیر اندیشه و افکار بشر در مدار نگرشهای فلسفی و علمی جلوگیری می کند این نوع بینش را باید بینش هنری نامید. بینش هنری الهام بخش جان آدمی در خلق و ابداع لطائف و ظرائف جهان مادی و معنوی در جهت محاکات تمثال جمال دلربای حقیقت هستی که اصل این واقعیت صنع اوست می باشد پس بینش هنری پس از هماهنگ شدن با بینش مذهبی، بالندگی جانرا در فرایند سازندگی انسان، هدف نهائی خود قرار می دهد و هنرمند دیندار بدنبال وحدت و هماهنگی ایندو نوع بینش و نگرش در متن کتاب وجودش، همه نیروهای خلاق و سازنده خود را در راستای تفسیری نو از ارزشهای والای حیات روحانی انسان، و فلسفه آفرینش جهان، استخدام می کند.

خصوصیت جهانبینی دینی و بینش مذهبی است که به دیگر بینش ها و نگرشهای عقلی، ذوقی و علمی انسان حیات در جهت آرمان ساز، و ثبات و استواری در جهت کشف صحیح شاخص های پر رمز و راز جهان می دهد.

هنرمند شاهراه ادب و دانش و پیر کامل طریق طریقت و بینش، حضرت مولانا این دقیقه را (یعنی توانمندی دین در جهت دادن به بینش های علمی، فلسفی و هنری) به خوبی دریافته که:

چیست دین؟ برخاستن از روی خاک تا که آگه گردد از خود، جان پاک چون شود آگه ز خود این جان پاک جذب کوی حق شود او سینه چاک (1)

و نباید از این دقیقه فلسفی در قلمرو هنر شناسی غفلت کرد که هنر نیز همانند علم، یک حقیقت ذو مراتب است و چون شعر برترین مرتبه آنست نباید از جایگاه آن در ادب پارسی و از تاثیر آن بر ارزشهای اخلاقی و حقایق عرفانی غافل بود شعر، شور شعور درون، تحت شرایط خاص عشق و جنون است که با استخدام تخیل به زبان کششی آهنگین و عاطفی می بخشد. و شاعر، کسی است که با الهام از نیروی جادوئی عشق، ثبات را از خواننده و شنونده می گیرد (2) و همینست حال شعر شیرین و شور آفرین نسبت بخود سراینده.

پس جانی که شعر شیرین، در آن اثر ندارد در رای دانایان، فرق چندانی با گاو و خر ندارد و روانی که از درک دلربائی جمال هنر، محروم و بی خبر است به مشرب عارفان، بی بهره از نور بصر; و به فتوای عاشقان بر او نمرده، نماز خواندن، روا باشد.

هر آن دلی که درین حلقه نیست زنده به عشق بر او، نمرده به فتوای من، نماز کنید. (3)

پس حقیقت اینستکه: "قضاوت پیرامون شاعران و ارزیابی اندیشه های ادبی، هنری آنان، و در مواردی، نقد بعضی از چکامه ها یا نوشتار ادبیشان، خود، امری است که هنر می طلبد و از این رهگذر، آن طیفی از اندیشمندان که از ذوق ادبی، هنری طرفی نبسته اند چه یارای اینکه در این راستا، خامه تحریر به رقم تقریر زنند و چنگ تدبیر به ریسمان تقدیر.

چون سخن منظوم، سخنی است که سخنور در ارائه آن از کیفیات گونه گون درون و حالات جنون بهره می برد، آری شاعر، همان معمار معمای مرموز روح است که غوغای درون خود را در طبق اخلاص هنر مرموز و پر اسرار می نهد و آن را برای تماشای بینایان در سینمای تصویر انداز مختلف عشق به نمایش. و در این دستان عاشقانه و شگرد ماهرانه، داستان عشق می سراید و بنوعی عشق آفرینی دست می یازد. عجب نیست که عشق شاعران و عاشقان عشق آفرینی کند عجب اینستکه: بی خبران این دقیقه را دریافت نکرده اند که شاعران از تبار عشقند و آتش درون خود را که با آن، مس انانیت و بیگانگی از درد مردم را می گدازند، در آتشکده محبت به تجلی می گذارند و صندوق سر بسته حقایق هستی را که مملو از چاشنی عشق و مستی است با الهام از شعور درون، باز می نمایند بلی، شاعران و شعر سنجان، این معنی را در پرتو اتحاد نفسانی دریافته اند که: شعر در هر قالبی، جام زرین حیات جاودانی روح و روان شاعری است بطوری که سر انگشت ذوق سرشار شاعر، این جام را، فراسوی هر حقیقت، سیر دهد آن حقیقت، در این جام به جلوه گری می نشیند; پس جام وجود شاعر، جهانی است که استعداد تجلی و ظهور صور همه اضداد و تمثال همه حقایق عالم مثال را بطور روشن و زلال و برون از بلور دودی خیال، در خود دارا هست، چون شعر، تجلی هنر است و هنر همه حقایق هستی را در قبض و بسط حسن روزافزون یوسف جمال، برای ظهور عشق در عشوه گریهای زلیخای وصال، قرار می دهد. و به تغییر تعبیر، درون شاعر، چونان نقشه جغرافیای جهانی است که هم اطوار و شئونات وجودی و خصایص اخلاقی و شرایط فیزیکی همه پدیده ها و موجودات را با خط ارتباط بهم اتصال می بخشد همچنانکه در یک نقشه بین کوچکترین روستا تا بزرگترین شهر.

در نهاد نا آرام شاعران واقعی نیز بین شایسته ترین و کاراترین مفاهیم بلند انسانی که جهت سیر صعودی انسان را تبیین می کند با کم ارزشترین واژه های معرفتی و اخلاقی که درست، سیر نزولی منش انسانی را تعیین می کند رابطه وثیقی برقرار است و این هماهنگی ناهماهنگیها و خلق مدام و فیض دائم و تام روح شاعر، حقایق متضاد و فراوان و پیاده آنها در اسلوب واژگان، بعضی از تنگ نظران تک بعدی را به قضاوتی اینسوئی پیرامون پیشوایان بزرگ شعر و معرفت و پیشگامان سترگ علم و حکمت، واداشته است از این رو بعضی از آنان شخصیت پیشوایان بزرگ هنر و عرفان، چون مولانا و حافظ و. . . را در کانالیزه دم غنیمت شمردن و منحصر کردن سیمای روحانی عشق در عشقبازی مجازی قرار داده اند که این کار، مستلزم نوعی محدودیت اقلیمی در جغرافیای پهناور جهان عاشقانه شاعریست. بلکه حق اینستکه بگوییم: زبان شعری شاعرانی که در مکتب توحید و پرستش تربیت یافته و در قلمرو عشق حق، بار اقامت انداخته اند، زبانیست که حاوی بیان حقایق قرآنی و کلید فهم دقایق عرفانی و کلک مربیم ارزشهای والای مقام انسانی است. " (4)

گذری بر دواوین بزرگان عرفان و ادب پارسی خود روشنگر این معنی و موجب اذعان به آنست و بی تردید مهمترین امر در تحکیم جنبه ارزشی شعر (تا میزانی که معدن علم و حکمت، پیامبر ختمی مرتبت، زبان عصمت به بیان این حقیقت گشود که: ان من الشعر لحکمه (5) ، که مرحوم محمد تقی مجلسی، حکمت را بر بیان مراتب توحید ذوالجلال و تبیین صفات جمال و جلال، و همینطور مدح و منقبت پیامبر، ائمه اطهار و پیروان راستینشان از اصحاب فضل و کمال حمل کرده است. ) (6) همین رنگ پذیری شاعران مسلمان از دین مبین اسلام و الهام از لطائف روحانی قرآن بوده و هست.

دومین امری که بعنوان فلسفه ارزشی شعر، قابل طرح و بررسی است برانگیختن نیروهای عاطفی، حماسی و عاشقانه مردم است که شاعر با زبان بخشیدن به دردهای درونی مردم در پرتو استمداد از نیروی توانمند تخیل، احساسات آنانرا در مهار می گیرد و چونان باغبانی ماهر، شاخه درد را به درخت دل، پیوند می زند و دود آه از درون خسته دلان مصیبت دیده، بیرون می کشد چون عشق و تخیل باعث می شود که: روح لطیف شاعر در عصمت ملکوتی پگاه بامدادان، ترنم بلبلان را تفسیر، و در سکوت پر یبت شبانگاهان، اسرار آفرینش را تقریر کند، از بارقه رحمانی عشق و خیال است که روح روحانی شاعر، در انس با سحر، نوازش جانبخش نسیم سحری در ارکست موسیقی خلقت او را مسحور، و در قهقهه مستانه یار، غرق سرور می کند; عشق است وخیال نه الفاظ و استعارات و قیل و قال، که نجوای پر جوش و خروش امواج دریا را، و چشمک چشم جادوئی چشمه ساران عرصه صحرا را با خود به یغما می برد; و باز در پرتو عشق و تخیل است که: در چشمان بخون نشسته غروب و در پیراهن ارغوانی شفق، روح لطیف شاعر، هم آغوش حزن و اضطراب است.

اما سومین امری که می تواند بعنوان فلسفه ارزشی شعر، مورد تامل و ارزیابی واقع شود، روش آموزشی و زبان مردمی شاعران است مبادا تصور رود که تفاوتی بین این امر و امر دوم نیست چه اینکه تمایز دو امر از هم با اندکی دقت، روشن می شود چون در امر دوم، سخن از همدلی شاعر با مردم بود و در اینجا سخن از همزبانی شاعر با مردم به میان میاید که این همزبانی حاصل سبک آموزشی آنان است و سبک مذکور، نتیجه نبوغ و بلند نظری شاعر در قلمرو ذوق شعری است که شاعر، مفاهیم ظریف و معانی لطیف عشقی، عرفانی را در قالب الفاظی دلنشین و ساده، چون خط و خال و چشم و ابرو، پیاده می کند و رمز نفوذ هنر و اندیشه های هنرمندانه تا اعماق جان آدمیان نیز همین است، البته نباید تصور شود که این امر به معنای ترویج ابتذال در زبان شعری است چه اینکه بارزترین اعجاز شعر در اینستکه زبان شاعرانه در عین سادگی و متعارف بودن الفاظ متداول در آن، سبک خاص خود را حفظ کرده است. زیرا بزرگانی چون حافظ و سعدی با کاربرد الفاظی شیرین، رسا و ساده، و برای عموم، دلنشین و با جاذبه، با اسلوبی در نهایت عذوبت و دلپذیری، فصاحت و بلاغت را چون شیر و شکر به هم در آمیخته اند و بر والاترین قله های شعر و غزل پارسی صعود کرده اند. آری آموزش های شاعران بر اثر شور شاعرانه و سوز عارفانه و تب و تاب عاشقانه، آمیزه ای از اعجاز بیان و راز و نیاز آدمیان، در تجلیگاه عشق و نیایش با جانان بوده است و به بیانی دیگر: اگر شعر، بیشترین نفوذ در نفوس دارد چون آمیزه ای از دل و الهام است; از این رو، شاعران، روششان تمثالی از روش پیامبران الهی بوده است; سخن پیامبران، چنانکه سلسله جنبان رشته هستی عالم امکان فرمود: "در حد عقول آدمیان بود" (7) تا روششان قبول آنان. و از همین خصیصه برخوردارست شعر شاعران. بنگریم به نظام عقد زیبای کلام نظامی در مثنوی مخزن الاسرار که ترجمانی برای این مدعاست.

بلبل عرشند، سخن پروران باز، چه مانند به آن، دیگران پرده رازی که سخن پروری است سایه ئی از پرده پیغمبریست پیش و پسی بست، صف کبریا پس، شعرا آمد و، پیش، انبیا ایندو نظر، محرم یک دوستند ایندو چو مغز و، دگران پوستند (8)

پس رمز موفقیت شاعران و تاثیرشان بر جامعه به زبان آموزشی آنان که زبانی مردمی، روح نواز و داروی التیام بخش دردهای درونی مردم است بر می گردد، علی رغم روشهای آموزشی فیلسوفان که بر اثر قرار دادن روح آدمی در چهارچوب تفکرات صرف عقلانی، ملال آور و خسته کننده است. از اینروی فیلسوفان به تعبیر حکیمانه شهید مطهری، شاگرد برجسته امام خمینی (ره) در کتاب جاذبه و دافعه علی (ع) ، شاگرد پرور بودند نه مرید پرور. (9)

اما چهارمین امری که معیار تحکیم جنبه ارزشی شعر را بازگو می کند سنخیت بین شعر و روح است شعر بخاطر قالب ترکیبی ظریف و لطیفی که در آن بین الفاظ مفرد به کار گرفته می شود و به جهت روح زنده ای که بر اثر تشبیهات، کنایات، استعارات و تمثیلات زیبا و پر شور، بر این قالب، سایه رحمت و نشانه سحر و حکمت انداخته، در روح که حقیقتی روحانی و لطیف است تاثیر می گذارد و از سخن دیگر غنچه شکوفان بوستان راز، نظامی نکته پرداز، که می فرماید:

هر رطبی کز سر این خوان بود آن نه سخن، پاره ئی از جان بود شعر چو لعلی که برآید ز، کان رخنه کند بیضه هفت، آسمان نبست فرزندی ابیات چست بر پدر طبع بدارد درست (10)

بخوبی می توان سنخیت بین نفس و شعر، استنباط کرد. پس به هر اندازه نفس از طافت بالاتر برخوردار باشد طبع از سلامت بیشتر، بهره مند است و در نتیجه، شعر بهتر می گوید.

شاید با این مختصر مقدمه، جایگاه والای شعر از نظر ارزشی بر اصحاب معرفت و ارباب بصیرت و حکمت، روشن شد، اینک وقت آن فرا رسیده است که اعجاز قدسی حافظ را در سرودن غزل عرفانی که به اشعار وی سیمائی ملکوتی داده است، بازگوئیم: تا زمینه مقایسه بین اشعار این پیر کامل با اشعار امام راحل هموار شود. چه اندیشمند منصف و خوش ذوقی است که بر این باور، پایبند نباشد که حافظ در مقوله غزل، شعر پارسی را به اوج کمال و نهایت اتقان رسانده است. آری اعجاز حافظ در غزل به حدی است که گوئی وی تجلی عینی و مصداق خارجی فصاحت و بلاغت است که نه پیش ازو، و نه بعد ازو، کسی در قلمرو غزل سرائی و سحر بیان به پای وی نمی رسد. سعدی، خواجو، عراقی، عطار، مولوی، سلمان ساوجی و. . . هر یک در مقوله غزلسرائی قدمی برای فتح این قله رفیع برداشته، اما لسان الغیب را بنگر که با در نظر داشتن برآیند کلی عشق و هنر، آخرین قدم را که عبارتست از فتح این قله، با همه مشکلاتی که در این راه بود، با قداست قلم برداشت; و به دیگر تعبیر، همو بود که در معرکه بازیگران پارسیگوی توانست نه تنها احساسات شاعرانه و هیجانات عاشقانه خود را برانگیزد که قادر به برانگیختن احساسات روحی، و بروز حالات درونی باقی بازیگران شوخ و عیار و تماشاچیان شیرین کار بوده است; آری او خورشیدی است که با بر افروختگی تمام، همیشه در آسمان عشق و عرفان متجلی در آئینه ادب پارسی از خود نور افشانی کرده است و هیچگاه هنرمندان خطه ادب و عرفان را از حرارت و گرمی محروم نساخته است مضامین بلند غزل عرفانی اوست که در خلوت سحرگاهان، شراری از آتش عشق در جان مشتاقان سوخته دل، بجلوه گری و رقص خندان می نشاند و مفاهیم گرانقدر و لطیف ذوقی اوست که سرود عشق را در جان پاک عاشقان شیدا دل به ظهور می رساند و معانی پر شور و جذاب اوست که روان روشن عاشقان فجر وصال را در شب پر سوز هجر و فراق به وجد و سماع طربناک وا می دارد، نکته های باریک و لغزهای لغزاینده بزمی اوست که شراب وجد و بیخودی به مستان سینه چاک، در عزیمتگاه مغاک می نوشاند تا پایکوبان برای سر انداختن در پای یار، عزم کوی وصال کنند و کف زنان در قهقهه مستانه یار، جام فنا را سر کشند تا راز بقا را دریابند.

عجب است از دکتر سروش که خود از عالمان و متفکران عارف مشربی است که با تعلق خاطر تمامی که به نحله های ذوقی، عرفانی از یکسو، و احاطه کاملی که بر اشعار لسان الغیب، خواجه حافظ شیرازی از دیگر سو، دارد، حضرت مولانا را در وصول به مقامات عرفانی و مدارج عالی روحانی از حافظ، برتر، و در درک و تفسیر فراگیر عشق بنحوی که عاشق و معشوق، هر دو صید کمند آن باشند نه تنها مولانا را پیشتر، که این تفسیر فراگیر را منحصر به جهانبینی آن عارف بی نظیر می داند. نظر نامبرده در این خصوص بدین قرار است: نزد حافظ "میان عاشق و معشوق فرق بسیار است" و "ز عشق نا تمام ما جمال یار، مستغنی است" و مرتبه عاشقی، مرتبه احتیاج و نیاز است و مرتبه معشوقی، مرتبه استغناء و ناز و اشتیاق، و سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است. اما هیچ جا سخن از این نیست که عشق یک حقیقت است که دو جلوه دارد و یک سقف است که بر دو ستون بناء می شود: عاشق و معشوق. و ایندو بر هم و با هم یک حقیقت را می تنند. آن رائحه رایج که عشق نزد عاشق است و بس و معشوق بی خبر و مستغنی از عاشق و بی نصیب از عشق می زید همچنان از اشعار حافظ، استشمام می شود و این کجا و آن نکته ناب عطرآگین که مولانا از آن پرده برمی گیرد کجا، که معشوقان نیز از عشق حظی و نصیبی است، و عشق عاشقانه داریم و عشق معشوقانه; و یک جا در جامه رنجوری و التهاب و نیاز روی می نماید و جای دیگر در جامه سرخروئی و استغناء و ناز. (11)

در نقد عبارات فوق گوئیم; اولین نکته ئی که لازم است در تبیین و تحلیل آن، قبای تحقیق را بر اندام عبارت راست کرد همین فرق بسیار، میان عاشق و معشوق، در تلقی حافظ است. کار منحصر به فرد خواجه حافظ در مقوله ترسیم و توصیف عشق، فرق نهادن بین عاشق و معشوق در یک تلقی عارفانه از عشق است و فرق ننهادن بین آندو، در دیگر تلقی. حافظ وقتی که می گوید: میان عاشق و معشوق فرق بسیار است، بزرگترین شاهکار معرفتی را در مقوله عشق در همین مصرع، بیان کرده است که مصرع دوم "چو یار، ناز نماید شما نیاز کنید" یعنی معیار فرق بین عاشق و معشوق را نیاز از یکسو، که همان عاشق است و ناز از دیگر سو که معشوق است قرار داده است، پس فرق عاشق و معشوق از منظر پاک حافظ به جنبه عشقبازی آندو برمی گردد عشق ورزی و دل بستن معشوق به عاشق بر مبنای ناز است که مبنی خلقت بر این استوار است که هر دلبر طنازی عشق خود را در عشوه گری و ناز به عاشق ابراز می کند; پس ناز معشوق نیز اگر چه به ظاهر از بی نیازی وی حکایت می کند ولی در واقع این ناز، عین نیاز است و از نهایت اشتیاق. خواجه در بیتی از غزلی دیگر، همین ناز و نیاز را در قالبی دیگر، همراه با نسبت وصف اشتیاق معشوق به عاشق و احتیاج عاشق به جهت جنبه امکانی وی (که به این لحاظ فقر محض است) به معشوق بیان می کند که این تغییر تعبیر تا حدودی از چهره قید بسیار، در مصرع میان عاشق و معشوق فرق بسیار است پرده برداشته، آنرا تفسیر می کند که این فرق می تواند ناز یکی و نیاز دیگری، و همینطور، احتیاج یکی و اشتیاق دیگری باشد تا بگوئیم:

سایه معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود (12)

و ممکن است این فرق، ذات مظاهر را از یکسو و مظاهر را از دیگر سو در بر بگیرد که همان تشکیک اخصی عارفان است چه اینکه برترین اندیشه عرفانی که همان وحدت حقه حقیقیه وجود است بر اشعار عرفانی خواجه به تشعشع نشسته است که توحید واقعی همین اسقاط اضافاتی است که از جمله آن نظر استقلای به وجود عاشق است و چون عاشق را موجودی فقیر از موجودات عالم امکان می یابد که از خود هیچ ندارد بلکه هر آنچه هست از معشوق است بر خود زیبنده نمی بیند که در هر موردی از عشق هر دو نسبت به هم گوید و شعر لبید را الاکل شئ ما خلا الله باطل که قطب عالم امکان و سلطان عاشقان، محمدبن عبدالله، خاتم پیامبران با خود زمزمه می کرد نادیده گیرد. آری حافظ این دقیقه لطیف عرفانی و نکته شریف قرآنی را بخوبی دریافته بود که "وجود و موجودی سوای حق تعالی نیست و هر آنچه اسم سوی بر آن اطلاق شود آن موجود از مظاهر و شئونات ذات حق است و کاربرد واژه سوی بر آن، از نادانی و گمراهی است و علت آن، فرو رفتن مردم در امور اعتباری و غافل ماندنشان از حقیقت وجود و اطوار آنست" (13)

و بر مبنای این تلقی عارفانه از اصل هستی و رجوع کثرت به وحدت است که می گوید:

ای باد گر به گلشن احباب بگذری زنهار، عرضه ده بر جانان، پیام ما گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری خود آید آنکه یاد نیاری ز نام ما (14)

و آن بعد از رجوع کثرت به وحدت، و نیل به مقام فنا مجاز در حقیقت است که در کلام امام عارفان و امیرمومنان، از آن، به "صحوالمعلوم مع محو الموهوم" (15) و در گلشن شاگرد معرفت مکتب حیدری، محمود شبستری، از آن، به:

نشانم داده اند اندر خرابات که التوحید اسقاط الاضافات (16)

تعبیر شد. اما حضرت مولانا در اشعاری که در زمینه ارتباط عاشق و معشوق سروده است به این نوع توحید شناسی و وحدت یابی به راحتی نمی توان در آن اشعار، ست یازید.

پس معلوم شد که قید "فرق" در بیت میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است چو یار، ناز نماید شما، نیاز کنید. (17)

اشاره به تشکیک و مراتب در عشق عاشق و معشوق است که مرتبه یکی ناز و مرتبه دیگری نیاز است و دقیقه مهمی که نباید از آن غفلت کرد اینستکه این دو مرتبه، نسبتشان به هم طولی است نه عرضی، یعنی نیاز عاشق در طول ناز معشوق است، و در صورتی که این معنی را نپذیریم، این بیت: میان عاشق و معشوق، هیچ حائل نیست تو خود، حجاب خودی حافظ، از میان برخیز (18) که حاوی بیان اتحاد عاشق و معشوق از دیدگاه معرفتی حافظ است (که خواجه، تحقق یابی این اتحاد را مسبوق به برگرفتن حدود ماهوی وجود از هستی عاشق می داند) معقول نمی افتد. و حق اینستکه عالی ترین بیان و راقی ترین ترجمان، مدار اندیشه عرفانی بزرگانی چون حافظ، همین اتحاد جان و جانان است که درین ره خودی و منیت، پرده جدائی و حرمان است.

برای هضم و درک این معنی پیراهن اجمال خواجه را به قبای تفصیل بدل کرده و گوش جان به کلام یکی از ابدال می سپریم:

کسی بر سر وحدت گشت واقف که خود، واقف نشد اندر مواقف دل عارف، شناسای وجود است وجود مطلق، او را در شهود است برو تو خانه دل را فرو روب مهیا کن مقام و جای محبوب وجود تو، همه، خارست و خاشاک برون انداز از خود، جمله را پاک چو تو بیرون شوی، او اندر آید بتو بی تو، جمال خود نماید نماند در میانه، هیچ تمییز شود معروف و عارف، جمله یکچیز(19)

اما اشعاری که بطور روشن و بدون از تاویل و تفسیر، صراحت در این معنی دارد که عشق، وصف حال هر یک از عاشق و معشوق است و بر این گمان که "معشوق بی خبر از عشق می زید" خط بطلان می کشد در دیوان حافظ، فراوان است که از آن جمله، به اشعار ذیل، می توان، استناد جست: عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست تنگ چشم، گر نظر در چشمه کوثر کنم (20)

که لطف دوست، همان مهر و محبت اوست و محبت نیز چیزی جز عشق نیست چنانکه مولانا در ضمن حکایتی به آن اشارتی دارد.

نیست فرقی در میان حب و عشق شام در معنی نباشد جز دمشق

خواجه در غزل دیگر با لطافت شاعری و اعجاز سحاری مخصوص به خود، عشق و مهرورزی معشوق را با عشاق، فراگیر و شهره آفاق، و رشته دوستی و محبت و همنشینی در بزم مستی و مودت را از بامداد ازل تا شامگاه ابد، یک عهد مسلم و میثاق با وفاق می یابد پیش ازنیت بیش ازین غمخواری عشاق بود مهرورزی تو با ما، شهره آفاق بود یاد باد آن صحبت شبها که در زلف توام بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر، بر یک عهد و یک میثاق بود (21)

آری، معنای طرفینی بودن عشق، امری است که برای سالکان، مسلم است چه رسد به پیران ره پیموده ئی چون حافظ، که برترین خصوصیت روحی وی که بر همه غزلیات بلند عرفانیش سایه افکنده است و گو اینکه تنها نیروی محرک روح پاک و لطیف خواجه شیراز، در خلق معانی بلند ذوقی، قرآنی و مبانی دلکش شوقی، عرفانی، و بالاتر از آن، در قرار دادن روح روحانی مرام آن سحبان کلام در فرایند کمال مطلوب، عشق بوده است که خود، در ترجمان این بیان گوید:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم، دوام ما (22)

آری، دل حافظ به عشق زنده است که خود، امتزاجی از نار و نور، در خرمن آرام وجود، برای وصول به مقام قرب و شهودست. از اینروی عشق را به آتش سوزنده تشبیه می کند.

سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش عشق رخ جانانه بسوخت (23)

این جان سوختن، از جهت آن است که: عشق، آبشار آتشینی است که سنگریزه های حدود ماهوی را از هستی الهی انسان می شوید. عشق، آن حقیقت مرموزی است که قطب جان عارفان، سرمایه سلوک سالکان و داروی جنون عاشقان است. عشق یعنی، همان نیروی پر فروغ جاودانی و کشش درونی روحانی که و جود آسمانی ختمی مرتبت، جسم و جان را در پرتو فیض آن، تا ماورای افلاک به حرکت واداشت تا به آستان ربوبی جان جان، بار یافت.

بهرحال، جان کلام و روح پیام و محور اصلی مقصد و مرام حافظ عالیجناب در این غزلیات ناب: عشق است آن، راز سر به مهری که کاملان راه پیموده و واصلان به حقیقت رسیده در تجلیگاه نیایش، این سرود عارفانه نورانی را در بزرگداشت آن اکسیر اقلیم حیات جاودانه انسانی چنین عاشقانه، سرودند:

سوختن، چون رسم معشوقی بود پس بسوزان، تا فراقت، کم شود پس بسوزان، تا رسم، بر وصل تو بگذرد ایام سخت فصل تو چونکه این ایام از بهرم، شب است جان ز هجرت در خروش و در تب است این شب هجران به رویم روز کن آفتاب وصل را پیروز کن چون جزای عاشقی، کشتن بود رسم دلبندی به خون، خفتن بود پس قتیل تیغ ابرو، کن مرا تا رسم بر وصلت ای نیکو لقا همچو حلاجم اسیر دار کن در اناالحقم جهان، هشیار کن باز، می سوزان که جان از سوختن کامیاب آید به مهر اندوختن مهر را در عشق، بنما جستجو عشق را در آتش هجران بجو وای گر وصلت بود پایان عشق انتهائی در خم چوگان عشق عاشقان را سوختن در انتظار به ز وصل نافی عشق نگار (24)

این حکایت از سوختن پاک باختگانی، پاک بین، چون حافظ، مولانا، حضرت امام و. . . بود که از زبان محزون حزین، روایت شد. و نگارنده در حیرت است که به چه سبب بر دانشمند پیشین "مسلم نیست که خرمن دل حافظ را برق عشقی سوخته باشد و دست نوازشگر معشوقی تارهای لرزان دل وی را به نغمه شورانگیز عشقی برانگیخته باشد. " (25) و حال آنکه حافظ با صراحت تمام در ابیات زیرین، معنای مورد نظر را مسلم و مسجل می کند.

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس (26)

یا:

از صدای جرس عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند (27)

شاید ادب حافظ نسبت به معشوق که موجب در پرده سخن گفتن وی و ستایش معشوق در حدی که شایسته مقام معشوقی است باعث اظهار نظراتی از این دست شده است چون حافظ، همیشه عاشق را که موجودی امکانی و شاخص فقر و نیاز است تقصیر می نهد و او را ناتوان از وصول به آستان کبریایی یار، می بیند:

اگر به زلف دراز تو، دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست (28)

و یا:

هر چه باد از قامت ناساز و بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس، کوتاه نیست (29)

این خصیصه ادب ورزی در عین عاشقی و همینطور عشق معشوق بی نیاز را از مقوله ناز دیدن و همه چیز عاشق نیازمند از آنجمله عشق او را محض نیاز دیدن، از روش هائی است که از حافظ میاموزیم نه مولانا. و شاید منشاء قضاوت دانشمند مورد نظر در مقام مقایسه بین حافظ و مولوی، عشق و ارادت به ساحت مولانا باشد، چون "عشق، گر چه فهم را تیزتر می کند اما توجه را یک جهت و متوحد می سازد و. . . یکی از آثار عشق اینستکه هر جا پرتو افکند آنجا را زیبا می کند. " (30)

و اینک وقت آن فرا رسیده است که به سیر و تفرج در گلشن سر سبز خیال چابک سوار اقلیم عشق و کمال که پهنه صحرا، کم از جولان اوست بپردازیم یعنی به سیر در اشعار امام و مقایسه ئی بین اشعار آن بزرگ عارف واصل و اشعار حافظ کامل. در بدو امر، شاید برای خواننده، عنوان این موضوع، غیر قابل قبول باشد چون حافظ حدود هفت قرن است که در آسمان عرفان و ادب پارسی به تجلی و طلوع نشسته است و همه ستارگان پیشین این آسمان را بی فروغ کرده است پس چه جای اینکه بین اشعار آن عارف واصل و امام راحل که یکی از پیروان سبک سرایندگی اوست مقایسه ئی به میان آید اما حقیقت اینستکه: فن شاعری چیزی ست و گنجانیدن معانی معرفتی در شعر، چیزی دیگر. فن شاعری رعایت کردن، یعنی در حجاب الفاظ و اصطلاحات غرق شدن، که عظمت روحی و منزلت معنوی حضرت امام، خلاف آنرا روایت می کند اما بحر معانی که هرگز در کوزه لفظ و قامت والای حقایق عالی که هیچگاه در کسوت حرف دانی نمی گنجد لطیفه ئی است روحانی که مادبه الهی اشعار امام، آنرا حکایت می کند و بطور مسلم، بعضی از معانی معرفتی لطیف و دقائق حکمی ظریف که در اشعار امام یافت می شود نباید برای دسترسی به آن بر سفره معرفت و بساط حکمت دیگر بزرگان سلف به جستجو نشست (تا چه رسد به اشعار معاصرانی که بیشترشان با الفبای علوم و معارف الهی، اسلامی آشنائی نداشته، شعرشان نمادی از الفاظ و معانی برخاسته از ادراک سطحی آنان در زمینه مسائل سیاسی، اجتماعی و مذهبی را به نمایش می نهد) چون اقلیم مملکت وجود شاعران عارف مسلک پیشین از نظر معرفتی به گستردگی جغرافیای معرفتی حضرت امام نبوده است تا آن معانی که دست یازی به آن از اشعار امام انتظار می رود در اشعار آن بزرگان بدست آورد چون به حکم سنخیت بین اثر و مؤثر، هر چه میزان کمال روحی و معیار اتصال آنسوئی بالاتر باشد اثر انسان پر ارزشترست و چون کتاب وجود امام بحسب تکوین کامل و همه مراتب صفات انسانی را شامل است پس اثر اندیشه پاک و ملکوتی وی نیز بحسب تدوین کامل است اگر امام برای بیان اندیشه های زلال ذوقی خود به دنبال خلق الفاظ و استعارات بکر نیست و همان زبان شعری کهن را به استخدام می گیرد فلسفه آن ناتوانی امام در مقام سرودن نیست بلکه بازگو کننده این نکته است که میزان معرفت و عشق امام بحق تعالی در آن حد محدودی خلاصه نمی شود که الفاظ یارای گنجانیدن معانی عرفانی برخاسته از صقع جان آن بزرگمرد را در خود داشته باشد چون شعر امام: ظهور معنای والای عشق حق در مقام غلبه وجود مطلق بر آن حضرت است ازینروی، جامه لفظ بر این معنیی والا، تنگ است و توسن اندیشه از جولان در آن لنگ، پس دست کم، باید با همان تامل و دقت و ژرفناکی به تفسیر و تحلیل اشعار امام راحل نشست که به تفسیر اشعار حافظ و مولانا می نشینیم اما برای ارزیابی شخصیت امام، باید با احاطه و طهارتی به کرسی تفسیر نشست که بعد از معصومین بی بدیل است.

خصوصیت بارز دیگری که در مقام بررسی ارزشها بعنوان یک نقطه عطف، در اشعار امام نمودار است و سبب امتیاز آن حضرت بر لسان الغیب در پیمودن طریق معرفت است اینکه امام در همه اشعارش متوجه یک نکته است و آن توجه تام به ذات مطلق و تبتل و انقطاع از غیر حضرت حق. و این خود برترین امتیاز بارز زبان شعری و مغازه له ئی آن حضرت است که تا حدی خود را در آستان یار و حضور کردگار می بیند که در مواردی از اول تا آخر یک غزل، زبان گویشی امام تکرار "یا من هو حضوره دائم" در قالب های گفتاری مختلف است; غزل های شرح جلوه، جان جهان، دریای جمال، رخ خورشید، مستی عاشق، غمزه دوست و. . . نمونه های زنده بر تائید مطلب فوق است چون سخن امام (ره) در بیت بیت غزلیاتی از این دست، بازگو کننده رابطه ئی چنین محکم، بین او، و خداست:

گر بشکافند سرا پای من جز تو نیابند در اعضای من(31)

نکته بعدی اینکه: حافظ عشق را در ابتدای قدم گذاشتن در این دریا، آسان و هموار، و بعد از غرق شدن، طاقت فرسا و دشوار می یابد:

چو عاشق می شدم، گفتم: که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا، چو موج خون فشان دارد(32)

تحصیل عشق ورندی، آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل (33)

الا یا ایها الساقی، ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها(34)

اما مولانا که قبل از قدم گذاشتن به ساحل ناآرام دریای عشق و معرفت، از بزرگان علم و حکمت بود و با ادراک نظری و تفکر عقلانی به محاسبه امور می پرداخت. عشق را آرمان رسوایی و نشان بی مبالاتی می دانست و می گفت:

ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن کابتدای عشق، رسوائی و بدنامیست آن. (35)

این مطلب دقیق در مثنوی نامه خروش عشق، به این مضمون، به کرسی تحقیق نشسته است.

عشق،ای شور درون عارفان ای تو عنوان جنون عاشقان ای تو سر فصل کتاب زندگی بهترین راه صواب زندگی ای نگاه روشن عرفان ما در ظهور جذبه جانان ما ای گل باغ حیات زندگی ای نسیم گلشن بالندگی ای نوای بیستون، در نای دل شور شیرین، خفته در آوای دل شور مجنون در دل لیلا توئی اشک وامق بر رخ عذرا توئی آتش افکندی تو در طومار ما سوخت از آن، دفتر افکار ما عشق را سرمایه هستی فناست عاشقان را این فنا، عین بقاست پیر رومی عشق را دشوار دید پس به دقت، سوی آغوشش کشید از خرد در عشق، استمداد جست تا نشد در عاشقی چالاک و چست خواجه حافظ بین به رغم مولوی سهم او افزون ز سهم مولوی عشق را آسان، سپس دشوار دید چون خرد را فاقد این کار دید اما امام (علی رغم حافظ که امواج این دریا را خون فشان می یابد) سیلی امواج این یم را دلپذیر و قعر آنرا ساحل آرامش و بستر آسایش می خواند.

عاشق از شوق بدریای فنا غوطه ور است بی خبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود (36)

گر نوح ز غرق، سوی ساحل ره یافت این غرق شدن همی بود ساحل ما(37)

درد می جویند این وارستگان مکتب عشق آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب غریب است موج لطف دوست در دریای عشق بی کرانه گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشیب است. (38)

و علی رغم مولانا، نه تنها عاشقی را مستلزم ترک کردن نام نیکو نمی داند که عاشقی را سرافرازی می شناسد:

خانه عشق است و منزلگاه عشاق حزین است پایه آن برتر از دروازه عرش برین است عاکف کوی بتان باش که در مسلک عشق بوسه بر گونه دلدار، خطائی نبود(39)

تمایز بعدی امام بر ندیمان بزم معرفت و محفل نشینان حدیث با تو گفتن در شب شعر، در اینستکه آن بزرگان، غرق شدن در عقل و شریعت را حجاب می دانند اما از برحذر داشتن مریدان از افتادن در ورطه طریقت، بواسطه نظر استعلالی به آن، غفلت ورزیده اند که مراجعه ئی متاملانه به دواوین عارفانی چون مولوی، ابن فارض مصری و حافظ شیرازی پرده از رخسار این حقیقت برمی گیرد اما امام راحل علی رغم این واصلان کامل، توجه به هر یک از شریعت و طریقت را از یکسو حجاب می داند:

از آن می ده که جانم را ز قید خود، رها سازد بخود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را از آن می ده که در خلوتگه رندان بی حرمت بهم کوبد سجودم را، بهم ریزد قیامم را(40)

که در بیت اول، بی توجهی به طریقت و در دوم به شریعت را اشعار می دارد; و از دیگر سو هر دو را سبب وصول به حق می داند ولی هیچگاه به سبب، نظر استقلالی و دل بستن ذاتی که مستلزم شرک بالله است ندارد:

خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد قبله گاهی تو، و این جمله همه قبله نما(41)

و تضادی نیز بین ایندو نظریه نیست چون در طول یکدیگر قرار گرفته اند.

تمایز دیگر امام بر بسیاری از شاعران عارف مسلک گذشته در اینستکه در اشعار آن بزرگان تمایلی به اسباب طبیعی یا معشوقهای مجازی دیده می شود که این تمایل، طبق رای آنان که مجاز را پل انتقال به حقیقت می دانند نامشروع نیست ولی بطور مسلم حاکی از عدم تصلب آنان در معرفت حق تعالی است فی المثل حافظ ابیاتی دارد که بطور صریح بازگو کننده تمایل و عشق ورزیدن وی به معشوقان این جهان است که توجیه و تاویل عارفانه این ابیات، مستلزم غرق شدن در باتلاق تکلف است.

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را(42)

یا:

گر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چون شیر مادر کن حلالش(43)

و حال آنکه سراسر اشعار امام از این زبان مغاذله ئی ناپسند مبراست بلکه یت بیت غزلیات آن حضرت روشنگر تکلم وی با خداست ازینروست که اشعار امام را می توان، آمیزه ئی از عشق و الهام دانست به حدی توجه به خدا بر سراسر غزلیات امام، نور انداخته است که همه کوشش شاعر را در جهت توصیف جمال ذات و فقر ممکنات معطوف داشته است و این برترین تشعشع نورانی روح روحانی این بزرگ مرد عرفانی است که خامه ناتوانی چون نگارنده از ترسیم و خرد خردمندان وارسته، از تفهیم آن عاجزست تنها سخن ما در خصوص اشعار امام که برای حکیمان معقول و برای عارفان مطبوع و مقبول است اینکه: اشعار امام چون اشراق فطرت سلیم بر لقمان حکیم عقل اوست چون قوانین معنوی فطرت جاودانه خواهند ماند. نکته آخرین این مقال، اینکه چون اشعار امام، کشش نور خورشید فروزان عرفان آن حضرت که برخاسته از متن ولایت علوی است می باشد از نیروی انسان کامل بطوری که در اشعار امام به جلوه گری نشسته است عکس ذات ذوالجلال و تمثال جمال اوست و امام همه هستی را حاصل این تمثال الهی می بیند:

حاصل کون و مکان، جمله ز عکس رخ توست پس همین بس که همه کون و مکان حاصل ما(44)

کوتاه سخن اینکه در خصوص غزلیات لطیف و انیقی که اثر طبع والای عارفی عمیق، حکیمی دقیق و سیاستمدار رهبری، سزاوار و حقیق است اگرچه خامه تحریر و کلک توصیف از ادای حق مطلب عاجز و ضعیف است که خورشید را جز خورشید، توان ستودن و حدیث دریا را جز، توان دریا، زبان سرودن نیست; اما از باب اینکه مادح خورشید، مداح خود است، گوئیم:

از شاخ گلی، گلی برون شد عقل و دل و دیده، در جنون شد(45)

و چون در آستانه سالگرد عروج ملکوتی آن روح قدسی هستیم سخن ما در زمینه ارتحال آن حضرت اینکه:

منزل رهبر کنون بارگه کبریاست دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد(46)

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین

تمت

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان