حضرت ادریس(ع) در روزگار خویش عابدترین فرد بود، به دنیا التفاتی نمی کرد و پیوسته روزه بود و در آرزوی بهشت به سر می برد و یک ساعت از عبادت نمی آسود و هر روز عمل وی را به آسمان می بردند و فرشتگان از آن تعجب می کردند. سرانجام ملک الموت مشتاق دیدار وی شد، از خداوند اجازه خواست تا وی را زیارت کند. خداوند به او اجازه داد و ملک الموت به صورت آدمی درآمد. ادریس او را به طعام فراخواند، ولی او نپذیرفت. ادریس گفت: دوست دارم بدانم تو کیستی؟ وی گفت: من عزراییل هستم و به زیارت تو آمده ام. ادریس گفت: مرا قبض روح کن! عزراییل گفت: این کار را باید به فرمان خدا انجام دهم. همان هنگام از خداوند فرمان آمد، روح او را بگیر! عزراییل جان ادریس را گرفت و رب العالمین همان لحظه او را زنده کرد. عزراییل گفت: ای ادریس! مرگ را چگونه دیدی؟ ادریس گفت: بسیار سخت و هولناک! مرگ، کاری دشوار و عقبه ای بسیار سخت است. عزراییل گفت: پس چرا چنین خواسته ای داشتی؟ ادریس گفت: از آن رو که سختی جان دادن را بچشم و خود را برای آن آماده کنم.[11]
[11] . سید مهدی شمس الدین، داستان های تفسیر کشف الاسرار، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1376، ص 365.