shariati@porseman.net
بعد از قطع نامه می خواستند ببرندمان کربلا. اولش باور نکردیم. اتوبوس ها که به اردوگاه آمدند، باورمان شد.
به حرم امام حسین علیه السلام که رسیدیم، همه با صورت به زمین افتادند و سینه خیز به سمت ضریح رفتند. ضریح خیلی غبار داشت و کثیف بود. بچه ها با دست گرد و خاک را پاک کردند و به چشم و صورتشان کشیدند. مردم دوروبرمان را گرفته بودند و همراه ما گریه می کردند. حتی افسرها هم رویشان را برمی گرداندند و پشت به ما اشک می ریختند.
***
قاسم خیلی دلش می خواست شهید بشود. اسارت را دوست نداشت. به همه التماس دعا گفته بود. افسر عراقی وارد شد و پرسید: کی آب می خواست؟ قاسم گفت: من. خیلی تشنمه....
هنوز حرفش تمام نشده، افسر کلتش را کشید و به سر او شلیک کرد. مغز قاسم پاشید کف راهرو و به لباس های ما. افسر فریاد کشید: کس دیگری هم آب می خواهد؟
***
افسر عراقی گفت: من فهمیده ام که شما سه کار را از روی عشق می کنید. جنگیدن، نماز خواندن و عزاداری.
***
شب عاشورا عراقی ها گفتند می خواهیم بهتان واکسن بزنیم. زدند. یکی به دست راست و یکی به دست چپ. دست هایمان بی حس شد و تب کردیم. نمی توانستیم سینه بزنیم؛ ولی لب هایمان تکان می خورد:
یا حسین علیه السلام! یا ابالفضل علیه السلام!
***
خیار و گوجه فرنگی کاشته بودیم توی محوطه آسایشگاه. وقتی اولین محصولش درآمد، خیلی ذوق کردیم. خیارها ریز و قلمی بود و خوش خوراک. دلمان نیامد فقط خودمان بخوریمشان. یک بشقاب ار بهترین هایش پر کردیم و بردیم برای مسئول عراقی اردوگاه. یک نگاهی به بشقاب کرد، یک نگاهی به ما. عصبانی شد و بشقاب را پرت کرد توی صورتمان. فریاد کشید: درشت ها و حسابی هایش را خودتان خورده اید، ریزها و آشغال هایش را آورده اید برای من؟! پدرتان را درمی آورم!
و درآورد. با افسرها افتاد به جانمان و تا می خوردیم با کابل زدند. بچه ها از خنده، روده بر شده بودند. ما می خندیدیم و آنها عصبانی تر می شدند. علی می گفت: آخر پدرآمرزیده، توی ایران همه عاشق این مدل خیارها هستند؛ چه می دانستیم شماها خوشتان نمی آید؟!1
پی نوشت:
1. تمامی این بازنوشته ها مستند به خاطرات آزادگان دفاع مقدس است.