ماهان شبکه ایرانیان

کتاب دوم آدم و حوا (۱)

۱. هنگامی که لولوا سخنان قاین را شنید، گریست و نزد پدر و مادر خود رفته، به آنان گفت که قاین برادر خویش، هابیل، را کشته است.

فصل اول

1. هنگامی که لولوا سخنان قاین را شنید، گریست و نزد پدر و مادر خود رفته، به آنان گفت که قاین برادر خویش، هابیل، را کشته است.

2. همه آنان بلند گریستند و آه و فغان برآورده، به صورت خود تپانچه زدند و خاک بر سرکرده، جامه های خویش را دریدند و به قتلگاه هابیل آمدند.

3. آنان وی را کشته بر روی زمین یافتند در حالی که جانوران اطراف او بودند و بر آن انسان درستکار می گریستند. از بدنش به سبب پاکی بوی عطر ساطع بود.

4. آدم در حالی که سرشک از دیدگان روان کرده بود، وی را برداشت و به غار گنج ها آورده،روی زمین گذاشت و در عطر و مر پیچید.

5. آدم و حوا وی را به خاک سپرده، مدت صد و چهل روز بر او سخت سوکواری کردند. درآن زمان، سن هابیل پانزده سال و نیم و سن قاین هفده سال و نیم بود.

6. قاین پس از پایان یافتن سوک برادرش، خواهر خود لولوا را گرفت و بدون اجازه پدر ومادرش با او ازدواج کرد; آنان از بس غمگین بودند، نمی توانستند از چنین کاری جلوگیری کنند.

7. آن گاه او به پایین کوه، در جایی دور از باغ و نزدیک به قتلگاه برادرش رفت.

8. در آن مکان، درختان میوه دار و جنگلی فراوان بود. خواهرش برای او فرزندانی زایید که آنان نیز به نوبه خود چند برابر شدند و آن مکان را پر کردند.

9. آدم و حوا تا هفت سال پس از دفن هابیل به یکدیگر درنیامدند. اما پس از این مدت حواآبستن شد و هنگامی که جنین در شکمش بود، آدم به وی گفت: «خوب است یک قربانی فراهم کنیم و آن رابرای خدا بگذرانیم و از او بخواهیم به ما فرزند زیبایی بدهد که به سبب او آرامش یابیم و وی را به همسری خواهر هابیل درآوریم.»

10. آنان قربانی را فراهم کرده، آن را به مذبح بردند و برای خداوند گذراندند و از او خواستندقربانی شان را بپذیرد و به ایشان نسل خوبی بدهد.

11. خدا سخن آدم را شنید و قربانی اش را پذیرفت. آن گاه آدم و حوا و دخترشان پرستش کرده، به غار گنج ها آمدند و چراغی در آن نهادند تا شب و روز کنار جنازه هابیل بسوزد.

12. آدم و حوا به روزه و نیایش ادامه دادند تا زمان زایمان حوا فرارسید و او به آدم گفت:«می خواهم به غاری که درون آن صخره است، بروم و آن جا زایمان کنم.»

13. آدم گفت: « برو و دخترت را با خود ببر تا خدمتت را بکند، ولی من کنار بدن پسرم،هابیل، در غار گنج ها می مانم.»

14. حوا سخن آدم را شنیده، همراه دخترش روانه شد و آدم به تنهایی در غار گنج ها ماند.

فصل دوم

1. حوا پسری زایید که از نظر شکل و شمایل بسیار زیبا بود و زیبایی او مانند پدرش آدم یابیشتر بود.

2. حوا با دیدن وی آرامش یافت و هشت روز در غار ماند. سپس دخترش را نزد آدم فرستادتا بیاید و کودک را دیده، نامی بر او نهد. در این زمان دختر تا زمان بازگشت او به جای وی کنارجنازه برادر ماند.

3. هنگامی که آدم آمد و زیبایی و خوشرویی و کمال خلقت کودک را دید، شادمان شد و ازغم هابیل آرامش یافت. وی کودک را شیث (2) نامید، به این معنا که «خدا نیایشم را شنیده و مرا ازمصیبتم رهانده است.» معنای دیگر این واژه «قدرت و قوت » است.

4. آدم کودک را نام گذاری کرده، به غار گنج ها بازگشت و دخترش دوباره نزد مادر رفت.

5. حوا چهل روز در آن غار ماند; سپس کودک و دختر خود را برداشته، نزد آدم آمد.

6. آنان به سوی رودخانه ای رفته، آدم و دخترش خود را از غم هابیل شست وشو دادند; حواو کودک نیز برای طهارت شست وشو داده شدند.

7. سپس برگشتند و یک قربانی فراهم کرده، بالای کوه رفتند و آن را برای کودک گذراندند.خدا قربانی آنان را پذیرفت و برکتش را بر ایشان و بر پسرشان شیث فرود آورد. سپس آنان به غار گنج ها بازگشتند.

8. از آن پس آدم در تمام روزهای زندگی اش حوا را نشناخت و نسلی دیگر از آنان پدیدنیامد، جز آن پنج تن: قاین و لولوا و هابیل و اقلیا (3) و شیث.

9. شیث در قوت و قامت رشد می کرد و با علاقه شدید به روزه و نیایش می پرداخت.

فصل سوم

1. هنگامی که هفت سال از جدایی پدر ما، آدم، از همسرش حوا گذشت، شیطان بر او رشک برد; زیرا دید این گونه از وی جدا شده است. پس کوشید وی را به زیستن دوباره با او وادار کند.

2. آدم برمی خاست و به بالای غار گنج ها رفته، شب را در آن می گذراند. همین که هوا روشن می شد و روز فرامی رسید، وی به غار پایین می آمد تا نیایش کند و در آن جا برکت یابد.

3. با فرارسیدن شب، او به بام غار رفته، تنها می خوابید و از چیره شدن شیطان بر خود بیمناک بود. این منش سی و نه روز ادامه یافت.

4. هنگامی که دشمن همه خوبی ها، شیطان، آدم را تنها در حال روزه و نیایش دید، به شکل زن زیبایی بر او ظاهر شد و در شب چهلمین روز نزد وی آمده، جلو او ایستاد و گفت:

5. «ای آدم، از زمانی که در این غار ساکن شده ای، ما آرامش خوبی را از شما تجربه کرده ایم ونیایش های شما به ما رسیده و از آن آرام گرفته ایم.

6. «اما ای آدم، اکنون که تو برای خفتن روی بام غار رفته ای، ما از شما به زحمت افتاده ایم وبه سبب جدایی تو از حوا، اندوه فراوانی بر ما فرود آمده است. همچنین اکنون که روی بام این غار هستی، نیایش تو بیرون می ریزد و قلبت این سو و آن سو سرگردان می شود.

7. «اماهنگامی که تو در غاربودی،نیایشت مانند آتش یکپارچه بود وبه مارسیده،توآرامش می یافتی.

8. «من نیز از این که فرزندانت از تو جدا شده اند، اندوهگین هستم و برای کشته شدن پسرت هابیل بسیار غمناکم; زیرا او درستکار بود و همه مردم برای افراد درستکار اندوهناک می شوند.

9. «من از تولد پسرت شیث خوشحال شدم، ولی پس از چندی به خاطر حوا اندوه فراوان مرا فراگرفت; زیرا وی خواهر من است. زیرا هنگامی که خدا خواب عمیقی را بر تو مسلط کرد واو را از پهلوی تو گرفت، مرا نیز همراه او بیرون آورد. خدا مقام او را بالا برد و او را همسر تو قرارداد، ولی مقام مرا پایین آورد.

10. «من از این این که خواهرم به همسری تو در آمد، خوشحال شدم. ولی خدا قبلا به من وعده ای داده و گفته بود: غمگین مباش; هنگامی که آدم روی بام غار گنج ها برود و از همسرش حوا جدا شود، تو را به سوی او خواهم فرستاد و از طریق ازدواج با او یک تن شده، مانند حوا،برای او پنج فرزند خواهی زایید.

11. «اینک وعده خدا به من به انجام رسیده و مرا برای عروسی نزد تو فرستاده است. اگر بامن عروسی کنی، برای تو فرزندانی زیباتر و بهتر از فرزندان حوا خواهم زایید.

12. «اینک تو هنوز جوان هستی. جوانی ات را در این جهان با غم سپری مکن و آن را درعیش و کامرانی بگذران; زیرا روزهای تو اندک و آزمونت بسیار است. نیرومند باش و روزگارخود در این جهان را در شادی طی کن. من از تو کام خواهم گرفت و تو بدین شیوه و بی هراس ازمن شادمان خواهی شد.

13. «پس برخیز و دستور خدایت را به جای آور.» سپس به آدم نزدیک شده، او را در آغوش گرفت.

14. هنگامی که آدم دید نزدیک است مغلوب وی شود، با دلی سوزان به خدا نیایش کرد تا اورا از دست وی نجات دهد.

15. آن گاه خدا کلمه خویش را نزد آدم فرستاد و گفت: «ای آدم، آن صورت همان کسی است که به تو وعده الوهیت و شکوه می داد. نمایش او برای تو از روی لطف نیست، بلکه یک بارخود را به شکل زنی به تو نشان می دهد، لحظه ای دیگر در سیمای فرشته ای، موردی دیگرهمچون یک مار و زمانی دیگر به شکل یک خدا; و تمام اینها برای آن است که جان تو را هلاک کند.

16. «اینک ای آدم، قلبت آگاه باشد که من تو را چندین بار از دست او نجات داده ام تا بدانی من که خدای مهربانی هستم، خوبی تو را می خواهم و هلاکت تو را دوست ندارم.»

فصل چهارم

1. آن گاه خدا به شیطان دستور داد که خویشتن را به آدم آشکارا و در شکل سهمگین خویش نشان دهد.

2. هنگامی که آدم او را دید، از منظره وی ترسید و لرزید.

3. خدا به آدم گفت: «این شیطان و سیمای سهمگینش را بنگر و بدان که وی همان است که تو را از نور به ظلمت و از آرامش و راحت به رنج و بلا افکند.

4. «ای آدم، به او که خود را خدا می خواند، بنگر! آیا خدا سیاه است؟ آیا خدا به شکل زن درمی آید؟ آیا نیرومندتر از خدا وجود دارد؟ آیا کسی بر خدا چیره می شود؟

5. «پس ای آدم، بنگر و ببین که او در حضورت در هوا گرفتار شده و نمی تواند بگریزد! از این رو، به تو می گویم که از او نترس، ولی احتیاط کن و از هر کاری که با تو دارد، بپرهیز.»

6. سپس خدا شیطان را از حضور آدم راند و آدم را قوت داده، دلش را آرام کرد و به او گفت:«از این جا به غار گنج ها فرود آی و از حوا جدا نشو; من تمام شهوات حیوانی را در تو آرام خواهم کرد.»

7. از آن لحظه شهوت از آدم و حوا رخت بر بست و آنان از آرامشی که به دستور خدا فراهم شده بود، برخوردار شدند. خدا این کار را با هیچ یک از فرزندان آدم نکرد و آن را به آدم و حوااختصاص داد.

8. آدم به سبب نجات خود و آرام شدن شهوتش خدا را پرستش کرد. او از بالای غار پایین آمد و مانند قبل با حوا ساکن شد.

9. بدین گونه چهل روز جدایی وی از حوا پایان یافت.

فصل پنجم

1. شیث در هفت سالگی خوب و بد را می شناخت و پیوسته در روزه و نیایش بود; تمام شب های خود را نیز در طلب رحمت و بخشش از خدا سپری می کرد.

2. همچنین هنگام گذراندن قربانی روزانه خویش، بیش از پدر خود روزه می گرفت; زیراسیمای وی زیبا بود و مانند یکی از فرشتگان خدا می درخشید. قلب او نیز خوب بود و زیباترین صفات روحی را در خود داشت و به همین دلیل، وی هر روز قربانی می گذراند.

3. خدا از قربانی های او، همچنین از پاکی وی خشنود بود. او تا هفت سالگی به انجام دادن اراده خدا و پدر و مادرش ادامه می داد.

4. سپس هنگامی که بعد از گذراندن قربانی از مذبح پایین می آمد، شیطان به شکل فرشته ای زیبا و درخشان و نورانی بر وی ظاهر شد. او عصایی از نور در دست و کمربندی از نور بر میان داشت.

5. وی با لبخند قشنگی به شیث سلام داد و به فریفتن وی با سخنانی زیبا آغاز کرد و گفت:«ای شیث، چرا در این کوه زندگی می کنی؟ این جا ناهموار و پر از سنگ و ریگ است و درختان آن میوه ندارند; این بیابان شهر و آبادی ندارد و از سکنه خالی و برای سکونت غیرمناسب است.سراسر این مکان گرما و رنج و زحمت است.»

6. وی افزود: «ما در جاهای زیبا و جهانی غیر از این زمین زندگی می کنیم. جهان ما جهان نوراست و ما بهترین شرایط را در اختیار داریم. زنان ما از همه دلرباترند و ای شیث، من دوست دارم تو با یکی از ایشان عروسی کنی; زیرا من می بینم که تو خوش منظر هستی و زنی که از نظر زیبایی در خور تو باشد، در این سرزمین یافت نمی شود. علاوه بر این، همه ساکنان این جا بیش از پنج نفر نیستند.

7. «اما در جهان ما مردان و دخترکان بسیاری هستند که هر یک از دیگری زیباتر است. از این رو، من دوست دارم تو را از این جا ببرم تا تو بستگان مرا ببینی و با هر کدام که دوست داری،عروسی کنی.

8. «آن گاه کنار من با آرامش زیست خواهی کرد و مانند ما از درخشندگی و نور برخوردارخواهی شد.

9. «تو در جهان ما خواهی ماند و از این جهان و بدبختی آن آزاد خواهی شد و هرگز بی حالی و خستگی را نخواهی دید. تو هرگز قربانی نخواهی گذراند و درخواست رحمت نخواهی کرد;زیرا دیگر گناهی مرتکب نخواهی شد و شهوت تو را از راه به در نخواهد برد.

10. «اگر تو سخنم را بشنوی، با یکی از دخترانم عروسی خواهی کرد; زیرا چنین کاری نزد ماگناه نیست و به شهوت حیوانی مربوط نمی شود.

11. «زیرا ما در جهان خود خدایی نداریم، بلکه همه خدا هستیم; ما همه نورانی و آسمانی ونیرومند و مقتدر و شکوهمندیم.»

فصل ششم

1. هنگامی که شیث این سخنان را شنید، به حیرت افتاد و دلش به سخنان خیانت بار شیطان گرایش پیدا کرد و به او گفت: «تو می گویی جهانی غیر از این جهان و آفریدگانی زیباتر از مردم این جهان وجود دارند؟»

2. شیطان گفت: «آری، چنین گفتم و بیش از آنچه گفتم، آنان و شیوه هایشان را در حضور تومورد ستایش قرار می دهم.»

3. شیث به او گفت: «گفتارت و توصیف زیبایت از همه آنها مرا به حیرت افکنده است.

4. «ولی امروز و پیش از آن که نزد پدرم، آدم، و مادرم، حوا، بروم و سخنانت را برای آنان نقل کنم، نمی توانم با تو بیایم. در آن صورت، هرگاه ایشان اجازه بدهند، همراه تو خواهم آمد.»

5. شیث افزود: «من از انجام دادن کاری بدون اجازه پدر و مادرم پرهیز می کنم تا مانند برادرم،قاین، هلاک نشوم و مانند پدرم، آدم، از دستور خدا سرپیچی نکنم. اینک تو این جا را می شناسی;فردا به این جا بیا و با من ملاقات کن.»

6. هنگامی که شیطان این سخنان را شنید، به شیث گفت: «اگر تو آنچه را گفتم به پدرت بگویی، او نخواهد گذاشت با من بیایی.

7. «ولی سخنم را بشنو; گفته هایم را برای پدر و مادرت نقل نکن و همین امروز با من به جهان ما بیا تا در آن جا چیزهای زیبایی را ببینی و از آنها کام بگیری; همچنین امروز میان فرزندانم عیش و نوش کن و آنان را تماشا کرده، سرشار از لذت و شادمانی شو و من فردا تو رابدین مکان باز خواهم گرداند; و اگر بخواهی می توانی پیوسته با من بمانی.»

8. شیث پاسخ داد: «جان پدرم و مادرم به من بسته است. اگر من یک روز از آنان دور بمانم،ایشان می میرند و من نزد خدا به خاطر آنان گناهکار می شوم.

9. «و اگر نبود که آنان آگاهی دارند که من برای گذراندن قربانی به این مکان می آیم، ایشان یک ساعت جدایی مرا تحمل نمی کردند. من بدون اجازه ایشان به هیچ جای دیگر نمی روم.ایشان با من بسیار مهربان هستند; زیرا من بی درنگ نزد آنان برمی گردم.»

10. شیطان به او گفت: «اگر یک شب از ایشان دور شوی و سپیده دم فردا برگردی، چه اتفاقی می افتد؟»

11. هنگامی که شیث مشاهده کرد او پیوسته سخن می گوید و دست از سر او برنمی دارد،دوید و بالای مذبح رفته، دست های خود را به سوی خدا گشود و نجات خود را از او درخواست کرد.

12. خدا کلمه خویش را فرستاد و او شیطان را لعن کرد و شیطان گریخت.

13. هنگامی که شیث از مذبح بالا می رفت، در دل خود می گفت: «مذبح جای قربانی است وخدا آن جاست. یک آتش الهی آن را خواهد سوزاند و بدین گونه شیطان از آسیب زدن به من ناتوان خواهد بود و مرا از آن جا دور نخواهد کرد.»

14. آن گاه شیث از مذبح پایین آمد و به سوی پدر و مادر خود رفت. آنان که منتظر بودندصدایش را بشنوند، وی را در راه یافتند; زیرا او مقداری تاخیر کرده بود.

15. سپس وی هر آنچه را شیطان به شکل یک فرشته با وی انجام داده بود، شرح داد.

16. همین که آدم داستانش را شنید، رویش را بوسید و او را از آن فرشته ترساند و گفت این در واقع شیطان است که بدین شکل برای تو ظاهر شده است. آن گاه آدم شیث را برداشت وهمگی به غار گنج ها رفتند و آن جا شادی کردند.

17. از آن روز به بعد، هر جا که وی می رفت، خواه برای قربانی و خواه برای کاری دیگر، آدم و حوا هرگز از او جدا نشدند.

18. این شگفتی هنگامی برای شیث رخ داد که نه ساله بود.

فصل هفتم

1. هنگامی که پدر ما، آدم، دید که شیث قلبی کامل دارد، خواست که وی ازدواج کند; مبادادشمن بار دیگر به وی ظاهر و بر او چیره شود.

2. بنابراین، آدم به پسرش شیث گفت: «پسرم، من می خواهم که با خواهرت اقلیا، خواهرهابیل، عروسی کنی تا او برای تو فرزندانی بیاورد که طبق وعده خدا، جهان را پر کنند.

3. «پسرم، نترس; در این کار تحقیری وجود ندارد. من دوست دارم تو ازدواج کنی، مبادادشمن بر تو غالب شود.»

4. شیث نمی خواست ازدواج کند، ولی به خاطر اطاعت از پدر و مادرش، چیزی نگفت.

5. بنابراین، آدم اقلیا را به ازدواج او درآورد و سن او پانزده سال بود.

6. وی هنگامی که بیست ساله بود، فرزندی پیدا کرد و او را انوش نامید. فرزندان دیگری نیزبرای وی زاده شدند.

7. انوش نیز بزرگ شد و ازدواج کرده، قینان را به دنیا آورد.

8. قینان نیز بزرگ شد و ازدواج کرده، مهللئیل را به دنیا آورد.

9. این پدران در زمان حیات آدم تولد یافتند و کنار غار گنج ها می زیستند.

10. پس عمر آدم نهصد و سی سال و عمر مهللئیل یکصد سال بود. مهللئیل بزرگ شد وروزه و نیایش و کارهای سخت را دوست داشت تا این که پایان عمر پدرمان، آدم، فرارسید.

فصل هشتم

1. هنگامی که پدر ما آدم دید پایان کارش نزدیک است، پسرش شیث را به غار گنج هافراخواند و به او گفت:

2. «پسرم شیث، فرزندانت و فرزندان فرزندانت را نزد من بیاور تا پیش از مردنم به آنان برکت بدهم.»

3. هنگامی که شیث این سخنان را از پدرش آدم شنید، از نزد وی رفت و در حالی که سیل اشک از دیدگانش روان بود، فرزندان و فرزندان فرزندانش را گرد آورده، نزد پدرش آدم حاضرکرد.

4. هنگامی که پدرمان، آدم، آنان را گرداگرد خود دید، از غم جدایی ایشان گریست.

5. ایشان نیز هنگامی که گریه اش را دیدند، همگی گریستند و بر روی او افتاده، گفتند: «پدر،چگونه از ما جدا خواهی شد؟ چگونه زمین تو را گرفته، از چشمان ما پنهان خواهد کرد؟» آنان بدین شیوه و با چنین سخنانی سوکواری کردند.

6. آن گاه پدرمان، آدم، همه ایشان را برکت داد و به شیث گفت:

7. «پسرم شیث، تو این جهان را که پر از غم و کاهیدن است، می شناسی و همه آزمون هایی راکه بر سر ما آمده است، می دانی. بنابراین، من به تو دستور می دهم بی گناهی خود را نگه داری،پاک و درستکار باشی، و به خدا توکل کنی. به سخنان شیطان و جلوه هایی که وی نشان خواهدداد، گرایش نیابی.

8. «دستورهایی را که امروز به تو می دهم نگه دار; آن گاه آنها را به پسرت انوش منتقل کن;انوش نیز آنها را به پسرش قینان، و قینان به پسرش مهللئیل بسپارد تا این دستور میان همه فرزندانتان جاوید بماند.

9. «پسرم شیث، هنگامی که بمیرم، جنازه ام را بردارید و آن را با مر و صبر زرد و سنای مکی بپیچید و مرا در همین غار گنج ها که محل نگهداری همه نشانه هایی است که خدا از باغ فرستاده،بگذارید. (4)

10. «پسرم، پس از این، توفانی تمام آفریده ها را درخواهد نوردید و تنها هشت کس را باقی خواهد گذاشت.

11. «اما پسرم، کسانی از فرزندانت که در آن زمان زنده می مانند، جنازه ام را از غار بیرون آورند و بزرگ ترین ایشان به فرزندانش دستور دهد تا فرو نشستن توفان و ترک کشتی، جنازه ام را درون کشتی نگه دارند. (5)

12. «آن گاه کمی پس از آن که ازامواج توفان رهایی یافتند،جنازه ام رابردارندودرمیان زمین بگذارند.

13. «زیرا جایی که جنازه ام را به خاک خواهید سپرد، میان زمین است و خدا از آن جا آمده،همه خویشاوندان ما را نجات خواهد داد. (6)

14. «پسرم شیث، اینک رئیس قومت شو; از آنان نگهداری کن و با ترس از خدا، مراقب ایشان باش و آنان را در راه خوبی رهبری کن. به ایشان دستور بده برای خدا روزه بگیرند و به آنان بفهمان که نباید به سخن شیطان گوش دهند مبادا ایشان را هلاک کند.

15. «همچنین فرزندانت و فرزندان فرزندانت را از فرزندان قاین جدا کن; هرگز نگذار باایشان آمیزش داشته باشند و در گفتار یا کردار به آنان نزدیک شوند.»

16. آن گاه آدم برکت خود را بر شیث و فرزندانش و فرزندان فرزندانش فرو ریخت.

17. سپس به پسرش شیث و همسرش حوا رو کرد و گفت: «این طلا و عطریات و مر را که خدا همچون نشانه ای به ما داده است، نگه دارید; زیرا در روزهای آینده توفانی همه آفرینش رادر خواهد نوردید. کسانی که وارد کشتی شوند، آن طلا و عطریات و مر را همراه جنازه ام به کشتی خواهند برد و آن طلا و عطریات و مر را با جنازه ام در وسط زمین خواهند گذاشت.

18. «آن گاه پس از زمان درازی، شهری که طلا و عطریات و مر کنار جنازه ام در آن یافت می شود، غارت خواهد شد. هنگامی که طلا و عطریات و مر را به یغما برند، آنها را با سایر غنایم نگهداری خواهند کرد و چیزی از آن گم نخواهد شد تا کلمه خدا انسان شده، بیاید و پادشاهان آنها را برداشته، تقدیم وی کنند: (7) طلا به نشانه پادشاهی اش; عطریات به نشانه این که وی خدای آسمان و زمین است; و مر به نشانه مصیبتی که در انتظار اوست.

19. «طلا نشانه چیرگی او بر شیطان و همه دشمنان ما نیز هست; عطریات نشانه این است که از مردگان برخواهد خاست و برتر از آنچه در آسمان و زمین است، جلال خواهد یافت; و مر نشانه آن است که مایعی دارای مر تلخ را خواهد نوشید (8) و دردهای دوزخ را از شیطان خواهد چشید. (9)

20. «اکنون پسرم شیث، رازهای نهانی را که خدا بر من مکشوف کرده است، برای تو گشودم.دستورهای مرا برای خودت و قومت نگه دار.»

فصل نهم

1. هنگامی که آدم دستورهای خود به شیث را تمام کرد، اندامش سست شد و قدرت دست وپایش به پایان رسید، دهانش بسته شد و زبانش کاملا از گفتار باز ماند. او چشمانش را بست وجان خود را تسلیم کرد.

2. هنگامی که فرزندان آدم دیدند که وی درگذشته است، مرد و زن و پیر و جوان خود را برروی او افکندند و گریستند.

3. مرگ آدم در ساعت نهم از روز پانزدهم «برموده » (10) از گاهشماری شمسی قمری در نهصدو سی امین سال زندگی وی بر روی زمین رخ داد.

4. وی روز آدینه آرام گرفت، یعنی همان روزی که در آن آفریده شده بود. ساعت مرگ وی نیز با ساعت خروجش از باغ یکسان بود.

5. شیث او را خوب پیچید و با مقدار زیادی از عطریات درختان مقدس و کوه مقدس حنوطکرد. وی جنازه اش را در سمت شرقی داخل غار کنار عطریات قرار داد و پهلوی او چراغی راروشن کرد.

6. آن گاه فرزندانش شب را تا سپیده صبح نزد وی به گریه و زاری گذراندند.

7. شیث و پسرش، انوش و پسر انوش، قینان، بیرون رفتند و قربانی های خوبی را برای گذراندن به خداوند فراهم کردند و به سوی مذبحی که آدم قربانی های خود را در زندگی خویش بر آن می گذراند، آمدند.

8. حوا به ایشان گفت: «درنگ کنید تا نخست از خدا بخواهیم قربانی ما را بپذیرد و جان بنده اش آدم را نزد خود نگه دارد تا از آرامش برخوردار شود.»

9. آنان همگی برخاستند و نیایش کردند.

فصل دهم

1. هنگامی که آنان به نیایش خود پایان دادند، کلمه خدا آمد و دل ایشان را در مورد پدرشان،آدم، آرام کرد.

2. سپس آنان برای خود و پدرشان قربانی هایی را گذراندند.

3. هنگامی که گذراندن قربانی ها پایان یافت، کلمه خدا نزد شیث، بزرگ ترین ایشان، آمد و به او گفت: «ای شیث، ای شیث، ای شیث، همان طور که با پدرت بودم، با تو نیز خواهم بود تا هنگامی که وعده من به او که گفتم: برای نجات تو و نسلت کلمه ام را خواهم فرستاد، به انجام رسد.

4. «اما پدرت، آدم، پس دستورش را نگه دار و مانند او نسلت را از نسل برادرت قاین جداکن.»

5. و خدا کلمه اش را از شیث باز گرفت.

6. آن گاه شیث و حوا و فرزندانشان از کوه به غار گنج ها آمدند.

7. آدم نخستین کسی بود که در سرزمین عدن و در غار گنج ها جان داد; زیرا کسی جز هابیل که کشته شد، پیش از وی نمرده بود.

8. سپس همه فرزندان آدم برخاسته، بر پدرشان، آدم، گریستند و مدت یکصد و چهل روزبرای او قربانی گذراندند.

فصل یازدهم

1. پس از مرگ آدم و حوا، شیث فرزندانش و فرزندان فرزندانش را از فرزندان قاین جداکرد. قاین و نسلش پایین رفتند و در سمت غربی، پایین قتلگاه برادرش هابیل، ساکن شدند.

2. شیث و فرزندانش در سمت شمالی، روی کوه غار گنج ها، اقامت کردند تا به پدرش آدم نزدیک باشند.

3. شیث، آن مهتر و بلندقامت و خوب که روحی لطیف و ذهنی قوی داشت، رئیس قوم خودشد و با بی گناهی و توبه و فروتنی آنان را نگهداری می کرد و اجازه نمی داد کسی از ایشان نزدفرزندان قاین برود.

4. آنان از بس پاک بودند، «فرزندان خدا» خوانده می شدند و به جای لشکر فرشتگان ساقط،در حضور خدا بودند; زیرا آنان در غار خود یعنی غار گنج ها به تسبیح و تهلیل خدا مشغول بودند. (11)

5. شیث جلو جنازه پدرش آدم و مادرش حوا می ایستاد و در نیایش خویش روز و شب برای خود و فرزندانش طلب رحمت می کرد. و هرگاه برای فرزندی مشکلی پیش می آمد، وی را اندرزمی داد.

6. شیث و فرزندانش امور زمینی را دوست نداشتند و خود را تسلیم کارهای آسمانی کرده بودند; زیرا به چیزی جز تسبیح و تهلیل و مناجات با خدا نمی اندیشیدند.

7. از این رو، ایشان پیوسته صدای فرشتگان را می شنیدند که از درون باغ یا هنگام انجام ماموریت یا بازگشت به آسمان، خدا را تسبیح و تمجید می کنند.

8. زیرا شیث و فرزندانش به سبب پاکی خویش فرشتگان را می دیدند و صدایشان رامی شنیدند. باغ نیز از ایشان چندان دور نبود و تنها حدود پانزده ذراع روحی از آنان فاصله داشت.

9. هر ذراع روحی با سه ذراع بشری برابر است، پس فاصله آنان چهل و پنج ذراع بود.

10. شیث و فرزندانش روی کوهی در پایین باغ اقامت داشتند. آنان به کشت و کار و درونمی پرداختند; ایشان برای جسم خود غذایی، حتی گندم، فراهم نمی کردند و فقط قربانی می گذراندند و از میوه و از درختان خوشبویی که روی کوه محل اقامتشان وجود داشت،می خوردند.

11. شیث و فرزندان بزرگش غالبا روزه های چهل روزه می گرفتند. زیرا خانواده شیث هنگام وزیدن باد، بوی درختان باغ را استشمام می کردند.

12. آنان شاد و بی گناه و بدون وحشت می زیستند و رشک و تبهکاری و ستیز در ایشان نبود.آنان شهوت حیوانی نداشتند و از دهانشان سخن بد یا نفرین صادر نمی شد و راه کج یافریبکاری جلو پای کسی نمی گذاشتند. زیرا مردان آن زمان هرگز سوگند نمی خوردند و درشرایط بسیار سخت که سوگند ضرورت پیدا می کرد، به خون هابیل درستکار سوگند می خوردند.

13. ایشان فرزندان و زنان خود را هر روز در غار به روزه و نیایش و پرستش خدای اعلی وادار می کردند. آنان خویش را با جنازه پدرشان، آدم، تبرک می کردند و خود را به آن می مالیدند.

14. و این شیوه تا پایان عمر شیث ادامه یافت.

فصل دوازدهم

1. آن گاه شیث درستکار پسرش انوش و پسر انوش، قینان، و پسر قینان، مهللئیل، را خواند وبه ایشان گفت:

2. «اکنون که پایان کارم نزدیک است، دوست دارم روی مذبحی که بر آن قربانی می گذرانیم،سقفی بنا کنم.»

3. ایشان دستور او را شنیدند و پیر و جوان همگی بیرون رفته، سخت کار کردند و سقف زیبایی روی مذبح برافراشتند.

4. هدف شیث از آن کار این بود که روی آن کوه برکتی بر فرزندانش فرود آید و وی پیش ازمرگش یک قربانی برای ایشان بگذراند.

5. هنگامی که ساختن سقف پایان یافت، وی دستور داد قربانی هایی فراهم کنند. آنان در این راه کوشیدند و قربانی ها را نزدپدرشان شیث آوردند. وی آنها را گرفت و بر مذبح گذراند و از خداخواست قربانی شان را پذیرفته، بر جان فرزندانش رحمت کند و آنان را از شر شیطان نجات دهد.

6. خدا قربانی او را پذیرفت و برکت خویش را بر او و فرزندانش فرستاد. آن گاه خدا به شیث وعده داد و گفت: «در پایان پنج روز و نیمی که به تو و پدرت وعده داده ام، کلمه ام راخواهم فرستاد و تو و نسلت را نجات خواهم داد.»

7. آن گاه شیث و فرزندانش و فرزندان فرزندانش گردآمده، مذبح را ترک کردند و به سوی غارگنج ها رفتند. آن جا ایشان نیایش کرده، از جنازه پدرشان، آدم، تبرک جستند و خود را به آن مالیدند.

8. اما شیث چند روزی در غار گنج ها ماند وپس از آن رنجور شد و این رنجوری به مرگ اوانجامید.

9. آن گاه نخست زاده اش انوش با پسرش، قینان، و پسر قینان، مهللئیل، و پسر مهللئیل، یارد،و پسر یارد، خنوخ، با همسرانشان و فرزندانشان نزد شیث آمدند تا آنان را برکت دهد.

10. شیث برای ایشان دعا کرد و به آنان برکت بخشید و ایشان را به خون هابیل درستکارسوگند داده، گفت: «فرزندانم، از شما درخواست می کنم که هیچ یک از شما از این کوه مقدس وپاک دور نشود.

11. «با فرزندان قاین آدمکش و گناهکار که برادرش را کشت، طرح دوستی نریزید; زیرا ای فرزندانم، شما می دانید که ما با تمام قوت از وی و همه گناهانش می گریزیم; زیرا او برادرش هابیل را کشت.»

12. شیث پس از این سخنان، نخست زاده خود انوش را تبرک کرد و به او دستور داد جلوجنازه پدرمان، آدم، تمام روزهای زندگی اش رسم خدمت را با پاکی معمول دارد; گاهی نیز به مذبحی که او یعنی شیث برافراشته است، برود. همچنین به وی دستور داد قومش را با درستی ودادگری و پاکی در تمام روزهای زندگی اش اطعام کند.

13. سپس اندام شیث سست شد و قدرت دست و پایش به پایان رسید، دهانش بسته وزبانش کاملا از گفتار باز ماند. او در پایان نهصد و بیستمین سال عمرش و در روز بیست و هشتم ماه ابیب (12) جان خود را تسلیم کرد. خنوخ در آن زمان بیست ساله بود.

14. آن گاه ایشان جنازه شیث را با دقت پیچیدند و او را با عطریات حنوط کرده، در سمت راست جنازه پدرش آدم در غار گنج ها نهادند و مدت چهل روز برای او سوکواری کردند. آنان برای وی قربانی هایی گذراندند، همان طور که وی برای پدرمان، آدم، قربانی هایی گذرانده بود.

15. پس از مرگ شیث، انوش رئیس قوم خود شد و آنان را با درستی و دادگری، همان طورکه پدرش گفته بود، اطعام کرد.

16. در آن زمان انوش هشتصد و بیست ساله بود و قاین نسل فراوانی داشت; زیرا وی که تسلیم شهوات حیوانی خود بود، زنان زیادی داشت و سرزمین پایین کوه از نسل او پر شده بود.

فصل سیزدهم

1. لمک نابینا از نسل قاین در آن زمان زندگی می کرد. او پسری به نام اتون داشت و آنان چارپایان فراوانی داشتند.

2. لمک عادت داشت آنها را همراه چوپان جوانی به چراگاه بفرستد. چوپان هنگامی که شامگاهان به خانه می آمد، نزد پدربزرگ و پدرش اتون و مادرش حزینه می گریست و می گفت:«من نمی توانم به تنهایی آن چارپایان را بچرانم، مبادا کسی از آنها بدزدد یا به خاطر آنها مرابکشد.» زیرا دزدی و آدمکشی و گناه در نسل قاین رواج داشت.

3. دل لمک بر وی سوخت و گفت: «به راستی، وی هنگامی که تنهاست، ممکن است مغلوب مردان این سرزمین شود.»

4. از این رو، لمک برخاسته، کمانی را که از جوانی و پیش از نابینا شدنش نگه داشته بود،برداشت و تیرهای بلند و سنگ های صافی را همراه یک فلاخن برگرفت و با چوپان جوان به صحرا رفت. در حالی که چوپان چارپایان را می چراند، پشت آنها می رفت. لمک این کار راروزهای زیادی انجام داد.

5. قاین از روزی که خدا وی را رانده و به لعنت ترس و لرز محکوم کرده بود، نمی توانست در جایی اقامت کند یا قرار بگیرد و از مکانی به مکانی دیگر سرگردان بود.

6. وی در سرگردانی خود، نزد همسران لمک آمد و پرسید او کجاست. آنان گفتند: «وی همراه چارپایان به صحرا رفته است.»

7. قاین به جست و جوی وی پرداخت و هنگامی که به صحرا آمد، چوپان جوان صدایش راشنید و چارپایان از نزد او گریختند.

8. چوپان به لمک گفت: «ای خداوندگار، آیا وی یک حیوان وحشی یا دزد است؟»

9. لمک گفت: «به من بگو هنگامی که می آید، رو به کدام سو دارد.»

10. آن گاه لمک کمانش را خم کرده، تیری در آن نهاد و سنگی در فلاخن گذاشت. هنگامی که قاین در دشت پهناور پیدا شد، چوپان به لمک گفت: «بزن که دارد می آید.»

11. آن گاه لمک قاین را با تیر خود زد و وی را بر زمین انداخت و لمک او را با سنگی ازفلاخن خود زد تا بر روی افتاد و هر دو چشم او را کوبید. قاین فورا افتاد و مرد.

12. لمک و چوپان جوانش نزد وی آمدند و او را بر زمین افتاده یافتند. چوپان جوان گفت:«ای خداوندگار، این قاین پدر بزرگ ماست که وی را کشته ای!»

13. لمک از این کار و از تلخی ندامت خویش غمگین شد و دو دست خود را بر هم زده،آنها را بر سر جوان کوفت و او مانند مرده روی زمین افتاد. لمک تصور کرد که وی بیهوش شده است. از این رو، سنگی را برداشت و او را زده، سرش را خرد کرد و وی جان داد.

فصل چهاردهم

1. هنگامی که انوش نهصد ساله بود، همه فرزندان شیث و فرزندان قینان همراه نخست زاده اش [قینان] با همسران و فرزندانشان گرد وی جمع شدند، و از او برکت خواستند.

2. وی برای ایشان دعا کرد و به آنان برکت بخشید و ایشان را به خون هابیل درستکار سوگندداده، گفت: «هیچ یک از فرزندان شما از این کوه مقدس دور نشود و با فرزندان قاین آدمکش طرح دوستی نریزد.»

3. آن گاه انوش پسر خویش قینان را خواند و به او گفت: «پسرم، نگاه کن و قلبت را روی قومت بگذار و آنان را در درستکاری و بی گناهی استوار کن و تمام روزهای عمرت جلو جنازه پدرمان، آدم، خدمتگزاری کن.»

4. سپس انوش در حالی که نهصد و هشتاد و پنج سال عمر کرده بود، آرام گرفت. قینان او راپیچید و در غار گنج ها در سمت چپ پدرش آدم نهاد و به رسم پدرانش برای او قربانی هایی گذراند.

فصل پانزدهم

1. پس از مرگ انوش، قینان با درستکاری و بی گناهی، همان طور که پدرش دستور داده بود،رئیس قوم خود شد. همچنین او به خدمتگزاری جلو جنازه آدم، درون غار گنج ها ادامه داد.

2. هنگامی که وی نهصد و ده ساله بود، رنج و مصیبت به سراغ او آمد و همین که آرام گرفتن وی نزدیک شد، همه پدران (13) همراه همسران و فرزندانشان نزد او آمدند. وی به آنان برکت بخشید و ایشان را به خون هابیل درستکار سوگند داده، گفت: «هیچ یک از شما از این کوه مقدس دور نشود و با فرزندان قاین آدمکش طرح دوستی نریزد.»

3. نخست زاده او مهللئیل این دستور را از پدرش پذیرفت و وی او را برکت داده، مرد.

4. مهللئیل وی را با عطریات حنوط کرد و او را در غار گنج ها کنار پدرانش قرار داد. آنان به رسم پدران خویش برای وی قربانی تقدیم کردند.

فصل شانزدهم

1. مهللئیل رئیس قومش شد و آنان را با درستکاری و بی گناهی اطعام کرد و مواظب بود بافرزندان قاین آمیزشی نداشته باشند.

2. همچنین وی در غار گنج ها به نیایش و خدمتگزاری جلو جنازه پدرمان، آدم، ادامه می داد واز خدا برای خود و قومش طلب رحمت می کرد تا این که در هشتصد و هفتاد سالگی بیمار شد.

3. سپس همه فرزندانش گرد وی جمع شدند تا او را ببینند و از وی بخواهند آنان را پیش ازترک جهان برکت دهد.

4. مهللئیل برخاسته، در بستر نشست و در حالی که سرشک از دیدگانش روان بود، پسرش یارد را فراخواند.

5. وی روی پسر را بوسید و گفت: «پسرم یارد، تو را به کسی که آسمان و زمین را آفرید،سوگند می دهم مواظب قومت باشی و آنان را با درستکاری و بی گناهی اطعام کنی و هیچ یک ازشما از این کوه مقدس نزد فرزندان قاین نرود تا با آنان هلاک نشود.

6. «پسرم، بشنو که پس از این ویرانی بزرگی به خاطر آنان بر زمین خواهد آمد و خدا برجهان خشم گرفته، آن را با آب ویران خواهد کرد.

7. «ولی من می دانم که فرزندان تو سخنت را نخواهند شنید و از این کوه پایین رفته، بافرزندان قاین آمیزش خواهند داشت و با آنان هلاک خواهند شد.

8. «پسرم، به آنان تعلیم ده و مواظب ایشان باش تا به خاطر آنان گناهکار نشوی.»

9. همچنین مهللئیل به پسرش یارد گفت: «هنگامی که من بمیرم، جنازه ام را حنوط کرده، آن را در غار گنج ها کنار جنازه های پدرانم بگذار; سپس کنار جنازه ام ایستاده، نزد خدا نیایش کن ومواظب آنها باش و خدمتگزاری به آنها را کامل کن تا خود نیز آرام گیری.»

10. آن گاه مهللئیل همه فرزندانش را برکت داد و در بستر دراز کشیده، مانند پدرانش آرام گرفت.

11. هنگامی که یارد مشاهده کرد پدرش مهللئیل درگذشته، گریست و اندوه خورد و او را درآغوش گرفت و دست و رویش را بوسید. همه فرزندانش نیز چنین کردند.

12. سپس فرزندانش وی را به دقت حنوط کرده، کنار جنازه های پدرانش نهادند. آن گاه برخاسته، برای وی چهل روز عزاداری کردند.

فصل هفدهم

1. یارد فرمان پدر را نگه داشت و مانند شیری بر قوم خود سروری کرد. وی آنان را بادرستکاری و بی گناهی اطعام می کرد و دستور داده بود کاری را بدون رهنمود او انجام ندهند. وی نگران آنان بود و می ترسید نزد فرزندان قاین بروند.

2. از این رو، پیوسته به آنان دستور می داد و تا پایان چهارصد و هشتاد و پنجمین سال عمرش چنین کرد.

3. در پایان آن مدت، این نشانه برای او آمد. همین که یارد مانند شیری کنار جنازه های پدرانش ایستاده، دعا می کرد و قوم خود را هشدار می داد، شیطان بر او رشک برد و نمایش زیبایی را اجرا کرد; زیرا یارد اجازه نمی داد فرزندانش کاری را بدون رهنمود او انجام دهند.

4. از این رو، شیطان همراه سی تن از سپاهیانش به شکل انسان های زیبایی بر او ظاهر شدند.در این نمایش خود شیطان بزرگ تر و بلندقامت تر از همه بود و ریش قشنگی داشت.

5. آنان بر دهانه غار ایستادند و یارد را از درون آن فراخواندند.

6. وی بیرون آمد و مشاهده کرد آنان مانند انسان های خوب و بسیار نورانی و زیبا هستند.وی از زیبایی و سیمای آنان به شگفتی افتاد و نزد خود اندیشید که شاید آنان فرزندان قاین هستند.

7. وی همچنین در دل خود گفت: «از آن جا که فرزندان قاین نمی توانند به بالای این کوه بیایند و هیچ یک از آنان به زیبایی این اشخاص نیست و هیچ یک از خویشاوندانم را میان آنان نمی بینم، این افراد باید بیگانگانی باشند.»

8. آن گاه یارد و آنان به یکدیگر سلام کردند و او به مهتر آنان گفت: «پدرم، شگفتی خود رابرایم شرح ده و بگو همراهانت کیان اند; زیرا آنان برای من مانند بیگانگان هستند.»

9. مهتر گریستن آغاز کرد; دیگران نیز با او گریستند. وی به یارد گفت: «من آدم، نخستین آفریده خدایم و این هابیل پسر من است که به دست برادرش قاین و به وسوسه شیطان کشته شد.

10. «دیگری پسرم شیث است که او را از خداوند طلب کردم تا برای آرامش قلبم پس ازهابیل به من عطا فرماید.

11. «این یکی پسرم انوش فرزند شیث است و آن دیگری قینان پسر انوش و دیگری پدرت مهللئیل پسر قینان است.»

12. یارد از نمایش آنان و سخن مهترشان مبهوت ماند.

13. سپس مهتر گفت: «پسرم، تعجب نکن; ما در سرزمینی در شمال باغ، که خدا پیش ازخلقت جهان آفریده است، زندگی می کنیم. او نمی خواست ما در آن سرزمین زیست کنیم و ما رادر باغی که اکنون پایین آن زندگی می کنی، سکونت داده بود.

14. «ولی پس از این که تخلف ورزیدم، مرا از آن جا بیرون کرده، در این غار سکنی داد.رنج های فراوان و سختی بر من وارد آمد و هنگامی که مرگم نزدیک شد، به فرزندم شیث دستوردادم از قومش به خوبی نگهداری کند و این دستور از یکی به دیگری تا واپسین نسل منتقل شد.

15. «پسرم یارد، ما در مناطق زیبایی به سر می بریم، ولی به طوری که پدرت مهللئیل به من اطلاع داد، تو این جا در بدبختی زیست می کنی. همچنین به من گفت که توفان بزرگی خواهدآمد و سراسر زمین را فراخواهد گرفت. (14)

16. «از این رو، پسرم، چون نگرانت بودم، برخاستم و پسرانم را برداشته، به این جا آمدم تاتو و فرزندانت را ببینم، ولی مشاهده کردم که تو در این غار ایستاده، نیایش می کنی و فرزندانت در گرما و بدبختی این کوه و کمر پراکنده شده اند.

17. «ولی پسرم، هنگامی که در مسیر، راه خود را گم کرده بودیم، گذارمان به اشخاص دیگری در پایین این کوه افتاد و مشاهده کردیم که آنان در سرزمین زیبایی که پر از درختان و میوه ها وانواع سبزه هاست، زندگی می کنند. هنگامی که آن مکان باصفا را مشاهده کردیم، اندیشیدیم که شما آن جا زندگی می کنید، ولی پدرت مهللئیل گفت که چنین نیست.

18. «از این رو، اینک پسرم، پندم را بشنو و تو و فرزندانت نزد ایشان بروید. در آن صورت ازتمام رنج هایی که در آن به سر می برید، رها خواهید شد. و اگر دوست ندارید با آنان باشید،فرزندانتان را بردارید و همراه ما به باغ ما بیایید تا در سرزمین زیبای ما زیست کنید و شما وفرزندانتان از همه رنجی که تحمل می کنید، آسایش یابید.»

19. یارد از سخنان مهتر آنان به شگفتی افتاد و به این سو و آن سو رفت، ولی در آن لحظه هیچ یک از فرزندانش را نیافت.

20. در آن هنگام یارد به مهتر آنان گفت: «چرا تا این زمان خود را از ما پنهان کرده بودید؟»

21. مهترشان پاسخ داد: «اگر پدرت این قضیه را به ما نگفته بود، اکنون نیز ما آن رانمی دانستیم.»

22. یارد سخن وی را باور کرد.

23. همچنین وی به یارد گفت: «چرا این سو و آن سو را جست و جو می کردی؟» وی پاسخ داد: «دنبال فرزندانم می گردم تا ایشان را درباره سفرم با شما و رفتن آنان نزد کسانی که گفتی، آگاه کنم.»

24. هنگامی که مهترشان از تصمیم یارد مطلع شد، به وی گفت: «آن کار را اکنون رها کن و باما بیا و سرزمین ما را ببین. اگر از سرزمینی که در آن زیست می کنیم خرسند شدی، به این جابرخواهیم گشت و خانواده ات را با خود خواهیم برد. ولی اگر از سرزمین ما خرسند نشدی،دوباره به جای خودت برخواهی گشت.»

25. همچنین مهترشان به اصرار از یارد خواست پیش از آن که یکی از فرزندانش بیاید و راه دیگری را پیشنهاد کند، با آنان برود.

26. یارد از غار بیرون آمد و میان آنان رفت و همراه ایشان روانه شد. آنان دل وی را آرام کردند تا به بالای کوه پسران قاین رسیدند.

27. آن گاه مهترشان به همراهان گفت: «ما چیزی را در دهانه غار فراموش کردیم و آن جامه برگزیده ای بود که آورده بودیم بر تن یارد بپوشانیم.»

28. سپس به یکی از آنان گفت: «تو، فلانی، برو و ما تا بازگشت تو این جا در انتظار می مانیم.ما آن جامه را به یارد می پوشانیم و او مانند یکی از ما زیبا می شود و شایستگی آمدن به سرزمین مارا پیدا می کند.»

29. آن شخص رفت.

30. هنگامی که اندکی دور شد، مهترشان او را صدا کرد و گفت: «درنگ کن تا من بیایم و با توسخنی بگویم.»

31. او توقف کرد و مهترشان نزد وی رفت و گفت: «چیزی را در غار فراموش کرده ایم، و آن این است که چراغی را که درون آن بالای جنازه های درون آن می سوزد، خاموش کنیم. پس زودنزد ما برگرد.»

32. آن شخص رفت و مهترشان نزد یارانش و یارد بر گشت. آنان همراه یارد از کوه پایین آمدند و کنار چشمه آبی نزدیک خانه های فرزندان قاین ایستادند و منتظر ماندند که آن شخص جامه یارد را بیاورد.

33. وی به غار بر گشته، چراغ را خاموش کرد و یک چیز خیالی را با خود آورده، به آنان نشان داد. هنگامی که یارد آن را دید، از زیبایی و لطافت آن به شگفتی افتاده، در دل خود شاد شدو آن را باور کرد.

34. در حالی که آن جا ایستاده بودند، سه تن از ایشان به خانه های پسران قاین رفته، به ایشان گفتند: «امروز مقداری غذا برای ما کنار چشمه بیاورید تا ما و یارانمان بخوریم.»

35. هنگامی که پسران قاین آنان را دیدند، از ایشان به شگفتی افتادند و با خود گفتند: «این اشخاص به گونه ای زیبا هستند که هرگز مانند آنان را ندیده ایم.» بنابراین، برخاستند و با آنان به سوی چشمه آب آمدند تا یارانشان را نیز ببینند.

36. ایشان با مشاهده زیبایی آنان، به سوی منازل خود بلند فریاد کشیدند و دیگران رافراخواندند تا برای مشاهده آن موجودات زیبا بیایند. آن گاه ایشان مردان و زنان بسیاری را نزدخود گرد آوردند.

37. سپس مهترشان گفت: «ما در سرزمین شما غریب هستیم. شما و زنانتان مقداری غذا ونوشیدنی بیاورید تا به کمک شما جان خود را تازه کنیم.»

38. هنگامی که آن مردان سخنان وی را شنیدند، هر یک از پسران قاین زن یا دختر خود راآورد و بدین گونه زنان بسیاری نزد ایشان آمدند. یارد را زنان برای خود و مردان برای زن خویش می خواستند.

39. یارد با مشاهده این رفتار، از آنان دلتنگ شد و به غذا و خوراکشان لب نزد.

40. هنگامی که مهتر آنان دلتنگی یارد را دید، به او گفت: «اندوهگین مباش; من مهتر و بزرگ ایشانم; هر کاری را که من انجام می دهم، انجام ده.»

41. آن گاه او دست خود را دراز کرد و یکی از آنان را گرفت; پنج تن از یارانش نیز چنین کردند تا یارد از آنان یاد بگیرد.

42. هنگامی که یارد این رسوایی را دید، گریست و با خود گفت: «پدرانم هرگز به چنین کارهایی تن در نمی دادند. »

43. سپس دست های خود را گشود و با دلی سوزان دعا کرده، بسیار گریست و از خداخواست او را از دست آنان نجات دهد.

44. همین که یارد دعا کرد، مهتر و همراهانش گریختند; زیرا نمی توانستند در مکان دعابمانند.

45. آن گاه یارد به اطراف خود نگریست، ولی نتوانست آنان را ببیند و خود را میان فرزندان قاین ایستاده یافت.

46. سپس گریست و گفت: «خدایا، مرا با این نژاد که پدرانم درباره آنان هشدار داده اند،هلاک مکن; زیرا اینک ای خداوند خدایم، گمان کردم کسانی که برای من ظاهر شدند، پدرانم هستند. اکنون دریافته ام که آنان شیطان هایی بودند و مرا با این نمایش زیبا از راه به در بردند تاایشان را باور کردم.

47. «اکنون خدایا، از تو می خواهم مرا از نژادی که میان آنان ایستاده ام نجات دهی، همان طورکه از دست آن شیاطین رهایم کردی. فرشته ات را بفرست تا مرا از میان آنان بیرون ببرد; زیراخودم برای گریختن از دست آنان نیرویی ندارم.»

48. هنگامی که یارد به دعای خویش پایان داد، خدا فرشته اش را میان آنان فرستاد. فرشته یارد را گرفته، او را روی کوه نهاد و راه را به وی نشان داده، او را نصیحت کرد و از نزد وی رفت.

فصل هیجدهم

1. فرزندان یارد عادت داشتند ساعت به ساعت با پدر ملاقات کنند و از او برکت یافته، برای هریک از کارهای خود از او رهنمود بخواهند. هرگاه وی نیز کاری داشت، آنان برای او انجام می دادند.

2. ولی این بار هنگامی که وارد غار شدند، یارد را نیافتند و چراغ را خاموش و جنازه ها را به سویی افکنده دیدند. به قدرت خدا جنازه ها با صدای خود می گفتند: «شیطان با نمایشی پسرمان رافریب داده، می خواهد او را به تباهی بکشد، همان طور که پسرمان قاین را به تباهی کشید.»

3. همچنین می گفتند: «ای خداوند خدای آسمان و زمین، پسرمان را از دست شیطان که برای او چنین نمایش بزرگ و گیج کننده ای را اجراکرده است، نجات ده.» همچنین آنان به قدرت خداچیزهای دیگری نیز می گفتند.

4. هنگامی که فرزندان یارد این صداها را شنیدند، ترسیدند و ایستاده، برای پدرشان گریستند; زیرا نمی دانستند چه بلایی بر سرش آمده است.

5. ایشان آن روز تا غروب آفتاب بر وی گریستند.

6. آن گاه یارد با سیمایی تاسف آور و جسم و جانی نژند بر گشت و به سبب جدا شدن ازجنازه های پدرانش اندوهگین بود.

7. هنگامی که به غار نزدیک می شد، فرزندانش او را دیدند و به سوی غار شتافته، بر گردنش آویختند و گریه کنان از او پرسیدند: «پدر، کجا بودی و چرا به گونه ای غیرمعهود ما را ترک کردی؟» همچنین گفتند: «پدر، در غیاب تو چراغ بالای جنازه های پدرانمان خاموش شده است وجنازه ها به اطراف افکنده شده اند و صداهایی از آنها می آید.»

8. هنگامی که یارد این را شنید، اندوهگین شد و به غار رفت. آن جا مشاهده کرد که چراغ خاموش شده است و جنازه ها به اطراف افکنده شده اند و خود پدران برای رهایی وی از دست شیطان دعا می کنند.

9. یارد روی جنازه ها افتاده، آنان را در آغوش گرفت و گفت: «پدرانم، نزد خدا شفاعت کنیدتا مرا از دست شیطان نجات دهد. از شما می خواهم از خدا طلب کنید مرا تا روز مرگم از او نگه دارد و پنهان کند.»

10. آن گاه همه صداها خاموش شدند، جز صدای پدرمان، آدم، که به قدرت خدا مانند کسی که با دوست خویش گفت وگو می کند، به وی گفت: «پسرم یارد، برای این که خدا تو را از دست شیطان نجات داد، قربانی هایی بگذران و هنگامی که قربانی را فراهم کردی، آن را بر مذبحی که من ساخته ام، بگذران. همچنین از شیطان بر حذر باش; زیرا او چندین بار مرا با نمایش های خودفریفت و خواست هلاکم کند، ولی خدا مرا از دستش نجات داد.

11. «به قومت دستور بده تا در مقابل او مواظب خود باشند و هرگز از قربانی گذراندن برای خدا دست برندارند.»

12. آن گاه صدای آدم نیز خاموش شد و یارد و فرزندانش از این امر شگفت زده شدند.سپس جنازه ها را در جای خود قرار دادند و یارد و فرزندانش تمام شب را تا سپیده صبح به نیایش ایستادند.

13. سپس یارد یک قربانی فراهم کرد و آن را به گونه ای که آدم دستور داده بود، بر مذبح گذراند. هنگامی که از مذبح بالا می رفت، برای گناه خود در مورد خاموش شدن چراغ از خدارحمت و آمرزش طلب کرد.

14. خدا روی مذبح بر یارد ظاهر شده، او و فرزندانش را برکت داد و قربانی هایشان راپذیرفت. او به یارد دستور داد از آتش مقدس مذبح برگیرد و با آن چراغی را که بر جنازه آدم پرتومی افکند، روشن کند.

فصل نوزدهم

1. آن گاه خدا دوباره وعده ای را که به آدم داده بود، به وی آشکار کرد. او آن 5500 سال راتوضیح داد و راز آمدنش به زمین را گشود.

2. خدا به یارد گفت: «آتشی که از مذبح برمی گیری تا چراغ را با آن روشن کنی، با تو بماند تابه جنازه ها روشنی دهد و نگذار مادام که جنازه آدم در غار است، آتش از آن خارج شود.

3. «ولی ای یارد، مواظب آتش باش که کاملا در چراغ بسوزد و دیگر از غار بیرون مرو تازمانی که دستوری را در یک رؤیا دریافت کنی، نه این که نمایشی را ببینی.

4. «باز هم به قومت دستور ده که با فرزندان قاین آمیزشی نداشته باشند و شیوه های آنان رانیاموزند; زیرا من خدایی هستم که ستیز و تبهکاری را دوست ندارم.»

5. همچنین خدا دستورهای دیگری به یارد داد و به او برکت بخشید. آن گاه کلمه اش را از اوباز گرفت.

6. یارد و فرزندانش جلو رفته، مقداری آتش برگرفتند و به غار آمدند. آنان چراغ را جلوجنازه آدم روشن کردند و او همان طور که خدا گفته بود، به قومش دستورهایی داد.

7. این نشانه برای یارد در پایان چهارصد و پنجاهمین سال عمرش رخ داد. شگفتی های دیگری نیز وجود داشت که آنها را نمی آوریم و برای رعایت اختصار و کوتاه کردن داستان، تنهااین یکی را گزارش دادیم.

8. یارد هشتاد سال فرزندان خود را تعلیم داد، ولی پس از آن مدت، آنان از دستورهای وی سرپیچی کردند و کارهای زیادی را بدون رایزنی با او انجام دادند. آنان یکی پس از دیگری پایین آمدن از کوه مقدس و آمیخته شدن و همنشینی زشتی را با فرزندان قاین آغاز کردند.

9. اکنون سبب پایین آمدن فرزندان یارد از کوه مقدس را برای شما بیان می کنیم.

فصل بیستم

1. پس از این که قاین به سرزمین خاک سیاه رفت و فرزندانش در آن زیاد شدند، یکی از آنان گنون نامیده می شد که فرزند لمک نابینا، کشنده قاین، بود.

2. هنگامی که گنون کودک بود، شیطان نزد او آمد و انواع شیپورها و بوق ها و سازهای زهی وسنج هاو مزمارهاو بربطهاو چنگ هارا برای او ساخت. وی در هر وقت و ساعت آنها را می نواخت.

3. هنگامی که آن ابزارها را می نواخت، شیطان نزد آنها می آمد، زیرا از آنها صداهای زیبا ومطبوع و دلربایی شنیده می شد.

4. آن گاه او گروه های چندی را برای نواختن آنها گرد آورد و هنگامی که آنان می نواختند،فرزندان قاین از آن لذت می بردند و آتش گناه در آنان افروخته می شد و خرمن وجودشان رامی سوزاند; شیطان نیز دل های آنان را یکی پس از دیگری ملتهب می کرد و شهوت آنان راافزایش می داد.

5. همچنین شیطان به گنون یاد داد از گندم مسکرات تهیه کند و گنون گروه های زیادی را درمیخانه گرد می آورد و انواع میوه ها و گل ها را به دست آنان می داد و همگی شراب می نوشیدند.

6. بدین شیوه گنون گناهان را میان آنان بسیار افزایش داد و تکبر ورزیده، هر گونه ازبزرگ ترین تبهکاری هایی را که فرزندان قاین نمی دانستند، به آنان تعلیم داد و آنان را مرتکب اموری کرد که قبلا نمی شناختند. (15)

7. هنگامی که شیطان دید آنان تسلیم گنون شده، همه سخنانش را می شنوند، بسیار خوشحال شد، و هوش گنون را افزایش داد تا وی با استفاده از آهن، سلاح های جنگی ساخت.

8. هنگامی که آنان مست می شدند، ستیز و آدمکشی میان ایشان گسترش می یافت و هر کس با دیگری یه خشونت رفتار می کرد و به او می آموخت فرزندان خود را به بدی بگیرد و ایشان رانزد وی آلوده کند.

9. هنگامی که اشخاصی خود را مغلوب و اشخاص دیگری خود را ناتوان یافتند، کسانی که کتک خورده بودند، نزد گنون آمده، پناه گرفتند، و وی آنان را با خود متحد ساخت.

10. سپس گناه میان آنان بسیار گسترش یافت، به گونه ای که یک مرد با خواهر یا دختر یا مادرخود و دیگران یا دختر عمه خویش (16) ازدواج می کرد به گونه ای که تمایزهای خویشاوندی از میان رفت و دیگر کسی نمی دانست تبهکاری چیست، بلکه کار زشت می کردند و زمین از گناه آلوده شد و خدای دادگر و آفریدگار خویش را خشمگین ساختند.

11. گنون گروه های زیادی را فراهم کرد که شیپور و ابزارهای دیگری را که نام بردیم، پایین کوه مقدس می نواختند و هدفشان از آن کار این بود که فرزندان شیث که در کوه مقدس بودند، آن را بشنوند.

12. هنگامی که فرزندان شیث آن صدا را شنیدند به شگفتی افتادند و گروه هایی از آنان آمده،بالای کوه ایستادند تا به کسانی که پایین بودند، بنگرند. آنان مدت یک سال چنین می کردند.

13. هنگامی که گنون در پایان آن سال دید ایشان اندک اندک مغلوب او شده اند، شیطان بر اووارد شد و تهیه موادی را برای رنگ کردن جامه های گوناگون به وی آموخت و شیوه ساختن قرمز و ارغوانی و رنگ های دیگر را به وی یاد داد.

14. و پسران قاین همه این کارها را انجام داده، با جلوه زیبا و مجلل درخشیدند و باشکوه درپایین کوه گرد آمدند. آنان با شیپورها و لباس های مجلل و مسابقات اسب دوانی، مرتکب هر گونه آلودگی می شدند.

15. در این میان، فرزندان شیث که در کوه مقدس بودند، به جای لشکر فرشتگان ساقطنیایش می کردند و خدا را تسبیح می گفتند و خدا آنان را «فرشته » می نامید; زیرا از ایشان بسیارشادمان می شد.

16. ولی از آن پس، دیگر آنان دستورهای او را نگه نمی داشتند و وعده ای را که به پدرانشان داده بود، در نظر نمی آوردند. آنان در باب روزه و نیایش و رهنمودهای پدرشان یارد کاهلی می ورزیدند و به گرد آمدن بر سر کوه و تماشای فرزندان قاین و کارهای آنان و جامه های زیبا وزیورهایشان از بام تا شام ادامه می دادند.

17. فرزندان قاین از پایین به بالا نگریستند و هنگامی که فرزندان شیث را در دسته هایی بالای کوه ایستاده دیدند، از آنان خواستند که به پایین بیایند.

18. فرزندان شیث از بالا گفتند: «ما راه را نمی دانیم.» هنگامی که گنون پسر لمک این را شنید،برای پایین آوردن آنان به اندیشه فرو رفت.

19. آن گاه شیطان شبانه بر او ظاهر شد و گفت: «برای پایین آمدن از کوهی که ایشان روی آن زیست می کنند، راهی وجود ندارد، ولی هنگامی که فردا بیایند، به ایشان بگو: به سمت غربی کوه بروند. آن جا مسیر یک نهر آب را خواهند یافت که از میان دو تپه به پایین کوه می رود و از آن آبراهه نزد شما بیایند.»

20. هنگامی که روز شد، گنون طبق عادت، در پایین کوه شیپورها را نواخت و طبل ها را به صدا درآورد. فرزندان شیث آن را شنیده، به عادت معهود گرد آمدند.

21. گنون از پایین به ایشان گفت: «به سمت غربی کوه بروید، آن جا راه پایین آمدن راخواهید یافت.»

22. همین که فرزندان شیث این سخنان را شنیدند، آنان به سوی غار نزد یارد بر گشتند تاتمام آنچه شنیده اند، به وی بازگویند.

23. یارد از شنیدن این سخنان اندوهگین شد; زیرا دانست که آنان می خواهند با رهنمود وی مخالفت کنند.

24. سپس یکصدتن از فرزندان شیث گرد آمدند و با یکدیگر گفتند: «بیایید نزد فرزندان قاین پایین رفته، کارهای ایشان را ببینیم و با آنان شادی کنیم.»

25. هنگامی که یارد این را از آن یکصد تن شنید، جانش لرزید و اندوه دلش را فراگرفت. آن گاه با التهاب فراوان برخاسته، میان آنان ایستاد و ایشان را به خون هابیل درستکار سوگند داد وگفت: «کسی از شما از این کوه مقدس و پاک که پدرانمان با ما دستور داده اند در آن بمانیم، به پایین نرود.»

26. ولی هنگامی که یارد مشاهده کرد آنان از سخنش استقبال نمی کنند، به ایشان گفت: «ای فرزندان خوب و بی گناه و مقدسم، آگاه باشید که اگر یک بار از این کوه مقدس به پایین بروید،دیگر بار خدا به شما اجازه نخواهد داد به آن بازگردید.»

27. باز هم آنان را سوگند داد و گفت: «شما را به مرگ پدرمان، آدم، و خون هابیل و به شیث وانوش و قینان و مهللئیل سوگند می دهم که سخنم را بشنوید و از این کوه مقدس به پایین نروید;زیرا به محض این که آن را ترک کنید، از حیات و رحمت محروم خواهید شد و دیگر نه فرزندان خدا، بلکه فرزندان شیطان خوانده خواهید شد.»

28. اما آنان نخواستند سخنانش را بشنوند.

29. خنوخ که در آن زمان بزرگ شده بود، از روی غیرتش برای خدا برخاست و گفت: «ای پسران کوچک و بزرگ شیث، سخنم را بشنوید; اگر از دستورهای پدرانمان سرپیچی کنید و ازاین کوه مقدس به پایین بروید، هرگز دوباره از آن بالا نخواهید آمد.» (17)

30. ایشان بر ضد خنوخ برخاستند و نخواستند سخنش را بشنوند، بلکه از کوه مقدس پایین رفتند.

31. هنگامی که آنان به دختران قاین و سیمای زیبای آنان و به دست و پای رنگ آمیزی شده وروی های گوهرنشان ایشان نگریستند، آتش گناه در دلشان زبانه کشید.

32. شیطان ایشان را در چشم پسران شیث بسیار زیبا نشان داد; همچنین پسران شیث را درچشم دختران قاین زیباتر از آنچه بودند، جلوه داد به گونه ای که دختران قاین مانند جانوران درنده دنبال پسران شیث و پسران شیث دنبال دختران قاین افتادند و با یکدیگر مرتکب آلودگی شدند. (18)

33. آنان پس از آن که بدین شیوه در آلودگی افتادند، از راهی که آمده بودند، باز گشتند وکوشیدند از کوه مقدس بالا روند. اما از این کار ناتوان ماندند، زیرا سنگ های کوه مقدس به روی آنان شعله های آتش می افکندند به گونه ای که نمی توانستند بالا روند.

34. و خدا بر آنان خشم گرفت و از ایشان بیزار شد; زیرا از شکوه خود کاسته بودند و پاکی وبی گناهی خود را از دست داده و آن را ترک کرده و در آلودگی گناه افتاده بودند.

35. آن گاه خدا کلمه خود را نزد یارد فرستاد و گفت: «اینک فرزندانت که آنان را فرزندان من می خواندی، از دستورم سرپیچی کرده و به مکان هلاکت و گناه پایین رفته اند. برای کسانی که مانده اند، پیک هایی بفرست که آنان پایین نروند و هلاک نشوند.»

36. یارد نزد خداوند گریست و از او رحمت و بخشش طلب کرد. همچنین آرزو کرد به جای این که خبر پایین رفتن فرزندانش از کوه مقدس را بشنود، جانش از تن بیرون می آمد.

37. او فرمان خدا را اطاعت کرد و ایشان را پند داد که از کوه مقدس پایین نروند و با فرزندان قاین آمیزش نکنند.

38. ولی آنان به پیام او توجه نکردند و نخواستند پند او را بپذیرند.

فصل بیست و یکم

1. پس از این، گروهی دیگر گرد آمده، برای مواظبت از برادرانشان رفتند، ولی مانند آنان هلاک شدند. همین طور گروه گروه آن مسیر را پیمودند، تا این که اندکی از آنان باقی ماندند.

2. آن گاه یارد از اندوه بیمار شد و بیماری وی چنان بود که روز مرگش را نزدیک می کرد.

3. وی خنوخ بزرگ ترین پسرش و متوشالح پسر خنوخ و لمک پسر متوشالح و نوح پسرلمک را فراخواند.

4. هنگامی که آنان نزد وی آمدند، برای ایشان دعا کرده، به آنان برکت داد و گفت: «شماپسران درستکار و بی گناهی هستید; از این کوه مقدس پایین نروید; زیرا اینک فرزندان و فرزندان فرزندان شما از این کوه مقدس پایین رفته و با آلودن خویش به شهوت زشت و تخلف ورزیدن از دستور خدا، از این کوه مقدس بیگانه شده اند.

5. «ولی من به قدرت خدا می دانم که او شما را بر این کوه مقدس باقی نخواهد گذاشت; زیرافرزندان شما از دستورات او و پدرانمان که به ما رسیده است، تخلف ورزیده اند.

6. «پسرانم، خدا شما را به سرزمین بیگانه ای خواهد برد و هرگز باز نخواهید گشت تا این باغ و این کوه مقدس را با چشمان خود ببینید.

7. «از این رو، پسرانم دل خویش را به خود متوجه سازید و از دستورهای خدا که باشماست، پاسداری کنید. هنگامی که از این کوه مقدس به سرزمین بیگانه ای که نمی شناسیدبروید، جنازه پدرمان، آدم، را با آن سه هدیه و تقدیمی ارزشمند یعنی طلا و عطریات و مر باخود بردارید و آنها را کنار پدرمان، آدم، بگذارید.

8. «پسرانم، کلمه خدا نزد یکی از شما باقی می ماند، خواهد آمد و هنگامی که از این سرزمین بیرون رود، با خود جنازه پدرمان، آدم، را خواهد گرفت و آن را در میان زمین، در مکانی که نجات در آن محقق خواهد شد، قرار خواهد داد.»

9. نوح پرسید: «چه کسی از ما باقی خواهد ماند؟»

10. یارد پاسخ داد: «تو کسی هستی که باقی خواهی ماند و تو جنازه پدرمان، آدم، را از غارخواهی گرفت و هنگامی که توفان بیاید، آن را با خود به کشتی خواهی برد.

11. «و پسرت سام که از صلب تو بیرون خواهد آمد، کسی است که بدن پدرمان، آدم، را درمیان زمین، در مکانی که نجات در آن محقق خواهد شد، قرار خواهد داد.»

12. یارد به پسرش خنوخ رو کرد و گفت: «پسرم، تو در این کوه خواهی ماند و تمام روزهای عمرت برای خدمتگزاری جلو جنازه پدرمان، آدم، خواهی کوشید و قومت را با درستکاری وبی گناهی اطعام خواهی کرد.»

13. یارد دیگر سخن نگفت. دست هایش سست و چشمانش بسته شدند و مانند پدرانش آرام گرفت. مرگ او در سیصد و شصتمین سال عمر نوح، نهصد و هشتاد و نهمین سال عمرخویش، در آدینه، دوازدهم «تخساس » (19) رخ داد.

14. یارد می مرد و از شدت اندوه، سرشک از دیدگانش جاری بود; زیرا فرزندان شیث درروزگار او سقوط کرده بودند.

15. آن گاه خنوخ و متوشالح و لمک و نوح، این چهار تن بر او گریستند و او را به دقت حنوط کرده، در غار گنج ها گذاشتند. سپس برخاستند و برای او چهل روز سوکواری کردند.

16. هنگامی که روزهای سوکواری پایان یافت، خنوخ و متوشالح و لمک و نوح دلی غمگین داشتند; زیرا پدرشان از نزد آنان رفته بود و دیگر او را نمی دیدند.

فصل بیست و دوم

1. خنوخ دستور پدرش یارد را نگه داشت و به خدمتگزاری در غار ادامه داد.

2. وی همان خنوخ است که شگفتی هایی برایش رخ داده، و کتاب معروفی نوشته است، ولی آن شگفتی ها را این جا نمی آوریم. (20)

3. سپس فرزندان شیث همراه فرزندان و زنان خود گمراه شدند و سقوط کردند. هنگامی که خنوخ و متوشالح و لمک و نوح آنان را دیدند، سقوط آن گروه در شک و بی ایمانی دل ایشان رابه درد آورد. آنان گریستند و از خدا طلب رحمت کردند تا ایشان را حفظ کند و از میان آن نسل بدکار بیرون آورد.

4. خنوخ سیصد و هشتاد و پنج سال (21) به خدمتگزاری خود نزد خداوند ادامه داد و در پایان آن مدت به لطف خدا دانست که خدا می خواهد او را از زمین بردارد.

5. وی به پسرش گفت: «پسرم، من می دانم که خدا می خواهد آب های توفان را بر زمین بیاورد و آفرینش را از زمین محو کند.

6. «و شما واپسین فرمانروایان این قوم که در این کوه هستید; زیرا من می دانم که هیچ کس ازشما در این کوه مقدس نخواهد ماند تا فرزندانی بیاورد و هیچ یک از شما بر فرزندان قومش فرمانروایی نخواهد کرد و هیچ گروه بزرگی از شما بر این کوه باقی نخواهد ماند.»

7. همچنین خنوخ به آنان گفت: «مراقب جان های خود باشید و ترس از خدا و خدمتگزاری به او را محکم نگه دارید و وی را با ایمانی استوار بپرستید و با درستکاری و بی گناهی و دادگری همراه توبه و پاکی به او خدمت کنید.»

8. هنگامی که خنوخ دستورهای خود را پایان داد، خدا او را از آن کوه به سرزمین حیات برد،به منزل های درستکاری و جای برگزیدگان و اقامتگاه فردوس شادی، در نوری که به آسمان می رسد، نوری که از نور این جهان بیرون است; زیرا آن نور خداست که همه جهان را پر می کندو در لامکان است.

9. از آن جا که خنوخ در نور خدا بود، خود را از دسترس مرگ بیرون یافت تا روزی که خداخواست او بمیرد.

10. سرانجام هیچ یک از پدران ما و فرزندانشان روی کوه مقدس نماند، جز آن سه تن:متوشالح و لمک و نوح. زیرا همه افراد دیگر از کوه پایین رفته و با فرزندان قاین به گناه افتاده بودند. از این رو، بازگشت آنان به کوه ممنوع شد و جز آن سه تن کسی روی کوه نماند.

پی نوشتها:

1) این کتاب که برای نخستین بار به زبان فارسی منتشر می شود، بازمانده میراث دینی بنی اسرائیل و از کتاب های سوداپیگرافاست. رویدادهای این کتاب ادامه حوادث کتاب اول آدم و حواست که در شماره ششم هفت آسمان به چاپ رسید. برای توضیحات بیشتر ر.ک: مقدمه کتاب اول در هفت آسمان، شماره ششم، ص 97.

2) این واژه را باید بر وزن «شیر» تلفظ کرد و نه بر وزن «شیخ ».

3) این نام در در سایر منابع یهودی «اقلمیا» است که در کتب اسلامی «اقلیما» شده است.

4) ر.ک: تاریخ طبری، لیدن 1879-1881، ص 162.

5) ر.ک: همان، ص 163; بحار الانوار، ج 11، ص 267.

6) ر.ک: پاورقی کتاب اول آدم و حوا، 42:7.

7) انجیل متی، 2:11.

8) انجیل متی، 27:34.

9) ر.ک: رساله به افسسیان، 4:9.

10) هشتمین ماه تقویم قبطی، برابر با «میازیا» در تقویم حبشی که در آغاز بهار است. «میازیا» در کتاب اول آدم و حوا، 12:1 آمده است.

11) داستان سقوط این پاکان که به زودی می آید، در برخی دیگر از کتاب های فراموش شده نیز اشاره شده است; مثلا در رازهای خنوخ، 18:3 و عهد رئوبین، 2:18.

12) یازدهمین ماه تقویم قبطی، برابر با «حمله » در تقویم حبشی.

13) یعنی کسانی از خاندان او که پدر شده بودند.

14) خبر توفان را خود خدا به آدم داده بود (کتاب اول آدم و حوا، 53:7).

15) ر.ک: تاریخ طبری، لیدن 1879-1881، ص 168-170.

16) عبارت متن ابهام دارد.

17) ر.ک: تاریخ طبری، لیدن 1879-1881، ص 173.

18) ر.ک: تاریخ طبری، لیدن 1879-1881، ص 173-174.

19) چهارمین ماه تقویم حبشی، برابر با «کیهک » در تقویم قبطی.

20) ترجمه یکی از کتاب های منسوب به وی به نام «رازهای خنوخ » در شماره 3-4 فصل نامه هفت آسمان به چاپ رسید.

21) در کتاب رازهای خنوخ 1:3 سیصد و شصت و پنج سال آمده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان