شناسه : ۳۹۸۶۵۵ - جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۱۷
تو آزادی!
غلام گوش تیز کرد. مهمانها ساکت و منتظر بودند
غلام گوش تیز کرد. مهمانها ساکت و منتظر بودند. جز صدای کودکی که زیر نردبان بازی می کرد، چیزی شنیده نمی شد. غلام آتش را جابه جا کرد و آخرین ظرفهای مسی را پر از غذا کرد و به سوی نردبان رفت. پا بر اولین پله نردبان که گذاشت، به فرزندِ کوچک امام(ع) لبخند زد و برایش شکلک درآورد تا بخندد. وسط نردبان که رسید، ناله پله چوبی بلند شد. دل غلام فروریخت. سینی از روی سرش سُر خورد و مستقیم رفت پایین به طرف بچه. غلام چشمانش را بست و فقط ناله کودک را شنید. به سرعت به طرفش رفت. کودک کنار قلوه سنگها و چوبها آرام دراز کشیده بود و سینی کنار او بر خون واژگون شده بود. غلام سرش را روی سینه کودک گذاشت. آرام و بی صدا بود. رنگ غلام پرید. با دستان لرزان کودک را تکان داد. بعد نگاهی به مهمانها کرد که دور او حلقه زده بودند و نگرانی در چهره شان موج می زد. دوباره نگاهی به کودک کرد؛ خنده ملیحی هنوز بر لبان او بود. با چشمان به اشک نشسته به امام سجاد(ع) نگاه کرد؛ بعد زد زیر گریه. امام(ع) به سوی او آمد. غلام با ترس گفت: «من تقصیری نداشتم». و دوباره گریه اش بلند شد. امام(ع) کنار کودکش زانو زد، دستی به موهای نرم او کشید، آرام پلکهای او را بست، زیر لب دعایی زمزمه کرد و برخاست. غلام قدمی عقب رفت و با گریه گفت: «من تقصیری نداشتم». و به نردبان اشاره کرد که پله چوبی پوسیده اش از وسط دو نیم شده بود آنگاه به کسانی که اطراف بودند خیره شد. حس کرد همه آنها منتظرند تا امام(ع) او را به سزایش برساند. سر به زیر انداخت و گفت: … «وَالْکاظِمینَ الْغَیظَ والْعافینَ عَنِ النّاسِ واللّهُ یحِبُّ الْمُحْسِنینَ؛ آنان که خشمشان را فرو می خورند و از مردم در می گذرند و خداوند نیکوکاران را دوست دارد.»*
امام(ع) سربلند کرد و دوباره به کودکش نگاه کرد و آرام گفت: می دانم که این کار را به عمد نکرده ای. غلام نفس راحتی کشید. می خواست خودش را به پای امام(ع) بیندازد که شنید: تو آزادی.
غلام مبهوت به دیوار تکیه داد. نمی توانست تکان بخورد. امام(ع) کودکش را برداشته بود و به سوی چاه می رفت تا غسلش دهد. بغضش ترکید و نشست و سر به زانو گذاشت و فکر کرد. فقط خدا می داند که رسالتش را در چه خاندانی قرار دهد.