چشمه آیات حسن

باز هم شب جمعه شد و پلک دلم می پرد، بهانه ی چیست؟

باز هم شب جمعه شد و پلک دلم می پرد، بهانه ی چیست؟

 

اگر وعده دیدار، هنگام مرگ است، بیا که وقت آن رسیده است. بیا و ببین که اشک انتظار، دامن شب را پر از شکوفه های آرزومند نسیم کرده است. تنها نه رنگ من، که رنگ شب از این همه غمهای پریشان پرید.

 

از عمر، زمانی کمتر از پژمردن گل در هوای پاییزی مانده است; بیا!

 

ای یگانه ترین رازی که در رگهای «بودن» می جوشی، معمای ما را که تهمت افسانه بر پیشانی دارد، بگشا! (1)

 

ما انتظار دستهایی را می کشیم که نوازشگری را نسیم از او آموخت; ماه و خورشید به اشارت وی بالا و پایین می روند و روز و شب، تفسیر پشت و روی آن اند.

 

ما وعده دیدار مردی را به دل داده ایم که مرگ و حیات، در دو سوی او به خدمت ایستاده اند.

 

ما با تو بودن را گرچه نیافتیم، بی تو بودن را نیز برنتافتیم.

 

ای تمام آرزوهای من! کاش یکی از آرزوهای تو ما بودیم.

 

ای نگاهت چشمه آیات حسن!

 

باغ سبز عشق را میوه ای شیرین تر از یاد تو نیست.

 

آیینه خورشید، آه تو را تاب ندارد

 

پیش اشراق تو در پایان اوج، بس ستاره و خورشید که پایین می ریزند.

 

چشم آرزو را سرمه ای شفابخش تر از خاک سهله و سامرا نیست.

 

هنوز درخت موسی به « اناالله » ایستاده است، آیا کفشهای غیبت را از پا در نمی آوری؟

 

هنوز نفس رحمان در مدینه سرگردان است، آیا برخاک یمن، غباری از گرد راه نمی افشانی؟

 

هنوز کور ، لال و کر بسیارند، مسیح ظهور را به مداوا نمی فرستی؟

 

هنوز گریه اقبال را تا خنده خوشایندی، راه بسیار است، خضر را فرمان نمی دهی؟

 

هنوز در شوره زار یاس، نشانی از جنگل امید را می توان کاوید، ایوب را دانه و داس نمی دهی؟

 

هنوز در میان گردابهای گمراهی، موجی از بانگ نجابت بلند است، نوح را برکشتی نمی نشانی؟

 

از نشیب دره ها به کوهستان گریختن چه سود؟

 

از گریه به خنده پرداختن چرا؟

 

ما را که دستی نمی نوازد، نگاهی نمی خواند، لبهایی نمی جنبد، چرا دست افشانیم؟ که را نگهبان باشیم؟ چه را آرزومندی کنیم؟

 

ای آخرین اشک از چشمه فیض خدا! اولین بهانه ما برای بودن، تویی. آخرین یادگار ما برای بازماندگان، انتظار تو است.

 

کمترین هزینه مرگ، در لحظه های غیبت آلود ما است. بیا و ببین که دیگر بها و بهانه ای برای «بودن» و امید را سرودن نداریم.

 

ظلمت تردید را آفتاب تویی; سرهای افسرده را باده ناب تویی; محرومان زمین را رحمت بی حساب تویی; خانه امید را باب تویی; برآتش هر ناله دلسوخته، آب تویی!

 

ای شادی خاطر اندوه گزاران! مزار عاشقان تو از لاله پوشیده است و جز سواران دشت انتظار، کسی در خاک آنان بوسه نمی کارد. دل گرمسوز ما را به نسیم آشنایی دریاب که فردا سوختگانی دگرداری و امروز آتش فراق در جان ما گرفته است.

 

از آن گاه که صحرای عشق، گرد خیمه تو پاس می دهد، کوه و دره و هامون یکی شده است و همه در پی صحرا، به نوبت صف زده اند.

 

ای اندک و بسیار من! بسی حرف و حدیث هست، و گفتن نمی توانم، نهفتن نیز.

 

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز، نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و ازجام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شبها چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم (2)

 

 

پی نوشتها:

 

1. وجود ما معمایی است حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه

 

2. شفیعی کدکنی، آیینه ای برای صداها، ص 26 و 27

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان