از سر جان بهر پیوند کسان برخاستم
چون الف در وصل دلها از میان بر خاستم
واژگون هر چند جام روزیم چون لاله بود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم
بزم هستی را فرض مهر فروزان تو بود
همچو شبنم چهره چون کردی عیان برخاستم
همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی
طوطیان چون لب گشودند از میان برخاستم
از لگد کوب حواث عمر دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
دربهار افکنده رخت ودر خزان بر خاستم
آزمودم عیش راحت را به کنج دام تو
از سر جولانگه کون ومکان بر خاستم
صحبت شوریده حالان مایه شوریدگی است
با (امین) هرگه نشستم بی امان برخاستم