از مسائل مورد ابتلا، چگونگی برخورد با جوان برای تأثیرپذیری بیشتر می باشد. هر کسی راه و روشی پیشنهاد می کند و به گونه ای می خواهد با جوان تعامل و برخورد داشته باشد، اما کدام راه صحیح است و ملاک راه صحیح چیست. این گونه پرسش ها معمولاً مورد غفلت واقع می شود و اگر کسانی بخواهند راه صحیح یا بهتر را بیابند، به تجربه، آزمایش و آمارگیری متوسل می شوند.
اما بی نقص بودن این گونه راهها مورد تردید می باشد و حتی گاهی می توان در درستی آنها مناقشه کرد؛ زیرا جوان مانند یک شی ء بی جان آزمایشگاهی نیست و صحنه اجتماع آزمایشگاه نیست. در آزمایشگاه تمامی عناصر، ابزار و اشیای مورد آزمایش در اختیار آزمایشگر است اما اشیا اختیاری ندارند، بنابراین آزمایشگر با ثابت قرار دادن آنها به جز یکی، میزان تأثیر و تغییرات آن را اندازه گیری می کند یا سپس امر دیگری را متغیّر و بقیه را ثابت نگه می دارد و ... اما در اجتماع اوّلاً شرایط و اوضاع به اختیار آزمایشگر نمی باشد؛ ثانیا جوان از امور گوناگون اطراف خود، آن گونه که می خواهد اثر می پذیرد یا بر اطراف اثر می گذارد. نیز اراده، تصمیم، عاطفه، احساس، گذشته خانوادگی و تاریخی، خوراک، پوشاک وی و ... در تشخیص و تعیین مسیر او و چگونگی تصمیمش نقش دارد. این همه، قابل اندازه گیری، کنترل و نسبت سنجی نمی باشد. بنابراین پیدا کردن روش و قانون مناسب برای برخورد با جوان، از این راه، ناقص و حتی ناصحیح می نماید.
راه دیگری که می توان پیمود و راحت تر از راه قبلی است و نتایج آن کم نقص تر می نماید، همچنین برای ما مسلمانان جاذبه دارتر است، بررسی میزان تربیت «جوان»های مطرح شده در قرآن و شاخص های تربیتی و تعیین مقدار تأثیر هر یک از آنها بر جوان می باشد.
این راه برای ما راحت است زیرا قرآن آن را مطرح ساخته، با مطالعه آیات در باره «جوان» می توان به آن رسید. مردم نیز با توجه به اعتقاداتشان، برای پذیرش این راه و روش، آمادگی بیشتری دارند. چنان که نتیجه پیمودن این راه مورد قبول مسلمانان می باشد زیرا همه اتفاق نظر دارند قرآن، کتاب هدایت و تربیت است. از سوی دیگر امکانات پیمودن این راه فراهم است زیرا تفاسیر گوناگون وجود دارد و بالاخره پیمودن این راه لازم و حیاتی است چون از یک طرف، با جوانان برخورد داریم و هر فردی دوست دارد ثمره وجودی و امید و آینده خود را، به بهترین نحو تربیت کند. از سوی دیگر چون مسلمان و دیندار هستیم موظفیم قرآن را بشناسیم و با آن برخورد مثبت داشته باشیم. نیز چون قرآن را معجزه جاوید می دانیم و کتابی که «از پیش رو و پشت سرش باطل نمی آید»(1) و فرستنده آن خالق انسان هاست، اطمینان داریم که آن کتاب به ما بهترین راه هدایت را می نمایاند و ما را به سرمنزل مطلوب سوق می دهد. بنابراین، راه و روش قرآن ما را از راههای دیگران بی نیاز می کند و حتی قابل ارائه به دیگران برای تربیت جوانان می باشد.
قرآن سرگذشت جوان های متعددی را مطرح ساخته و به ابعاد گوناگون تربیتی هر یک پرداخته است.
از جوانی که گوش به فرمان پدر و مربی خویش بود و هر خواسته پدر را قبول می کرد و بر خواسته خود مقدّم می داشت تا جوانی که به هیچ نحو گوش به سخنان پدر نمی داد و حتی در سخت ترین وضع و هنگامی که آثار عذاب الهی ظاهر شده بود، باز بر راه و روش باطل خود اصرار می کرد و بالاخره به هلاکت رسید. نیز از جوانی که در بهترین محیط رشد و نمو کرد تا جوانی که در بدترین محیط از نظر اعتقادی به سر برد. از جوانی که بیشترین امکانات را در اختیار داشت و سرانجام همه آنها را از دست داد تا جوانی که هیچ امکاناتی نداشت و کم کم آنها را به دست آورد. از جوانی که ... .
داستان پسر حضرت نوح(ع)
فرزند نوح از بهترین امکانات هدایتی برخوردار بود ولی به سخنان پدر گوش نداد و نصیحت ها و راهنمایی های او را به هیچ انگاشت و در نافرمانی، از همگان گوی سبقت را ربود حتی تبلیغ نهصد و پنجاه ساله پدرش سودی نبخشید. داستان او چنین است: نفرین نوح به قومش، دستور یافتن برای ساختن کشتی، سوار کردن مؤمنان بر آن، آوردن دو جفت از هر حیوانی، بارش باران های سیل آسا از آسمان، جوشیدن آب فراوان از زمین، به گونه ای که آب همه جا را فرا گرفت و موجب شد کشتی که در محلی دور از دریا قرار داشت، روی آب قرار گرفت، به گونه ای که برای هر کسی آثار غضب خداوند محسوس بود. حضرت نوح با التماس از فرزندش که متحیرانه کناری ایستاده بود، خواست که به کشتی آید و نجات یابد ولی لجبازی، تعصب و جاهلیت پسر، حتی در آن هنگام به او اجازه نداد بر کشتی سوار شود بلکه با بیان «به کوهی پناه می برم تا از آب پناهم دهد»(2)، اوج لجبازی و حق ناپذیری خود را به نمایش گذاشت.
پدر دلسوخته سال ها رنج تبلیغ و نصیحت را به جان خریده بود و علاوه بر انجام وظیفه الهی، عاطفه پدری ایجاب می کرد فرزند را نصیحت کند. آن زمان نیز احساس کرد که در آخرین لحظه به او گوشزد کند امروز، روز دیگری است و هیچ چیز نمی تواند مانع عذاب الهی شود. به همین جهت به فرزندش گفت: «در برابر فرمان خدا، امروز نگهدارنده ای نیست مگر اینکه خداوند به کسی رحم کند»(3) ولی او به آخرین نصیحت پدر اعتنایی نکرد و موجی بین پدر و پسر فاصله شد و او را از پدر جدا ساخت و بالاخره غرق گردید.
نکته ها و پرسش ها
1ـ حضرت نوح از پیامبران اولوالعزم است و همچون بقیه پیامبران در انجام وظایف تبلیغی کوشش کرده و راه کاستی یا خطا را نپیموده است، چنان که طولانی ترین مدت را در راه تبلیغ صرف کرده، خداوند در هیچ جا از شیوه تبلیغ یا کم کاری یا کم صبری اش انتقاد نکرده، اگر چه از عجول بودن حضرت یونس یاد کرده است.(4) این نشان می دهد که میزان و شیوه تبلیغ حضرت نوح کاملاً مورد تأیید خداوند بود.
2ـ پس از اطمینان یافتن حضرت نوح از اینکه قوم، خویشان و حتی زن و فرزندش به او ایمان نمی آورند و آن مردمان و حتی نسل های بعد جز پلیدکار و ناسپاس(5) نخواهند بود، تقاضای عذاب کرد ولی خداوند به سرعت آنان را عذاب نکرد و برای هدایت شدن، فرصت های زیادی در اختیارشان گذاشت. ساختن کشتی که با توجه به عده کم مؤمنان زمان زیادی طول کشید، سوار کردن هر نوع حیوان، که وقت زیادی می طلبید، بارش تدریجی باران و جوشش آب از زمین که تا جمع شدن آنها و پر شدن نهرها و جویبارها و جاری شدن در سطح زمین و بالا آمدن زیر کشتی نیز مدت زمانی طول می کشید، همه برای این بود که اگر کمترین امکانی برای هدایت شدن کسی وجود دارد شکوفا شود و به راه راست روی آورد ولی پسر نوح و دوستان و هم مسلکانش ایمان نیاوردند بلکه به لجبازی ادامه دادند.
3ـ حضرت نوح به مقتضای اینکه پیامبر اولوالعزم و دلسوز فرزندش بود، حتما او را ارشاد و نصیحت کرده و از همه شگردها برای هدایت او بهره برده بود. از سخنان آخر او می توان فهمید که در طول عمر از زبان محبت آمیز استفاده نموده و خواستار هدایت وی بوده است.
چرا این همه زحمت طاقت فرسا و نصایح پدرانه و محبت آمیز، حتی دیدن نشانه های عذاب الهی، تأثیری در پسر نگذاشت و او به راه و روش پدر که روشی عقل پسند و مطابق فطرت بود متمایل نگشت؟
چند پاسخ مطرح است:
1ـ فرزند حضرت نوح(ع) ذاتا فاسد بود و چون از ریشه، و از نظر ژنتیکی یا وراثتی مشکل داشت، نمی توانست راه حق را برگزیند و مسیر هدایت را بپیماید.
نطفه پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گِلی لؤلؤ و مرجان نشود
یا عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
به اصطلاحِ روایات، او طینت سجّینی (جهنمی) داشته و واقع شدن او در خانه پیامبر خدا از این طینت نکاسته بود.
2ـ فرزند حضرت نوح دارای طینتی پاک و خوب بود ولی چون محیط زندگی او پر از فساد بود و مادر و خویشاوندان و همسایگان، همه کافر و مخالف حضرت نوح بودند، محیط زندگی بر او اثر کرد و طینت خوب او را از بین برد و وی را به عنصری نامطلوب بلکه لجوج و کافر تبدیل کرد.
3ـ عوامل ژنتیکی و محیطی هر دو دست به دست هم داده، عزمِ پسر بر پیمودن مسیر ضلالت، بر آنها افزون گشته، موجودی بسیار لجوج و عنود به بار آورد.
به نظر ما تنها احتمال سوم، با واقع و آیات تطبیق دارد و احتمال های دیگر ناقص یا باطل است.
احتمال اوّل کامل نیست زیرا حضرت نوح پیامبر الهی و دارای جسم و روحی سالم بود و هیچ یک از آبا و نیاکان پیامبران به کفر و شرک و پلیدی آلوده نبودند. چون فرزند، از صلب حضرت نوح بود نمی توانست ذاتا پلید و منحرف باشد، چنان که بعدا معلوم خواهد شد ژن و وراثت زمینه ساز است نه مجبورساز.
می توان گفت: چون فرزندان، حامل برآیند تعامل ژن های زن و مرد هستند و زن حضرت نوح از نظر اعتقادی و روحی دارای مشکل بود، آن ویژگی های روحی مادر در فرزند، بروز بیشتری داشت.
احتمال دوم، کامل نیست زیرا محیط، هر چند فاسد باشد ولی نقش و علیّت تام و کامل در انحراف انسان ندارد. انسان با هر موجود طبیعی دیگر این تفاوت را دارد که مقهور کامل شرایط، جوّ و وراثت نیست. وی می تواند در مقابل مشکلات، تصمیم مخالف بگیرد و بر خلاف مسیر حرکت کند، هر چند به سختی در هم بشکند. حضرت موسی(ع) در کاخ فرعون رشد و نمو کرد(6) ولی فطرت حق خواهی، حق جویی و یاور مظلوم بودنش، از بین نرفت.(7) حضرت یوسف در خانه عزیز مصر بزرگ شد ولی خوی و روش آنان را نپذیرفت و بر راه حق اصرار ورزید.
پسر نوح از مادری خوب و مؤمن بهره مند نبود. حال نقش این تفاوت در عزم و اراده و تصمیم های غلط او چقدر مؤثر بود، در ادامه روشن خواهد شد.
نیروهای مؤثر بر انسان
دانشمندان، در مورد نیروهای تأثیرگذار بر انسان نظرهای گوناگون و متفاوتی می دهند. گروهی می گویند ژنتیک، مهم ترین عامل بلکه تنها عامل سعادت یا شقاوت فرد است. همان گونه که ویژگی های جسمی والدین به فرزند منتقل می شود و به طور طبیعی فرزند راهی برای فرار از تأثیر ژن ها ندارد، خصوصیات روحی نظیر شجاعت، سخاوت، حق طلبی و تجاوزگری وراثتی است و از آن، راه فراری وجود ندارد.(8)
این گروه به احادیثی نظیر «السعیدُ سعیدٌ فی بطن اُمّه و الشقیُّ مَن شقی فی بطن اُمه»، تمسک می کنند و همه چیز را تابع و مقهور وراثت می دانند.
از این گروه پرسیده می شود: پس اولین انسان ها چگونه با هم متفاوت شدند؟!
گروه دیگری در مقابل گروه اوّل قرار دارند و نقش ژنتیک را تقریبا صفر می دانند و تمامی تأثیرات را از تربیت و محیط می دانند. اینان اعلام می کنند که چند بچه را به ما بسپارید و هر چه خواستید، به شما تحویل می دهیم: دانشمند، دزد، جنایتکار و ... .
به نظر می رسد هر دو گروه، انسان را آن گونه که بایسته است، نشناخته اند و هر یک با یک چشم به انسان نگریسته و تنها یکی از ابعاد وی را دیده اند. اگر به دقت به انسان می نگریستند، معلوم می گشت که هر دو عامل در سرنوشت انسان دخالت دارد ولی دخالت هیچ یک کامل نیست.
نقش عزم و اراده
خیال نشود اگر با دو چشم (وراثت و محیط) به انسان نظر شود کار تمام است؛ یعنی نباید تصور شود برآیند ژنتیک و تربیت، علت تامه برای سرنوشت انسان می باشد و آدمی چون جسمی آزمایشگاهی است که دو نیرو بر آن وارد می شود و برآیند آن تغییر ایجاد می کند. باید دانست چشم قوی تر و دقیق تری نیاز است تا نقش عزم و اراده را تعیین کند زیرا عزم و اراده، در عرض و هم ردیف محیط و وراثت نیست تا مثلاً تأثیر هر یک را حدود سی و سه درصد بدانیم یا نقش اراده کمی برتر از آن دو نیست تا تأثیر آن دو را شصت درصد و نقش اراده را چهل درصد بدانیم.اراده، عزم و نیّت، در طول عوامل وراثتی و محیطی است و آنها تنها نقش زمینه ساز و مددکار را بازی می کنند و انسان است که تصمیم می گیرد و راه و روشی را برمی گزیند و از آنها استفاده لازم را می برد.
در امور روحانی، تربیتی، رفتاری و ... تنها نیّت و عزم انسان است که تمام موضوع می باشد و به امور دیگر خط و جهت می دهد. اگر گاهی دیده می شود که اراده تحت تأثیر محیط یا وراثت قرار می گیرد، در اثر بی توجهی به نیّت و کم انگاشتن تأثیر آن است، نه اینکه نیروی اراده و عزم کم باشد و مغلوب وراثت یا محیط شود. در قسمت جسمی و مادی چون عالَم ماده دارای تنگنا و مزاحم ها می باشد، وراثت مستقیما تأثیر می کند و اراده نمی تواند از تأثیر آن بکاهد. بنابراین پدر و مادرِ دارای بیماری های جسمی، فرزند بیمار به وجود می آورند و عزم و اراده پدر و مادر یا فرزند نمی تواند از انتقال بیماری جلوگیری کند.
باز به جهت تنگناها و مزاحم ها، عوامل محیطی بر جسم اثر می گذارد و بچه ای که از سوء تغذیه رنج می برد دارای بدنی ضعیف و بیمار می باشد و نمی تواند دارای هیکلی مناسب و موزون گردد.
در معنویات، عواطف و راههای سعادت و شقاوت، از آن رو که جسم و جسمیّت نقش چندانی ندارد و تنگناهای مادی موجود نیست، اراده و عزم، نقش خود را کاملاً می تواند ایفا کند. قرآن کریم مثال هایی می آورد که نشان می دهد افرادی توانسته اند بُعد شقاوت و بدبختی را تا آخرین حد بپیمایند. در بُعد سعادت نیز همین طور است. فرزند نوح زمینه های محیطی و ژنتیکی مناسب را داشت، با این حال منحرف شد، به گونه ای که قرآن به جای اینکه او را بدکار بداند، وی را مجسمه بدکاری یا اساسا کارِ بد می داند: «اِنَّه عمل غیر صالح؛(9) او عمل غیر صالح است.»
پسر نوح آنقدر «بدکاره» بود که جرثومه فساد و بدکاری شد و آنقدر بدکاری را ادامه داد تا از جرثومه گذشته، خودِ «کار بد» شد، و این حکایتگر نهایت شقاوت و بدبختی انسان است.
اسماعیل فرزند ابراهیم علیهماالسلام
مثال دیگر از قرآن در مورد فرزندی که کاملاً راه هدایت یافته، مطیع پدر و مادر بود و نسبت به آنان حرف شنوی داشت، حضرت اسماعیل است. خداوند وی را در پیری نصیب حضرت ابراهیم نمود.(10) وقتی پدری تا اواخر عمر فرزندی نداشته باشد و معجزه آسا بچه دار شود، طبعا باید بچه لوس، بی تربیت و نازپرورده باشد و در همه جا حرف و خواسته او مهم ترین چیز جلوه کند و اراده اش بر اراده همه غلبه داشته باشد ولی چنین نبود و اسماعیل نخواست راه ناصواب یا باطل را طی کند.
در دوران شیرخوارگی، پدر، مأمور شد او و مادرش را در بیابانی بدون آب و آبادانی رها سازد.(11) در دورانی که کودک بیشترین نیاز را به یاری پدر داشت، از چنین الطافی محروم شد. اما به طور معجزه آسا، در آن محیط خشک و سوزان، با جوشیدن آب زمزم، از تشنگی نجات یافت. قبیله هایی که در بیابان دنبال آب می گشتند و از نشست و برخاست پرندگان، جای آب را تشخیص می دادند، آنجا را یافتند و با دادن نان و غذا به بچه و مادرش، از آب بهره مند شدند. بدین گونه اسماعیل از گرفتاری و گرسنگی نجات یافت تا کم کم رشد کرد، اما همچون هر بچه دیگر کمبود پدر را در زندگی حس می کرد. در این هنگام پدرش حضرت ابراهیم(ع) آمد و از او خواست در ساختن خانه خدا به او کمک کند. او نیز چنین کرد.(12) وقتی بزرگ تر شد و مردی گردید که می توانست همتای پدر به کار بپردازد، پدر گفت: در خواب دیده که وی را سر می بُرد! پسر به راحتی با انجام این خواب موافقت کرد و خود را برای ذبح شدن آماده ساخت و صبور و موفق بودن در این امتحان را از خداوند درخواست نمود. علاوه بر این از رؤیای پدر به «امر» تعبیر کرد و پدر را مأموری که نیرویی از غیب به وی دستور می دهد، تلقی نمود.(13)
نکته ها و پرسش ها:
1ـ به حضرت ابراهیم و امتحانات سختی که خداوند از او گرفت و وی در همه موفق شد، نمی پردازیم. تنها به همین مطلب بسنده می کنیم که تصمیم به گذاشتن زن و فرزند در بیابان یا ذبحِ فرزند، از امتحاناتی بود که حضرتش به آنها دستور یافت. حضرت اسماعیل در مقابل این تصمیم ها تسلیم بود. او در کودکی که زبان اعتراض نداشت و در بزرگی که می توانست اعتراض کند، هیچ گاه به پدر اعتراض نکرد که چرا مرا در بیابانِ بدون آب و آبادانی رها ساختی! نیز به پدر اعتراض نکرد که چه خدمتی به من کرده ای که اکنون انتظار داری در ساخت خانه خدا به تو کمک کنم؛ چنان که از پدر نخواست نزد وی در مکه بماند یا نخواست همراه پدر به فلسطین، محل سکونت پدر برود. هر از چندگاهی که پدر به دیدن او و مادرش می رفت، ابراز رضایت می کردند و اعتراض نمی نمودند یا درخواستی نمی کردند.(14) این نشان از روحیه عالی، احترام به پدر و تسلیم محض بودن می نماید.
2ـ حضرت ابراهیم از روحیه عالی فرزند خبر داشت. به همین جهت خواب خود را با او در میان گذاشت و گرنه، باید با نقشه ای او را غافلگیر می کرد تا خواب خود را اجرا نماید.
3ـ حضرت اسماعیل می توانست با تشکیک در حجیّت خواب، خود را از خطر برهاند یا به پدر بگوید که تو در رشد و هدایت من نقشی نداشته ای. پس مرا به حال خود رها ساز و قصد گرفتن جانم را نکن. ولی هرگز چنین نکرد بلکه در صدد ترغیب و تشویق پدر برای انجام رسالت الهی برآمد و از رؤیای او به «امر»، تعبیر کرد و از پدر خواست مأموریتش را انجام دهد: «یا ابتِ افْعلْ ما تؤمر؛ ای پدر، آنچه را مأموری انجام ده.»(15) در عین حال، ادب سخن را رعایت کرد و در حالی که از درد ذبح شدن آگاه بود، عزم و اراده اش را بر تسلیم در مقابل خواستِ پدر و تحمل چنین شداید و رنج هایی در راه انجام مأموریت اعلام نمود.
این همه ادب، تسلیم فرمان پدر بودن و اخلاص و پاکی را، اسماعیل(ع) کِی و چگونه و از چه کسانی فرا گرفت؟
اسماعیل مدت زیادی نزد پدر نبود تا از او درس دین، اخلاص، فداکاری و ... بیاموزد. قبایلی که گِرد زمزم جمع شدند نیز از داشتن پیامبر یا مربی ورزیده ای برخوردار نبودند، بنابراین باید برای این امور توجیهی یافت. آری او تنها نزد مادر خویش، «هاجر» بود، که وی در خانه حضرت ابراهیم پرورش یافته بود.
مقایسه بین دو فرزند
در مقایسه بین این فرزند و فرزند حضرت نوح که هر دو فرزند پیامبر بوده و پدران از پیامبران اولوالعزم اند و از هر گونه خطایی در تبلیغ مبرّا می باشند، می توان دریافت که از نظر ژنتیکی (تا آنجا که مرتبط به پدر بوده) بهترین موقعیت را داشته اند. اما مادران متفاوت بوده اند؛ هاجر زنی فرمانبردار و خوب، و زن نوح الگوی کافران(16) و متمردان بودند.
ممکن است پرسیده شود: مادر اسماعیل، او را در بیابان و به دور از چشم مردم مشرک پرورش داد. این، یک موقعیت مناسب و خوب برای حضرت اسماعیل بود زیرا هنگامی که شهر را شرک و کفر فرا گرفته و تبلیغات پیامبر نتواند مردم را به دین حق دعوت کند، پرورش یافتن کودک در بیابان، بهتر از پرورش یافتن در چنین جامعه ای است و این عامل (محیط) در خوب شدن اسماعیل نقش داشته است.
پاسخ: عوامل وراثتی و محیطی در سرنوشت فرد دخالت دارد اما نمی توان هیچ یک را ثابت دانست. در داستان پسران پیامبران، چند امر ثابت وجود دارد، از جمله اینکه انبیا از نظر جسمی و روحی سالم ترین افراد بوده اند، ثانیا از نظر فرهنگی و تربیتی، بهترین شرایط را به وجود آورده و رعایت تمامی اموری را که در رشد فرزند نقش داشته، لحاظ می نمودند. اما وقتی دو فرزند متفاوت شدند باید به سراغ نقاط تمایز و اختلاف رفت.
در مورد فرزند نوح(ع) و فرزند ابراهیم(ع)، تنها یک تفاوت اساسی وجود دارد و آن مؤمن نبودن همسرِ حضرت نوح(ع) می باشد. دور بودن حضرت اسماعیل از محیط شرک و کفر، نمی تواند نقش چندانی داشته باشد، چنان که برادرش اسحاق در محیط خانوادگی ماند و به فساد نگرایید. افراد دیگری نظیر موسی(ع) و یوسف(ع) نیز در محیط فاسد ماندند ولی فاسد نشدند.
افزون بر این محیط اطراف حضرت اسماعیل خوب نبود زیرا قبیله جُرُهم اولین گروهی بودند که کنار آب زمزم سکونت گزیدند و با دادن اجاره بهایی مختصر از آب بهره می بردند و مشرک بودند. اگر حضرت اسماعیل به دنبال جوانان منحرف و محیط آلوده ای می گشت، بین آنان پیدا می شد.
خلاصه اینکه غیر از عزم و اراده که هر فرد داراست و بین افراد، اراده متفاوت می باشد، مهم ترین تفاوتی که بین فرزند نوح با فرزندان سایر انبیا وجود دارد، نقش مادر می باشد.
قسمت پایانی مقاله را در شماره بعد می خوانیم.
|