ماهان شبکه ایرانیان

لحظه های ماندگار یک عروج

سرهنگ حسین کاجی، یکی از هزاران یادگار لحظه های سبز استقامت در ۸ سال دفاع مقدس است گنجینه وجود او و یارانش، مملو از خاطرات تلخ و شیرین است که اندیشیدن به آنها، گاه زلال ترین ثانیه های حیات را می سازد و گاه حلاوت روزهای ماندگار را یادآور می شود . آنچه در ادامه با هم می خوانیم، خاطره ای است تلخ و جانسوز از همین سرباز سرفراز اسلام .

سرهنگ حسین کاجی، یکی از هزاران یادگار لحظه های سبز استقامت در 8 سال دفاع مقدس است گنجینه وجود او و یارانش، مملو از خاطرات تلخ و شیرین است که اندیشیدن به آنها، گاه زلال ترین ثانیه های حیات را می سازد و گاه حلاوت روزهای ماندگار را یادآور می شود . آنچه در ادامه با هم می خوانیم، خاطره ای است تلخ و جانسوز از همین سرباز سرفراز اسلام .

 

بعد از عملیات کربلای 1، به مدت 10 شب، با 50 نفر از بچه های تخریب، منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرام آباد را که تقریبا 2 کیلومتربود، مین گذاری کردیم . بعد از تمام شدن کار، همه رفتند مرخصی و فقط من و 4، 5 نفر دیگر ماندیم .

 

چند روز بعد، مسؤول گردان اعلام کرد: تمام مین هایی که جلوی خط مقدم کاشته ایم، منفجر شده است .

 

مین ها، ضد تانک و غیر استاندارد بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود .

 

مدل مین ها را عوض کردیم، از 15 نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم و شب اول برای کاشتن مین ها رفتیم . آن شب 700 متر مین گذاری کردیم و کار تا ساعت 30: 1 نیمه شب طول کشید . هوا که مهتابی شد، برای این که عراقی ها ما را نبینند، کار را تعطیل کردیم و برگشتیم سوار تویوتا شدیم . نه سقف داشت نه چراغ . . . من بودم و رحمت الله یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری .

 

در همین حال یکی از بچه ها روکرد به من و گفت: «حسین! روضه وداع حضرت زینب (علیهاالسلام) باامام حسین (علیه السلام) را بخوان » . من هم شروع کردم; از گودال قتلگاه و حلقوم بریده و کهنه پیراهن و . . . گفتم و همه گریه کردیم . به مقر که رسیدیم، همه نماز شب خواندند و خوابیدند .

 

شب دوم هم 700 متر مین گذاری کردیم و ساعت 30: 1 کار را تعطیل کردیم . آن شب هم یکی دیگر از بچه ها با التماس از من خواست روضه وداع بخوانم . . . من هم همان حرف های شب قبل را دوباره تکرار کردم و بچه ها عجیب گریه می کردند .

 

این بار هم وقتی به مقر رسیدیم همه نماز شب خواندند و خوابیدند . و شب سوم هم مثل دو شب قبل تکرار شد . این بار هم در حال برگشت، گفتند: روضه وداع بخوان و باز هم مثل 2 شب گذشته ، بعد از رسیدن به مقر، نمازخواندیم و خوابیدیم .

 

آن شب تعدادی مین اضافه در خط جا مانده بود . فرمانده لشکر هم از من خواسته بود ، 3 نفر را به عنوان تشویقی بفرستم مشهد . به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم: که با ماشینی که از تدارکات می آید، بروند مین هایی که در خط جا مانده را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند .

 

موقع خداحافظی، چهره رحمت الله خیلی تغییر کرده بود . گفتم: رحمت! خواب عجیبی دیدی ؟ چرا اینقدر رنگ صورتت تغییر کرده؟

 

جوابی نداد فقط لبخندی زد و سوار ماشین شد . حال یعقوبی را که دیدم ، بند دلم پاره شد و دلم به لرزه افتاد .

 

×××

 

تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی از بچه ها با گریه کنارم آمد و گفت: «حسین! پاشو، بچه ها منفجر شدند! . . . هر چه می گردیم، پیدایشان نمی کنیم . . .» . بااضطراب از جا پریدم . باورم نمی شد . تا به خودم آمدم، نگاهم افتاد به عروسکی که گوشه چادر بود .

 

عجیب تر از این نمی شد . بعد از شنیدن این خبر، بغض گلویم شکست و اشکم سرازیر شد .

 

همین چند روز پیش به رحمت الله خبر داده بودند، خداوند دختری به او عطا کرده و رحمت با چه شوقی برای خریدن این عروسک رفته بود . با شهید محمد رضا شفیعی سوار موتور شدیم و حرکت کردیم . نزدیکی مهران، انبار مهماتی قرار داشت که ظاهرا گلوله ای به آن اصابت کرده و 800 مین ضد تانکی که داخلش بود، منفجر شده بود; آن هم زمانی که بچه ها آنجا بودند . . . . انفجار این تعداد مین، گودال بسیار عظیمی را به وجود آورده بود .

 

با محمدرضا رفتیم داخل گودال . قدم که از قدم برمی داشتیم، کنار پایمان، بند انگشتی، یاتکه گوشت، یا پوستی افتاده بود . چفیه ام را باز کردم و دو نفری هر چه گوشت و پوست و استخوان می دیدیم، داخل آن می گذاشتیم . 3 ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکه های پیکر عزیزانمان را جمع کردیم!

 

یک لحظه به خودم آمدم و دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم . بی آن که متوجه شده باشم، اشک هایم روی زمین می چکید و زمزمه می کردم: گلی گم کرده ام می جویم او را . . . .

 

×××

 

محمد رضا سوار موتور شده بود و من هم پشت سرش، چفیه به دست . چفیه کوچکی که پیکر 4 مرد را در آن، جا داده بودم; یعقوبی، پوراکبر، جعفری و راننده تویوتا . . . محمد رضا حرکت کرد، اما چند قدم که جلو می رفت ، روی شانه اش می زدم و می گفتم: نگه دار .

 

چفیه پر بود و از گوشه هایش تکه های گوشت بیرون می ریخت . تکه گوشتی را که افتاده بود، برمی داشتم و سوار می شدم و چند قدم جلوتر، باز فریاد می زدم: محمدرضا! نگه دار . . . .

 

با همین وضع تا تعاون رفتیم . آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند . یک تکه حلقوم بود . اما هر چه دست زدم و زیر و رو کردم، نتوانستم بفهمم گوشت کدام یک از آن عزیزان است .

 

ناگهان نگاهم افتاد به گوشه ای از گوشت که تکه پارچه سوخته ای به آن چسبیده بود . پارچه ای با راه راه آبی و سفید . یادم آمد، زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت . از پیراهن پوراکبر آن تکه گوشت را شناسایی کردم و کنار گذاشتم .

 

شهید جعفری را هم که 15 ساله بود، از پنجه هایش شناختم و شهید یعقوبی را از دستش . کارم که تمام شد و آمدم این طرفتر، ناگهان حال عجیبی پیدا کردم . برگشتم و کنار پیکرهای پاره پاره شان نشستم . تمام وقایع چند شب گذشته در ذهنم مرور شد .

 

به خاطر آوردم که آن 3 شب با چه اصراری از من خواسته بودند که روضه وداع حضرت زینب ( علیها السلام) و امام حسین ( علیه السلام) را برایشان بخوانم . من از گودی قتلگاه برایشان گفتم و آنها را در گودی بسان گودی قتلگاه پیدانمودم . از حلقوم بریده و کهنه پیراهن حسین (علیه السلام) گفتم و حلقوم بریده پوراکبر را دیدم . اگر زینب از پیراهن برادر، او را شناخت، من هم از پیراهن سوخته قربانعلی او را شناختم . من از بدن پاره پاره حسین (علیه السلام)، برایشان گفتم و بدن تکه تکه شان را دیدم . دیگر نمی توانستم خودم را و بغض مانده در گلویم را نگه دارم . تا می توانستم گریه کردم و گلایه: «3 شب پیاپی به من گفتید که روضه وداع بخوان . . . فقط می خواستید به من بفهمانید که چگونه شهید می شوید؟ می خواستید بگویید وقتی بر سر جنازه مان آمدی چه می بینی و چه طور باید ما را بشناسی؟ تمام روضه هایی را که می خواندم، می دیدید و اینگونه به من هم نشان دادید . . . .»

 

حالا من مانده بودم و تصویری از مصیبت فراق; تصویری که نمایانگر وداع زینب (علیهاالسلام) و حسین (علیه السلام) در گودی قتلگاه بود . تصویری از کربلا که در کربلای 2 دیدم . . . .

 

خدا بود و دیگر هیچ نبود

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان