ماهان شبکه ایرانیان

خاطراتی از شهید مهدی زین الدین

همیشه کارهاش رو با این آیه شروع می کرد

همیشه کارهاش رو با این آیه شروع می کرد

 

برخورد اولی که با ایشون داشتم به من گفت: شما می دونید من قبلاً ازدواج کردم و این ازدواج دوم من است؟

 

گفتم: نه! به من نگفته بودند.

 

گفت: شما باید بدونید من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام. شما همسر دوم من هستید.

 

تمام مسائل را برای من گفته بود و گفت که:

 

انتهای راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم، هر کجای دنیا که جنگ حق علیه باطل باشد، می روم آنجا تا شهید شوم.

 

وقتی که خبر شهادتش را برای ما آوردند برای من غیر منتظره نبود آمادگیش را داشتم.

 

«بچه ها آقا مهدی اومده»

 

وقتی این خبر توی لشکر پخش می شد بچه ها کیف می کردند. همه منتظر می موندند تا موقع نماز که بعدش سخنرانی کنه.

 

پیرو و جوان از سر و کول هم بالا می رفتند، یه بار ببیننش، تنها سخنرانی بود که همه تا آخرش می نشستند.

 

بعضی ها هم می رفتن دم در دژبانی ساعت ها زیر آفتاب می نشستند، فقط به عشق اینکه آقا مهدی رو رد شدنی ببینن.

 

این قدر خوشگل تو دل بچه ها جا گرفته بود.

 

تو دنیا سابقه نداره که یه جوان بیست و سه ساله بشه فرمانده لشکر، اون هم لشکری مثل لشکر 17 علی بن ابی طالب (علیه السلام). همه می دونن هر جایی مستقر می شد زبانزد می شد، حتی عراقی ها وقتی می فهمیدن لشکر 17 مستقر شده رادیوهاشون شروع می کردند به بد و بیراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشون می داشت.

 

«معلوم نیست که فردا چه کسی شهید بشه چه کسی بمونه، ولی شما خواهید دید، ما آینده در مرزهای دیگر خواهیم جنگید، همین شما هستید که باید خودتون رو آماده کنید. ما باید اسرائیل رو از بین ببریم.»

 

بعد از عملیات محرم دستور اومد که تیپ 17 علی بن ابی طالب (علیه السلام) به لشکر تبدیل بشه.

 

جلسه ای داشتیم برای تشکیل ساختار جدید.

جلسه که تمام شد به من گفت: بمون کارت دارم.

 

وقتی همه رفتند گفت: می خوام یه زیارت عاشورا برام بخونی.

 

تا شروع کردم: السلام علیک یا ابا عبدالله ...

 

صدای گریه اش بلند شد.

 

... و اصحاب الحسین الذین بذلو مهجهم دون الحسین (علیه السلام)، هنوز داشت گریه می کرد.

 

همه مقدمات عملیات انجام شده بود، همه معبرهای ما جواب داده بود، نیروها رو مستقر کرده بودیم توی خط، منتظر بودند تا شب بعد برای عملیات. همه کارها رو به راه بود.

 

شب که برگشتیم قرار گاه، برای استراحت، آخر شب خوابیدیم.

 

دم سحر بیدار شدم توی نور فانوس که فضای چادر رو کسی روشن کرده بود دیدم پتو رو زده کنار، به حالت سجده صورتش رو گذاشته روی خاک:

 

«خدایا من هر چی در توانم بود، هر چی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم، از اینجا به بعدش با توست.»

 

می گفت: «بچه ها قدر این زمان و شرایطی که ما در اون قرار داریم رو بدونید، همون طوری که الان ما غبطه می خوریم به حال شهدای صدر اسلام و شهدای کربلا، در آینده هم انسان هایی می آیند که به حال ما غبطه می خورند و آرزو می کنند که ای کاش در زمان ما و شرایط ما بودند.»

 

اومده بود مرخصی بگیره، یه نگاهی بهش کرد: می خواهی بری ازدواج کنی؟

 

گفت: آره ، می خوام برم خواستگاری.

 

خب بیا خواهر منو بگیر.

 

گفت: جدی می گید آقا مهدی؟

 

به خوانواده ات بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو.

 

اون بنده خدا هم خوشحال گفته بود: فرمانده لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، برید خواستگاریش ... .

 

بچه های مخابرات مرده بودند از خنده،

 

پرسیده بود: چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من.

 

گفته بودند: آقا مهدی سه تا خواهر داره دو تاشون ازدواج کرده یکیشون هم یکی دو ماهشه.

چند وقتی بود مرخصی نیومده بود، خیلی دلمون براش تنگ شده بود.

وقتی اومد یه گوسفند گرفتیم براش قربونی کردیم.

 

دیدم خیلی ناراحت شده. به مادرش گفته بود: من این قدر از خدا خواستم شهید بشم، نشد، حالا می بینم تقصیر شماست، شما نذر می کنید که من سالم برگردم.

 

بهش گفتم: عزیزم ما بارها تو را تقدیم خدا کرده ایم. وقتی خداحافظی می کنی برای بدرقه هم دنبالت نمی آییم، چون می دانیم تو امانت پیش ما هستی، تو برای خدا هستی. الان این گوسفند را به شکرانه دیدنت قربونی کرده ام و نذر نکرده ام که سالم باشی.

 

خوشحال شد، خندید.

 

آقا محسن رضایی تعریف می کرد:

 

یه روز به من گفت: من یه خوابی دیدم که باید بعدا برات تعریف کنم.

 

گفتم : خب الان بگو.

 

گفت: حالا باشه بعدا می گم، ولی یه خواب خنده داریه، این چیزها به ما نیومده، شاید هم تعبیر شد.

 

بعدا نشد تعریف کنه، ولی خوابش تعبیر شد.

 

بچه ها رو جمع کردند تو میدون صبحگاه.

 

همه خوشحال بودند، بعضی می گفتند: می خوان بفرستنمون مرخصی.

 

بعضی می گفتند: آقا مهدی قراره صحبت کنه.

 

به هر کی می گفتند خبر رو بده قبول نمی کرد.

 

بالاخره دایی رضا رفت پشت تریبون «بسم الله الرحمن الرحیم ... اگر آقا مهدی نیست خدای آقا مهدی هست ...»

 

اون روز لشکر 17 عاشورا شد.

 

بعدها هر چه سعی کردم اون روز رو تعریف کنم نتونستم.

 

یه بنده خدایی حقی از ما ضایع کرده بود که خیلی ازش ناراحت بودم.

 

بعداً که از دنیا رفت رفتم سر قبرش گفتم: حلالت نمی کنم.

 

چند بار اومد تو خوابم.

 

یه شب هم دیدم که با آقا مهدی با هم هستند، اما سرش پایین بود، فهمیدم که آقا مهدی رو شفیع قرار داده، از حقم گذشتم.

 

دیگه خواب اون بنده خدا رو ندیدم.

از چهار دانشگاه فرانسه برایش دعوت نامه آمده بود. نفر چهارم کنکور دانشگاه شیراز شد. بیست و دو سه سال بیشتر نداشت که فرماندهی لشکر 17 علی بن ابیطالب را به او سپردند و 17 آذر 1363 هم جاده بانه سردشت، جاده 25 ساله عمرش را به آسمان متصل کرد.

 

اما مهدی زین الدین به خاطر اینها عزیز نشد. ستاره ها نور می دهند، نه آنکه نور بگیرند و مهدی ستاره درخشانی بود از قبیله آنان که نامشان در زمره یاران آخر الزمانی امام عشق ثبت گردیده ...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان