از آن جا که مسیحیت، در بطن (درون) جهانی که خصلتی غیر دینی داشت (امپراتوری روم) به ظهور پیوست و به عبارتی، نور در ظلمت بود، هرگز نتوانست محیط خود را یکسره دگرگون کند. بدین سبب، هنر مسیحی، چه از لحاظ سبک و اسلوب و چه از نظر کیفیت معنوی، در مقایسه با هنر تمدّن های هزاران ساله شرق، به طرز شگفت آوری، منقطع و گسسته است. برای مثال: در حالی که هنر اسلامی پس از ظهور، توانست میراث هنری جهان یونان و روم باستان4 را در مناطق تحت نفوذ خود، متحوّل سازد و خود، بنیان گذار شیوه و دیدگاهی نو در عرصه هنر شود، هنر مسیحی، نه تنها نتوانست با میراث پیشینیان خود چنین کند، بلکه بعضی از عناصر طبیعت گرایی را که خاصیت ضدّ معنوی داشتند نیز از طریق آنها جذب کرد.
هنر شبه مسیحی که با شرک نوین دوران رُنِسانْس5 آغاز شد ، تنها انسان را می جست و فردگرا و سطحی بود. این هنر، چیزی جز شرک در جامه جدید نبود و بر خلاف زبان و بیان ظاهری اش، به هیچ وجه، پایبند رعایت عفاف نبود و به زیبایی غیر مادّی و روحانی اعتنایی نداشت و در واقع، نوعی بازگشت به هنر شرک آمیز و وقیح عصر یونان باستان شمرده می شد.
البته در کنار هنر دوران رنسانس غرب، هنر بیزانسی (رومی مسیحی) نیز همچنان رواج داشت که هنر دینی نامیده می شد و مضامین آن، مضامین انجیلی، مصائب زندگی مسیح و مریم عَذرا و شرح حال قدّیسان بود. که در این چارچوب (که امروز آن را به عنوان ادامه مکتب کلاسیک در هنر غرب می شناسیم)، هنرمند بیزانسی، خود را چون مقامی روحانی، متعهّد به تثبیت اصول و تبلیغ معارف و مقرّرات مسیحیت می دانست؛ امّا آنچه واضح است، این است که این هنر نتوانست مبانی و اصول خود را به عنوان هنر مسیحی تثبیت کند و به مسیحیت، پایبند بمانَد.
در غرب و در سایه هنر مسیحیت، مکاتب متعدّد دیگری نیز به وجود آمدند6 که هر کدام، اصول خاص خود را داشتند. به عنوان مثال: سمبولیست ها و رئالیست ها که فلسفه ای بدبینانه داشتند، یا ناتورالیست ها که از طبیعت تقلید می کردند؛ امّا به عرف و اخلاق، پایبند نبودند. این تقلید از طبیعت، یکی از اصول مکتب کلاسیک هم بود؛ امّا کلاسیک ها فقط به دنبال تقلید از طبیعت انسانی بودند و البته برای اخلاق هم ارزش قائل بودند. یکی از نظریه پردازان مکتب کلاسیک (ارسطو) می گوید: هر چند که دیدن برخی چیزها شاید دردناک و نامطبوع باشد، امّا تقلید دقیق آنها در هنر، در نظر ما لذّت بخش خواهد بود، مانند شکل پست ترین جانوران و مُردارها».7
رمانتیست ها، احساسات را بر عقل، ترجیح می دهند و سعی می کنند که به گذشته و تخیل فرار کنند. هنرمندان رُمانتیک، آنچه را که هست، نمی گویند و از آنچه باید باشد، بحث می کنند. مکتب دیگری (پارناسیسم) هم در اروپا شکل گرفت که شعار آن هنر برای هنر بود» و از طرف ویکتور هوگو، اعلام شد و تئوری خاصی نداشت. گوتیه در این باره می گوید: هنر، یگانه دلیل زندگی است و با وجود این، به درد هیچ کاری نمی خورد. هنر، بی فایده است و تنها وجود آن به خودی خود، کافی است... . فقط چیزی واقعاً زیباست که به درد هیچ کاری نخورد... . هر چیز مفیدی زشت است».8
منابع:
7. هنر مقدّس، تیتوس بورکهارت، مترجم: جلال ستّاری، تهران: سروش، 1369.
8. هویت ملّی و هویت فرهنگی، جلال ستّاری، تهران: مرکز، 1380.