ماهان شبکه ایرانیان

در پی نشانه

راه درازی آمده بود. خستگی توانی برایش نگذاشته بود.در کوچه های گرم سامراآرام گام برمی داشت و به دنبال خانه امام می گشت. امام زیر نظر شدید ماموران خلیفه قرار داشت. از هر که می پرسید چیزی نمی گفت. نمی دانست چه کند. ناامید و درمانده شده بود.

راه درازی آمده بود. خستگی توانی برایش نگذاشته بود.در کوچه های گرم سامراآرام گام برمی داشت و به دنبال خانه امام می گشت. امام زیر نظر شدید ماموران خلیفه قرار داشت. از هر که می پرسید چیزی نمی گفت. نمی دانست چه کند. ناامید و درمانده شده بود.

در کوچه ای خلوت کسی را دید. فکر کرد بهتر است از او نیز بپرسد. قدمهایش راتندتر کرد، به او رسید و سراغ حسن بن علی(ع) را گرفت.

جوان غفاری همراه چند تن مقابل در خانه امام حسن عسکری(ع) نشسته بود ومنتظر خروج امام بود. می خواست برای اولین بار چهره ابومحمد را ببیند. تبلیغات مسموم خلفای عباسی فکرش را در مسیر انحراف قرار داده بود. اختلاف برسر امامت ابومحمد(ع) در مدینه او و بسیاری را در تردید افکنده بود. می خواست تردیدش را برطرف کند و دوستان مدنی اش را نیز از شک برهاند. دستی به موهای سیاهش کشید، خاک دشداشه سفیدش را تکانید، چند قدمی پیش رفت تا در بزند ووارد شود; اما دوباره برگشت. همچنان پریشان و منتظر بود. مردی که کنارش ایستاده بود، دریافت که جوان بتدریج شکیبایی اش را از کف می دهد. نزد وی آمد وگفت: «پسرم، اهل کجایی؟» از مدینه آمده ام.

مرد تعجب کرد و پرسید: «این جا چه می کنی؟»

جوان، که همچنان به درمی نگریست، پاسخ داد: «در باره امامت ابومحمد(ع) اختلاف پیش آمده است، آمده ام او را ببینم، سخنی بشنوم یا نشانه ای بیابم تا دلم آرام گیرد.

اندکی خاموش ماند و سپس ادامه داد: «من از قبیله غفارم، ابوذر از اجداد من است. او خدمتگزار این خاندان بود، نمی خواهم از راه درستی که وی انتخاب کرد، منحرف شوم.»

در این هنگام در چوبی خانه امام باز شد. از خانه کوچک و گلی امام نوری بیرون آمد و مردی خوش سیما ونورانی خارج شد. آنگاه خدمتکار امام خارج شد و در را بست. چند نفر از ماموران خلیفه، که در کوچه رفت و آمد می کردند، نزدیکتر آمدند. مردی که در کنار جوان ایستاده بود به او گفت: «به ایشان سلام نکن و نزدیک نرو ممکن است جانت به خطر افتد.»

جوان تمام حواسش به امام بود، می خواست پیش برود و حرفی بزند; ولی می هراسید.

امام، با قدمهای سنگین، کنار جوان آمد. روبرویش ایستاد و مدتی به او نگریست. جوان سرش را زیر انداخت. می خواست چیزی بگوید اما نتوانست. دست و پایش را گم کرده بود. امام به او فرمود: آیا غفاری هستی؟

جوان پاسخ داد: آری

امام فرمود: مادرت «حمدویه » چه می کند؟

جوان شگفت زده شد. دستش به لرزه افتاد. با تعجب پاسخ داد: «خو... خوب است.»

سرش را به زیر انداخت. دیگر شکش برطرف شده بود. امام(ع) از برابرش گذشت ودور شد. می خواست دنبال امام برود و از وی عذر بخواهد، اما از ماموران خلیفه می هراسید.

دیگر از سردرگمی درآمده بود. خیالش راحت شده بود. نشانه ای که از امام می خواست، یافته بود. مردی که کنارش ایستاده بود، پرسید: «آیا قبلا او رادیده بودی؟»

جوان که هنوز دور شدن امام(ع) را نظاره می کرد، جواب داد: نه مرد دوباره پرسید: «آیا همین نشانه برایت کافی است؟» جوان نفس عمیقی کشیدو گفت: «کمتر از این نیز کافی بود.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی